خانه | بالا | خلاصه و تمرین | ساختن تعریف | قواعد تعریف | کارکردهای تعریف

کارکردهای تعریف

Functions of Definition

نخست اینکه یک تعریف می تواند مرزهای یک مفهوم را روشن کند. کودکی که تازه مفهوم گیاه را آموخته است می تواند به نمونه های واضح و آشکاری از آن مانند گندم، یا بوته های بیرون خانه اشاره کند. اما مدتی طول می کشد تا کل گستره ی مفهوم گیاه – از جمله درختان، خزه ها، و غیره – را در یابد.  در سطحی پیشرفته تر، ممکن است شخصی بداند که جامعه شناسی و اقتصاد از جمله ی علوم انسانی اند، اما در مورد شمول نمونه های ناروشن تری مانند جغرافی یا روانشناسی در علوم انسانی چندان مطمئن نباشد.

می توانیم این وضعیت را در دیاگرام استانداردمان نشان دهیم:

 

در دیاگرام سمت چپ، مرزهای مفهوم مبهم اند. شخص می داند که c در مفهوم می گنجد، اما درمورد a یا b مطمئن نیست؛ این همان وضع کودک در فهم گیاه است. در دیاگرام سمت راست، مرزها روشن و دقیق اند. شخص نه تنها می داند که c در مفهوم می گنجد، بلکه همچنین می داند که b نیز می گنجد، اما a نمی گنجد. موارد روشنی مانند c را نمونه های "پارادایمی" یا "سرمشقی" می نامند که معمولا آنها را نخست می آموزیم. در واقع، هنگامی که از ما می خواهند تعریفی از یک واژه ارائه دهیم، اغلب با اندیشیدن به نمونه های نوعی آن آغاز می کنیم – اقبال مثل هایی مانند "خوشبختی طعم گیلاسی است." از همین جاست. اما این "تعاریف" در موارد ناروشنی مانند a یا b که در حوالی مرز مفهوم قرار می گیرند، کارگشا نیستند. برای تصمیم گیری در مورد اینکه آیا این موارد نیز در تعریف می گنجند یا خیر، به معیاری نیاز داریم؛ لازم است آزمون صریحی برای عضویت در این طبقه ارائه شود. یک تعریف چنین معیاری را پیش می نهد.

 

برخی محاجه کرده اند که یک مفهوم هرگز نمی تواند مرزهای صلب و سختی داشته باشد. برای مثال، در طیف رنگ ها، نارنجی در مرز میان سرخ و زرد قرار می گیرد، و معلوم نیست چگونه آن را طبقه بندی کنیم. نمی توانیم آن را مقوله ی جدا کننده ی میان سرخ و زرد بدانیم، چرا که در این صورت رنگ هایی هم خواهند بود که در مرز میان سرخ و نارنجی قرار می گیرند. در زیست شناسی ارگانیزم هایی تک سلولی به نام اوگلنا در مرز میان گیاهان و جانوران قرار می گیرند؛ این موجود  هم کلروفیل دارد و مانند گیاهان فتوسنتز انجام می دهد، و هم تاژک دارد و می تواند مانند جانوران شنا کند. خوشبختانه  قرار نیست در اینجا این مساله ی نظری را حل کنیم که آیا تعاریف مرز های صلبی دارند –  یا باید داشته باشند – یا خیر. نکته ی مهم این است که در فهم مرزهای یک مفهوم درجاتی از دقت وجود دارد. و تعاریف به ما کمک می کنند تا دقت بیشتری داشته باشیم.

 

کارکرد دوم تعریف، روشن نمودن روابط میان مفاهیم است. مفاهیم واحد هایی منفک و خودبسنده نیستند؛ مفاهیم شبکه ای از ایده های مرتبط به هم را تشکیل می دهند. تا به اینجا دیدیم که مفاهیم در طبقه بندی های جنس- نوع با هم جور می شوند. اما ارتباط میان مفاهیم از این طبقه بندی ها فراتر می رود. کارکرد یک مفهوم هم گروه نمودن یک طبقه بر پایه ی مشابهت هاست.در برخی موارد، مانند میز یا سرخ، اشیاء و شباهت هایشان ادراک پذیرند. شما به معنای دقیق کلمه می توانید شباهت میان میزها، یا اشیای سرخ رنگ را ببینید. اما  اغلب مصادیق یک مفهوم و ویژگی های مشترک آنها مستقیما قابل مشاهده نیستند؛ و لازم است آنها را به واسطه ی مفاهیمی دریابیم که از پیش می دانیم.

 

مفهوم دولت را در نظر بگیرید. اگر قرار باشد این مفهوم را برای کسی توضیح دهید به چه اشیای انضمامی می توانید اشاره کنید؟ یک مامور پلیس؟ پرچم؟ کاخ سفید؟ اینها صرفا نمادها یا ابزارهای دولت اند و فقط مفهوم کودکانه ای از دولت ارائه می دهند. نمونه های حقیقی، مانند دولت ایالات متحده، را نمی توانید با اشاره مشخص کنید. باید با زبانی انتزاعی توضیح دهید که مفهوم دولت به موسسه ای اطلاق می شود که مشروعیت وضع قوانین برای جامعه، اجرای آن قوانین و حفاظت از شهروندان اش در برابر نیروهای خارجی را داراست.  هر یک از این کلمات ایتالیک مفهومی را بیان می کنند که برای فهم چیستی اشتراکات دولت ها ضرورت دارند؛ هر یک از آنها پیوندی از یک زنجیره ی طولانی است که مفهوم دولت را با مصادیق واقعی اش برقرار می کنند. اگر این زنجیره ضعیف باشد – یعنی اگر شخص مفاهیم میانی را در نیابد- آنگاه مفهوم دولت را نیز حقیقتاً نخواهد فهمید. ممکن است کسی  بیاموزد که این واژه را کم و بیش به نحو مناسبی به کار برد، اما در این حالت او تصور مبهمی از آنچه بر زبان می راند خواهد داشت. و اگر آن شخص معنای مفاهیم میانی را بداند، تعریف تان به او امکان می دهد تا معنای مفهوم جدید را نیز فرا چنگ آورد.

 

توانایی ما برای حصول مفاهیم جدید برپایه ی مفاهیم قدیمی، بی نهایت ارزشمند است. این قابلیت به ما امکان می دهد تا دامنه ی معرفت مان را گسترش دهیم، و از اکتشافات دیگر مردمان بهره جوییم. اما این خطر را هم دارد که یک مفهوم را تنها به سان ایده ای گنگ حاصل کنیم؛ یعنی بدون حصول فهم روشنی از طبقه بندی چیزهایی که مفهوم حقیقتاً نشانگر آنهاست. این خطر هم هست که افراد مختلفی که آن مفهوم را به کار می برند، ایده های عمیقا متفاوتی از حوزه ی شمول آن داشته باشند. تعاریف به ما کمک می کنند تا در برابر  این خطرات ایمن باشیم. تعریف با آشکار کردن ارتباط یک مفهوم با دیگر مفاهیمی که چون  دانه های یک زنجیر عمل می کنند، آن مفهوم را به مصداق هایش مقید می کنند.

 

فرض کنید هنرمندی تخم مرغی را بر روی یک آجر بگذارد و آن را به عنوان آخرین مجسمه اش به نمایش گذارد. آیا این مجسمه یک اثر هنری است؟ برخی می گویند که بی شک چنین است؛ دیگران هم با همان حدّت می گویند که اینطور نیست. در اینجا عدم توافق بر سر این است که چه چیزهایی را می توان مصداق هنر دانست. و این مساله صرفاً یک مورد مرزی نیست. حامیان این هنرمند ادعا خواهند کرد که این اثر نمونه ی آشکار و انکار ناپذیری از هنر است، و منتقدان اش خواهند گفت که این اثر آشکارا و بی تردید هنر نیست. تنها طریق فرونشاندن این مجادله یافتن تعریفی برای هنر است که هر دو طرف بتوانند بر سر آن توافق کنند. عموما هرچه مفهومی انتزاعی تر، و زنجیره ی دیگر مفاهیمی که آن مفهوم را به مصادیق اش پیوند می دهند درازتر باشد، اهمیت تعریف افزون تر می شود. یافتن تعریف همیشه آسان نیست- در مورد تعریف هنر، مردم دیرزمانی کوشیده اند- اما حتی تلاش برای یافتن تعریف نیز می تواند ما را به فهم روشن تری از مفهوم مورد نظر برساند.

 

کارکرد سوم تعریف، فراهم نمودن بیان خلاصه ای از مصادیق یک مفهوم است. اگر مفاهیم را به سان پوشه هایی بدانیم که محتوی همه ی اطلاعات مربوط به طبقه های معینی از چیزها هستند، آنگاه درخواهیم یافت که این پوشه ها می توانند حاوی اطلاعات فراوانی باشند. برای مثال،  می توان گفت همه ی معارف علوم انسانی و علوم اجتماعی به طریقی به مفهوم انسان مربوط اند. تعاریف با ارائه ی بیان مختصری از اینکه هر پوشه حاوی چیست، به ما کمک می کنند تا بایگانی مان را منظم نگه داریم. یک تعریف خوب، معرفت مان از مصادیق یک مفهوم را فشرده می کند، و تنها عنوان ها، نکات کلیدی، و ذات را ارائه می دهد. مفهوم به خاطر انجام این وظیفه ارزشمند است، حتی در مواردی – مانند انسان – که ما از پیش می دانیم که مفهوم نشانگر چه طبقه ای از چیزهاست.

 

خلاصه، کارکرد های عمده ی تعریف به این قرار اند: 1) تدقیق مرزهای یک مفهوم با بیان معیارهای عضویت در طبقه ی مصادیق آن؛ 2) تعیین روابط میان یک مفهوم و دیگر مفاهیم 3) فشردن معرفتی که از مصادیق یک مفهوم داریم. در بخش بعد، ساختار تعاریف را بررسی خواهیم کرد، و با قواعدی که باید رعایت کرد تا تعریف واجد این کارکردها باشد آشنا خواهیم شد  

 ادامه >>  قواعد تعریف

 

خانه | بالا | خلاصه و تمرین | ساختن تعریف | قواعد تعریف | کارکردهای تعریف

Free Web Hosting