بیخدایی و لاادری گری
نوشته ی جان ج. اِسمارت
ترجمه ی امیر غلامی
Stanford Encyclopedia of Philosophyمنبع:
مقصود اصلی این مقاله بررسی تفاوت های میان بیخدایی ( اتئیسم) و لاادری گری ( اگنوستیسیم)، و روابط میان این دو است. حصول این مقصود از آنجا دشوار می شود که این واژه ها از قسمی هستند که به تعبیر ویتگنشتاین با هم ´شباهت خانوادگی´ دارند. لذا نمی توانیم انتظار یافتن یک دسته شرایط لازم و کافی را برای کاربردشان داشته باشیم. کاربرد آنها هنگامی مناسب است که شرایط چندی برآورده شوند. به علاوه، حتی اعضای خاص هر خانواده نیز اغلب فاقد صراحت اند، و گاهی تقریباً همگی شان مبهم اند. گاهی ممکن است شخصی که در واقع بیخداست خود را، حتی متعصبانه، لاادری بخواند، زیرا شکاکیت فلسفی عمومیت یافته و نامعقول ما را از گفتن اینکه چیزی را، جز صدق های ریاضی و منطق صوری، می دانیم باز می دارد.
- بیخدایی (اتئیسم)
- مفهوم مناسبی از خدا
- لاادری گری (اگنوستیسیسم)
- اخلاقِ باور
- ناحیه ی خاکستری: مثال هایی از به اصطلاح تنظیم ظریف ثابت های بنیادی طبیعت
- دلایل فلسفی و دلایل پراگماتیک برای ترجیح واژه ی ´لاادری´
- کتاب شناسی
- دیگر منابع اینترنتی
´بیخدایی´ یا اتئیسم به معنای نفی خداباوری است؛ یا به معنای انکار وجود خداست. در این نوشتار فرض می گیرم که خدای مورد بحث، همان خدای ادیان تک خدایی پیشرفته است. خدایان قبیله های باستانی سرزمین فلسطین، علاقه ی فلسفی چندانی برنمی انگیزند. آنها اساساً موجودات محدودی بودند، و خدای یک قبیله یا یک دسته قبایل تا آنجا خوب محسوب می شد که در جنگ با خدایان ضعیف ترِ دیگر قبایل، پیروزی به ارمغان می آورد. به همین سیاق، خدایان یونانی و رومی نیز بیشتر شبیه قهرمانان اسطوره ای بودند تا خدای قدیر، علیم و خیرِ مفروض در فلسفه ی قرون وسطا و مدرن. رومیان ´بیخدا´ را چنان به کار می بردند که می توانست به خداباوران دیگر ادیان، به ویژه مسیحیان، نیز اطلاق شود، و لذا صرفاً حاکی از ناباوری به قهرمانان اساطیری خودشان باشد.
از سوی دیگر، واژه ی ´اتئیسم´ یا تئیسم نیز نشانگر شباهت های خانوادگی است. برای مثال، آیا یک وحدتِ وجودگرا (پانتئیست) باید خود را اتئیست بنامد؟ یا آیا باید باوربه صور افلاطونی خدا، یا ایده ی جان لِزلی ازخدا، که خدا را اصلی انتزاعی می انگارد که به وجود ارزش می بخشد (لِزلی 1979) خداباوری محسوب شوند؟ بگذارید ابتدا وحدت ِوجود را بررسیم.
در ساده ترین شکل وحدت وجود، می توان از لحاظ هستی شناختی (اونتولوژیک) آن را از بیخدایی غیرقابل تمایز انگاشت. چنین وحدت وجودی به هیچ چیز فراسوی جهان فیزیکی باور ندارد، اما عواطفی از شگفتی و حیرت و هیبت به آن الصاق می کند که مشابه همان عواطف باورهای دینی است. من این دیدگاه را خداباوری محسوب نمی کنم. چه بسا الاهیدانی مانند پُل تیلیش به معنایی اندکی بیش از این معنای کمینه وحدت وجودگرا بود و توصیف او از خدا، به عنوان مبنای هستی، هیچ معنای روشنی ندارد. پرسش پاسخ ناپذیر ´ اصلا چرا چیزی هست؟´ می تواند ما را به وادی احساسات حیرت و سرگشتی بکشاند اما این احساسات موجب تمایز وحدت وجود از بیخدایی نمی شوند. با این حال صور قوی تری از وحدت وجود هست که آن را از بیخدایی متمایز می سازند (لِوین، 1994). برای مثال، ممکن است وحدت وجودگرا چنین بیاندیشد که جهان در کلیّت خود دارای کیفیاتی قویّاً ظهوری (emergent) و نیز ذهن-وار است. اگر توانایی یک گیرنده ی رادیویی در دریافت سیگنال هایی از ایستگاه های دوردست را نمونه ای از ظهور پدیده ای بگیریم و آن را ظهور ضعیف بنامیم، می توان جهان را نیز به همین معنا ظهوری محسوب کرد، همان طور که آن رادیو صرفاً توده ی درهم وبرهمی از قطعات نیست (اسمارت 1981) و قطعات باید به طریق معینی به هم متصل شوند، و درحقیقت کارکرد یک قطعه ی منفرد را می توان برپایه ی قوانین فیزیک تبیین کرد، جهان نیز توده ای از اجسام و نیروهای نامربوط نیست. مفهوم دیگر ظهوری بودن را ´ظهور قوی´ می خوانم. سی. دی. برود، درست در همان بحبوحه ی آغاز تدوین نظریۀ کوانتومیِ ترکیبات شیمیایی، در کتاب اندیشه ی علمی (برود 1923) بر آن بود که خواص شیمیایی نمک طعام را اصولا نمی توان از خواص جداگانۀ سدیوم و کلر نتیجه گرفت. اگرچه از نظر برخی ذهن قویّاً مبنایی فیزیکی دارد، می توان محاجه کرد که پیشرفت های فلسفه ی ذهن، علوم شناختی و علوم عصبی تنها ظهور ضعیف را پذیرا باشند.
یک شکل قوی وحدت وجودگرایی هست که به کیهان خواص ذهنی نسبت می دهد. اگر معنای ضعیف ظهور را اختیار می کردیم با این پرسش مواجه می شدیم که آیا جهان به یک مغز عظیم می ماند یا خیر؟ آشکارا چنین نیست. ساموئل الکساندر، عوض استدلال، تأکید می کند که ذهنیت قویّاً از فضا-زمان ظاهر می شود، و لذا در آینده یک سطح جدید از ذهنیت ظاهر می شود که او ´الوهیت´ (deity)می خواندش، و آن را در زمان حاضر تصورناپذیر می شمارد (الکساندر 1927). دشوار بتوان گفت که باید چنین متافیزیک غریبی را مصداق وحدت وجود انگاشت یا خداباوری. مسلماً چنین الوهیتی، همان خدای خالق نامحدودِ خداباوران سخت کیش نیست. آلفرد نورث وایتهد نیز نظریه ای در مورد الوهیت ظهوری دارد، که قرابت هایی با افلاطون گرایی دارد. او الوهیت ظهوری را قلمرو بالقوگی (potentiality) و لذا بطور روحانی پیوسته با الوهیت دنیوی می داند (وایتهد 1929). چنین دیدگاه هایی، حتی بعیداً، به غیر از یک الوهیت محدود راه نمی برند، و لذا قرابتی با خدای اصلی خداباوران نمی یابند. زیرا در این دیدگاه ها، خدا هر قدر هم پرابهت و ستایش برانگیز باشد، تنها چیز دیگری در جهان است.
صورت ضعیف وحدت وجودگرایی می پذیرد که چیزی جز جهان فیزیکی وجود ندارد وبه این ترتیب از دیدگاه ظهوری قوی می پرهیزد. گاهی با سخن پردازی، این تعبیر وحدت وجودی ضعیف را به عنوان خداباوری جا میزنند و، مانند پل تیلیش، خدا را با تعابیری مانند ´عمق مطلق´ یا عبارت دیگری به همان گیج کنندگی توصیف می کنند. در هر حال، چه وحدت وجودگرایی را قسمی خداباوری بدانیم یا نه، آنچه از ´بیخدایی´ مراد می کنیم ، بسته به آن چه که در موقعیت دیالکتیکی خداباوری محسوب می کنیم، تفاوت خواهد کرد.
چه بخواهیم به نفع وجود خدا محاجه کنیم و چه نخواهیم، پرسش از خداباوری طبیعتاً ما را به این پرسش می رساند که چه مفهومی از خدا را می توانیم مناسب بدانیم. در این مورد جِی. اِن. فیندلی در مقاله اش (´ آیا می توان وجود خدا را نفی کرد؟´ (فیندلی 1949) نکات عمیقی را خاطر نشان می کند. ممکن است شخص مشرک سنگ و چوب را بپرستد اما آنها را صرفاً سنگ و چوب نداند. مفاهیم خدا هرقدر هم که مناسب باشند، همچنان خدا از جهات مختلف محدود می شمارند. به گفته ی فیندلی، یک تعریف کاملاً مناسب از خدا، نه تنها خدا را در خاصه های مختلفِ ستودنی، نامحدود می شمارد بلکه او را واجب الوجود می داند. به این ترتیب ´فقط و فقط یک خدا وجود دارد´ باید یک صدق ضروری منطقی باشد. به نظر او، امروزه منطق همانگویانه (tautological) است و الزامات هستی شناختی در آن راه ندارد. پس ضرورت وجود خدا باید متفاوت از ضرورت منطقی باشد. مشکل در اینجاست که دریابیم این چگونه ضرورتی است.
می توان پاسخ داد که در ریاضیات گزاره هایِ وجودیِ ضروری هست که پوچ (همانگویانه) نیستند، مثلاً اینکه ´بینهایت عدد اول وجود دارد´ که البته از آن نتیجه می شود که ´عدد 7 وجود دارد´. (می توانیم از آن ´چیزی وجود دارد´ بی فایده ای صرف نظر کنیم که منطق مرتبه ی اول استاندارد، صرفاً برای سهولت، گفتن شان را مجاز می شمارد زیرا کم کسانی منطق را برای اِعمال بر گفتاری در مورد جهانی تهی نیاز دارند که درهر صورت در آن قواعد مجزایی برای تعیین اعتبار و غیره هست). معروف است که فرگه در مبانی حساب اش ادعای تحویل ریاضیات به منطق را داشت. بااین حال درعمل او منطقِ آزادی را فارغ از الزامات هستی شناختی به کار می برد. البته مدعاهای تحویل نظریه ی مجموعه ها (و همچنین آنالیز) به منطق مشکل ساز تر اند. آیا اگر بگوئیم خدا به همان قسمی وجود دارد یا ندارد که اعداد اول وجود دارند، کمکی به دستیابی به مفهوم مناسبی از خدا می کند؟ می توان گفت ´نه چندان´. در هر حال سخن گفتن از اقسام وجود خطرناک است زیرا وجود را به نحوی محسوب می کند که انگار یک خاصه(property) است. زمانی که فیندلی مقاله اش را می نوشت، خط پوزیتیویسم منطقی را پی می گرفت که در آن منطق و ریاضیات به یک میزان همانگویانه محسوب می شدند. در مورد ریاضیات می توان این مطلب را قویاً به چالش گرفت. همچنین اغلب خداباوران خواهند گفت که اعداد اول انتزاعی تر از آنند که با خدا مقایسه شوند، البته شاید جان لِزلی که محاجه کرده که خدا اصلی است که به وجود آورنده ی ارزش است، موافق این ایراد نباشد (لِزلی 1979 و 1989). ما هنوز با چالش فیندلی دست به گریبانیم که چه مفهومی از خدا می تواند او را موجودی ضروری به شمار آورد.
نکته ای که در آن میان خداباور و بیخدا اختلافی نیست، این است که خدا، اگر وجود داشته باشد، ضروری است. به این معنا که وجودش وابسته به هیچ چیز دیگری نیست. بیخدا خواهد گفت که این قبا به تن جهان نیز می برازد زیرا جهان شامل هر آن چیزی است که هست و لذا معلول هیچ چیزدیگری نیست. حقیقتاً مشکل بتوان دریافت که مفهوم مناسبی از خدا و وجود ضروری اش چگونه می تواند باشد. پس بگذارید در این نوشتار فقط به وارسی چیستی روابط و فقدان روابط میان بیخدایی و لاادری گری بپردازیم. در اینجا از شرط ضرورت وجود صرف نظر می کنیم و در یک بخش آتی مسئله ی برهان های پسینی بر وجود یک خالق ذهن-وار جهان را ملاحظه خواهیم کرد. البته با کنار گذاشتن شرط وجود ضروری، این پرسش کودک باهوش بروز می کند که ´کی خدا را ساخته؟´ همچنین، در برهانی پسینی که در آن فرضیه ی یک خالق هدفمند پیش نهاده می شود و ادعا می شود که به قدر هر فرضیه ی علمی موجه است، می توان این پرسش را اجتناب ناپذیر اما بخشودنی محسوب کرد.
چنین می نماید که واژه ی ´اگنوستیک´را توماس اچ. هاکسی (شاید مستقلاً) ابداع کرده باشد. گرچه فرهنگ انگلیسی آکسفورد مواردی از استعمال متقدم تر آن را نیز ذکر می کند. هاکسلی در ضیافتی برای بنیان گزاری انجمن متافیزیک در لندن حاضر شد. انجمنی که بیش از یک دهه قوام یافت و متفکران برجسته و راهبران اندیشه ها عضو آن بودند. هاکسلی اندیشیید که همه ی مدعوین خود را پیرو ایسم های جورواجوری می دانند، لذا او هم این ایسم را برای خود ابداع کرد. او واژه ی اگنوستیسم را از نامه ی پولس قدیس به اِفِسوسیان اخذ کرد که در آن پولس از قربانگاه خدایی ناشناخته نام می برد. هاکسلی می اندیشید که ما هرگز نخواهیم توانست منشاء غایی و علت جهان را بشناسیم. به این ترتیب او به یک کانتیِ مؤمن به نومن های ناشناختنی بیشتر می ماند تا یک مدافع حلقه ی وین که صحبت از خدا را حتی معنادار نیز نمی داند. شاید یک پوزیتیویست منطقی ای را نه می توان خداباور محسوب کرد و نه بیخدا، اما دیدگاهش تنها اعتراض خداباور را برمی انگیزد.
به هرصورت چنین می نماید که لاادری گری هاکسلی پیامد تجربه گرایی افراطی است، و به شیوه های جان استوارت میل برای استقرا نزدیک تر است تا بحث های متأخرترِ فرضیه- قیاسی (hypothetico-deductive) و جزئاً کل گرای(partially holistic) آزمودن نظریه ها. اگر ما نخواهیم توانست وجود خدا را ثابت کنیم، آیا می توانیم آن را رد کنیم؟ بسیاری از فیلسوفان بر این باورند که به دلیل وجود شر و رنج، وجود یک خدای قدیرِ علیمِ خیر، منتفی است، و لذا شادمانانه عوض لاادری، عنوان بیخدا را می پذیرند. البته با ایراد شرّ نمی توان وجود یک خدای خالق غیرِخیر را رد کرد و بیخدایی برای ردّ آن باید به برهان هایی جز صِرف وجود شرّ متوسل شود. معمولا خداباور خیر بودن را نیز در مفهوم خدا مندرج می کند و می کوشد تا با کمک گرفتن از فرضیه های کمکی مختلف و حتی فرضیه ها یا ملاحظات تک کاره (ad hoc)، با مسئله ی شر مواجه شود. همان طور که دانشمندان می کوشند، و اغلب موفق می شوند، که با ملاحظات تک کاره فرضیه ی را توجیه کنند که به یک نظریه ی پیش تر آزموده شده تعلق دارد.
4. اخلاق ِباور
بنابراین در این نقطه از بحث، مفید است که به ملاحظه ی چالش هایی بپردازیم که دبلیو.کِی.کلیفورد در مقاله ی مشهورش ´اخلاقِ باور´ ) در 1877 مطرح کرد (کلیفورد 1877(. می توان گفت که باورها، کنش نیستند و لذا موضوع اراده ی ما نیستند، اما کلیفورد مثال های خوبی می زند از اینکه چگونه ما باورهای مصلحتی یا تسلی بخشی را به خود القا می کنیم. البته درهمین زمینه می توانیم به عنوان نمونه برهان شرط بندی پاسکال را نیز ذکر کنیم که در آن او به شکاک به مسیحیت توصیه می کند که از معتقدات کشیشان و دیگر کاتولیک ها پیروی کند، از مطالعه ی کتاب های شکاکانه بپرهیزد، و از آب مقدس و دیگر مقتضیات روانشناختی بهره جوید، تا در خودش ایمان مسیحی ایجاد کند. کلیفورد مثال های گویایی از چگونگی اینکه ما می توانیم در خود باورهایی القا کنیم که خلاف شواهد پیش رویمان باشد. یک نمونه، مثال کشتی داری است که با انتقال مهاجران در کشتی قدیمی و داغان خود ثروت می اندوزد. او با این ایده کلنجار می رود که نباید بگذارد چنین کشتی ای به آب بزند، بلکه باید آن را تعمیر و بازسازی کلّی کند. اما عاقبت به خود می گوید که بگذار کشتی به آب بزند. اگر او شخصی مذهبی باشد می تواند به مشیّت الهی متوسل شود. در اثر طمع و منفعت طلبی، به خود این باور تسلی بخش را القا می کند که همه چیز به خیر خواهد گذشت، اما در واقع کشتی و همه ی سرنشینان اش غرق می شوند. می توانیم بپذیریم که در این مورد عمل کشتی دار در القای باور خوشبینانه به خودش از نظر اخلاقی بسی نکوهیده است. کلیفورد پیش تر می رود و خاطر نشان میکند که حتی اگر از بخت خوش کشتی به بندر مقصد هم رسیده بود، باز هم باور خوش بینانه ی کشتی دار را اخلاقاً نکوهیده می شمردیم. در حقیقت کلیفورد می خواهد بگوید که باور داشتن بدون مبنای کافی همواره نکوهیده است.
کلیفورد یک شکاک فلسفی نسبت به استقرا نبود. او تجربه گرایی بود که طبیعت را یکنواخت فرض می کرد، باوری که با موفقیت علم توجیه اش می کرد و لذا، به نظر او، با تأکیدش بر منع بی پایه باورکردن تعارضی نداشت. ممکن است فیلسوفان فکر کنند که این نتیجه گیری خیلی عجولانه است. با این حال، او به درستی، مایل نبود که مانند یک پیرو خام اندیش پوپر، بگوید که نظریه های علمی را تنها می توان ابطال کرد، و هرگز قابل اثبات نیستند. مسلماً حرف عبثی است که بگوئیم اکنون ما بیش از گالیله نمی دانیم. آلن موسگریو زیرکانه خاطر نشان کرده که حتی اگر توافق کنیم که نظریه ای که تا کنون از آزمون های سخت سرافراز درآمده دلیلی به نفع اثبات فرضیه اش فراهم نمی کند، اما دلیلی برای باور به آن فرضیه به دست می دهد (موسگریو 1974). امروزه فیلسوفان علم بر روش فرضیه-قیاسی، بر سرشت جزئاً کل گرای نظریه ها، و بر شیوه ی وابستگی توجیه نظریه ها به همسازی باورهایمان تأکید بیشتری دارند. علم حتی می تواند متدولوژی خود را نیز اصلاح کند. این تمثیل اتو نویرات که دانشمندان را به ملوانان کشتی ای مانند می کند که بر روی دریا مشغول ساختن و تعمیر جهاز خویش اند، سرشت علم را به خوبی باز می نمایاند. نکته ی کلیفورد در مورد نکوهش پذیری باورمندی بدون شواهد یا با شواهد خلاف آن باور، همچنان پابرجاست. مردمانی هم هستند که به صحت تحت اللفظی کتاب عهد عتیق باور دارند و صحبت از تکامل زیست شناختی یا کیهان شناختی مدرن با آنها غیرممکن است. آنها اغلب صراحتاً می گویند که تنها چیزهایی را می خوانند و باور می کنند که خواندن و باور کردنش را تسلی بخش بیابند.
ارائه ی رویکرد درست و کاملاً عامی از سرشب باور موجه دشوار و لذا به نحو اجتناب ناپذیری بحث برانگیز است. به علاوه، گرچه انگاره ی معرفت (knowledge) به عنوان باور صادق موجه توسط مثال های نقض هوشمندانه ای که ادموند گِتیه (گتیه 1963) پیش نهاده به چالش گرفته شده، با این حال برای مقصود حاضر، یعنی تمایز نهادن میان بیخدایی و لاادری گری به قدر کافی مناسبت دارد که معرفت را دست کم باور صادق موجه به شمار آوریم. البته دغدغۀ کلیفورد اخلاقِ باور بود و نه معرفت، و در حقیقت معرفت معنای محصّلی ندارد، زیرا ´معرفت´ [یا دانستن]، یک واژه ی معطوف موفقیت(success word) است. بعداً باید به این پرسش بپردازیم که آیا باید بگوییم که بیخدا کسی است که مدعی است که می داند که خدایی وجود ندارد یا کسی است که در هرحال چنین باوری دارد.
کلیفورد در ادامه ی بحث اش می گوید که حتی اگر کشتی مثال فوق از بخت مساعد در توفان و تندبادهای دریا غرق نمی شد، یا شاید از بخت خوش با دریایی آرام و بادی ملایم مواجه می شد، باز هم نتیجه گیری صاحب کشتی و باور غیرصادقانه اش قابل نکوهش و سرزنش بود. ما در اینجا به سان یک اخلاقیِ فضیلت گرا (virtue ethicist) سخن می گوییم اما این دیدگاه می تواند نتیجه گرا (consequentialist)نیز باشد، زیرا کلیفورد تأکید می کند که گرچه ممکن است خوش باوری برای برخی آرام بخش باشد، این خوش باوری می تواند بسط یابد یا تقویت شود و لذا در حالت کلی نتایج بدفرجامی نیز دربرداشته باشد. مسلماً فقدان شواهد بر وجود خدا ضرورتاً به معنای وجود شواهدی بر عدم وجود خدا نیست، گرچه می تواند چنین باشد که اگر دلایلی داشتیم که خدا وجود دارد شواهدی نیز برای این دلایل وجود داشت. اگر چه می تواند چنین باشد، کلیفورد باز هم سرسختانه بر نتایج مصیبت بار باور بدون شواهد تأکید می کرد. در حقیقت، او با گفتن اینکه نه تنها پیشوایان، بلکه همه ی مردم وظیفه ی دارند باورهایی متناسب با شواهد داشته باشند، دامنه مخاطب خود را می گسترد. به گفته ی او "هر روستایی که سلانه سلانه به میخانه ی دهکده اش می رود می تواند با جملات خود خرافات مصیبت باری را که همگنانش را آلوده، بزداید یا پر و بال دهد."
نمی توان منکر شد که بسیاری ازخداباوران، چه بسا اغلب شان، حتی نمی کوشند تا میان باورشان به خدا یا آموزه های یک دین خاص، با برهان های فلسفی یا چشم انداز کلّی علمی مصالحه ای برقرار کنند. از سوی دیگر، بسیاری از دانشمندان، به ویژه برخی فیزیکدانان و کیهان شناسان، و برخی از فیلسوفان، ادعا می کنند که به خاطر وجود شواهدی به خدا معتقدند، یعنی، بدین خاطر که قوانین ساده ای در طبیعت هست، و نیز به خاطر وجود به اصطلاح ´تنظیم ظریف´ (fine tuning) ثابت های بنیادی فیزیک – که بزودی بدان ها خواهیم پرداخت. با این حال، چه بسا اغلب باورمندان به خدا، تنها بدان خاطر چنین اعتقادی دارند که والدین و آموزگاران شان به آنان قبولانده اند که خدا وجود دارد. و چه بسا باور خود آن والدین و آموزگاران نیز از والدین و آموزگاران شان ناشی شده باشد. آیا ما همیشه به خاطر وجود مرجعیتی در مورد یک باور از قبول آن سر باز زنیم؟ مسلماً نه. علم یک پدیده ی برهمکنشیِ جمعی است و عمیقاً بر شهادت شاهدان، و نیز بر فهم متعارفی و زمینه ی معرفت تاریخی مان متکی است. می توانیم جامعه ی علمی را به سان یک مغز درهم تافته ی عظیم تصور کنیم. اندکی از شواهد علمی را می توان وارسی و قلیلی از آزمایش ها را می توان تکرار کرد. کلیفورد مثال هایی از واقعیات شیمی می آورد که در آنها، بدون اینکه خودش شیمیدان باشد، بر شهادت شیمیدان ها صحه می گذارد. او از هیچ دلیلی برای تخطئه ی شخصیت شیمیدان ندارد چون می داند که او آموزش حرفه ای دیده است. گرچه خود کلیفورد هرگز گزاره های شیمی را تحقیق نکرده و حتی یک تجربه ی مؤید آنها را ندیده است، با این حال، می گوید، که این گزاره ها هرگز فراسوی امکان وارسی تجربی نیست. این آزمایش ها درحقیقت توسط مرجع اطلاعاتی انجام گرفته اند، که ممکن است خود متکی بر اعتبار و مرجعیت اطلاعات شیمیدان های دیگری باشد.
می توان اذعان کرد که کلیفورد در اینجا بسیار تحقیق گرا (verificationist) شده است. باورها می تواند بسیار حدسی (conjectural) باشند اما پذیرفتنی بودن آنها در پرتو فرضیات علمی دیگری مقدور باشد که به نحو مستقیم تری آزموده شده اند. شاید میان علوم به خوبی آزموده شده، یا قابل آزمون، و الاهیات استعلائی محض و متافیزیک، یک ناحیه ی خاکستری وجود دارد. بگذارید یک مثال ذکر شده از این حالت را وارسیم.
5. ناحیه ی خاکستری: مثالی از به اصطلاح تنظیم ظریف ثابت های بنیادی طبیعت
چنین می نماید که ثوابت کیهانی قدری تنظیم شده اند ( البته نه به معنایی که وجود یک ناظم فوراً از آن استنباط می شود) چنان که اگر روابط این ثابت ها با هم فقط اندکی متفاوت از حالت فعلی می بود، جهانی مانند جهان ما، با کهکشان ها، ستارگان، سیارات، حیات و اذهان نمی توانست ایجاد شود. گستره ی تغییرات مناسب ثابت ها، تنها در مورد زوج ثابت های منفرد نیست، بلکه برای بسیاری از این زوج ها چنین است، و لذا احتمال پیشینی (a priori) جهانی مانند ما (به بیان غیردقیق) تقریباً بینهایت کوچک است. برخی فیلسوفان، الاهیون، و (در مواقع کمتر حرفه ای) فیزیکدان ها و کیهان شناسان این واقعیتِ احتمال بسیار اندک پیشینیِ ایجاد جهانی مانند جهانی مانند جهان ما را نمونه ای از کاربرد روش علمی به عنوانی مسیری جهت نیل به خداباوری محسوب می کنند. (برخی مقالات، له و علیه این انگاره را در کتاب مانسون 2003 ببینید.) احتمال تنظیم ظریف ثابت ها توسط این فرضیه حمایت می شود که یک خدای خالق که به تکامل حیات و آگاهی علاقمند بوده ثابت ها را به نحوی تنظیم کرده است که به این پدیده ها بیانجامند.
فرض کنید فرضیه ی h (به فرض درستی) مطابق داوری ما بهترین تبیین برای واقعیت تجربی یا پیش تر آزموده شده ی e باشد. اگر چنین باشد باور به h، یا دست کم بسیار جدی گرفتن آن را معقول می یابیم. در علم جاری (mainstream)، اگر فرضیه ای به عنوان بهترین تبیین پذیرفته شود ( که ´بهترین´ می تواند شامل مزیت های مختلفی مانند سادگی، جامعیت و نیز کفایت تجربی معینی باشد) امید بسیاری می رود که در آینده آزمون های مستقل تازه ی آن فرضیه نیز بتواند چنان ممکن باشد که آن فرضیه به عنوان بخشی از علم جاری مقبول واقع شود. چنین می نماید که برهان تنظیم ظریف به نفع خداباوری از قسمی باشد که امیدی به درج آن در علم جاری نمی رود. درهرحال آشکار نیست که فیلسوف یا الاهیدانی را که باورش به خدا را با چنین برهانی پشتیبانی می کند و وجود خدا را بهترین تبیین برای تنظیم ظریف می شمارد بتوان به خودی خود (ipso facto) از نظر کلیفورد قابل نکوهش یا سرزنش دانست. چنین شخصی می اندیشد که مطابق شواهد، یعنی بر پایه ی واقعیت تنظیم ظریف، محاجه می کند. اگر هیچ بحث فلسفی در مورد تبیین های رقیب یا کاربرد قضیه ی بایس در نظریه ی احتمالات در میان نبود شاید یک پیرو کلیفورد اعتراض می کرد. اما به مانند اغلب بحث و جدل های فلسفی، مسائل پیچیده اند و شاید بتوان میان احتمالات و بی احتمالی های رقیب مصالحه ای صورت داد.
اینجا جای بحث مکفی از برهان تنظیم ظریف نیست اما بگذارید دو پرسش را ملاحظه کنیم. اولی درباره ی نوع برهانی است که پیش نهاده شده، و دیگری مسئله ی باور جزئی است. مزیت برهان تنظیم ظریف این است که صورت یک گواهی معمول استدلال های علمی را دارد. به این ترتیب تاحدی مقبول کسانی می افتد که تفکرشان در مورد وجود خدا را در پرتو کلیت علم، به عنوان رهنمونی به حقیقت متافیزیکی است. بالآخره، باید پذیرفت که روش علمی تنها روش قابل اعتماد و بدون شک روشیموفق و خود-اصلاح کننده برای حصول علم است (شاید با احتساب ریاضیات محض). در برهان تنظیم ظریف وجود خدا برای تبیین تنظیم ظریف فرض می شود. طرفداران این برهان می پرسند که یجاد جهانی مانند جهان ما (مناسب برای حیات و آگاهی) به چه طریق دیگری ممکن می شد. به این فرض ایرادهای چندی وارد است. برهان بایسی حاصل معادله ی است که به راحتی ثابت می شود و به موجب آن اگر h یک فرضیه باشد، e شواهد آن باشد، و k اطلاعات مرتبطِ زمینه باشد، آنگاه احتمال h با معلوم بودن e و k ، مساوی احتمال e با معلوم بودن h و k تقسیم بر احتمال e با معلوم بودن k است. ´ e با معلوم بودن k ´ در مخرج بیانگر این واقعیت است که شاهدِ چشمگیرِ قبلی بهترین است، همان طور که در مورد برهان تنظیم ظریف چنین است، و ´ با معلوم بودن e و k ´ در صورت، بیانگر این واقعیت است که احتمال پیشین e با داشتن فرضیه و فرضیات زمینه باید بیشتر از یک یا نزدیک به یک باشد، چنان که معمولا در مورد برهان بهترین تبیین چنین است. آیا چنین برهانی ما را به پذیرفتن خداباوری وامی دارد؟ ضرورتاً نه، زیرا احتمال h ، یا احتمال صحت فرضیه ی خداباور، می تواند بدایتاً چنان اندک باشد که گرچه e ، یا تنظیم ظریف، احتمال h را افزایش می دهد، اما این کمیت افزایش یافته مقدار کوچکی است.
شایسته است در ارزیابی محتمل بودن به خاطر بیاوریم که برهان تنظیم ظریف، به مقاصد خدا متوسل می شود، و به اینکه خدا باید وجود داشته باشد، و اینکه او به ایجاد اذهان و به ویژه آگاهی علاقمند است. شاید برای برخی از ما این مفروضات به عنوان انسان محورانه (anthropocentric) یا، با توجه به احتمال وجود حیات و آگاهی در دیگر نقاط جهان، روان محورانه (psychocentric) جلوه کنند. البته علم هرچه بیشتر از انسان محوری فاصله می گیرد و چه بسا روان محوری نیز جذابیت اش را از دست بدهد. در اعصار پیشاعلمی ما به مقاصد پیشینیان یا خدایان متوسل می شدیم، هنوز هم چنین می نماید که کودکان خردسال با تبیین های مبتنی بر قصد به خوبی راضی می شوند. همان طور که قدما در مورد ماهور میان تپه ها می گفتند که اینها سدهای ماهیگیری پدران قبیله ای مان بوده اند،گرچه شاید این مطلب را چندان تحت اللفظی تلقی نمی کردند. اما در رویکرد علوم عصبی ، یک قصد خاص باید فوق العاده پیچیده و مستلزم عمل و برهمکنش میلیون ها و ده ها میلیون نورون باشد. توسل به مقاصد خدا، به خوبی می تواند پیچیدگی های بس بیشتری را مخفی دارد. به این ترتیب صورت معاصر از این برهان الاهیاتیِ مبتنی بر تنظیم ظریف، گرچه به مانند نظریه ی پِیلی [الاهیدان انگلیسی] توسط نظریه ی داروینی خدشه دار نمی شود، اما تخطی از روش شناسی علمی محسوب می شود. شاید هنگامی که سقراط افلاطونی در رساله ی فائدو تبیین های قصدی را مافوق تبیین های فیزیکی نشاند، علم را به راه نادرستی کشانید. با این حال برهان تنظیم ظریف با توسل اش بر بهترین تبیین و کل گرایی اش قدری به روش علمی نزدیک تر می نماید تا تجربه گرایی سفت و سخت و محدود کننده ی میل و هاکسلی و احتمالاً کلیفورد.
بگذارید در پرتو این ملاحظات ببینیم که یک نفر( او را ´فیلو´ بخوانیم) مناسب است خود را چه بخواند: یک خداباو، بیخدا یا لاادری؟ پیشنهاد می کنم که اگر فیلو تخمین می زند که احتمالات مختلف چنان اند که برپایه ی شواهد پیش رویش احتمال خداباوری به یک میل می کند باید خود را خداباور بخواند و اگر به صفر میل میکند باید خود را بیخدا بشمارد، و اگر چیزی در بین این دو باشد باید خود را لاادری بداند. هیچ قاعده ی دقیقی برای این طبقه بندی وجود ندارد زیرا خطوط مرزی مبهم اند. آدم میانسالی که مطمئن نیست که باید خود را کچل بخواند یا مودار، اگر لازم باشد، باید خود را مفصل تر معرفی کند. البته، بر خلاف نظر هاکسلی، این پیشنهاد فرض می گیرد که او اصلا نمی خواهد واژه ی ´ایسم´ داری را بکار برد. زمانی گیلبرت رایت مقاله ای علیه، گرچه نه کاملا علیه، واژگان ´ایسمی´ نوشت (رایل 1935)، اما ایراد او بیشتر متوجه مکاتب فکری فلسفی رایج در آلمان بود، که در آنها مردم کورکورانه خود را به یک چهره ی برجسته ی قدیمی، یا یک پرفسور متنفذ معاصر، منتسب می کردند. گاهی ، دست کم در بافت اجتماعی، اگرمؤمنی از کسی بپرسند که ´آیا شما بیخدا هستید؟ ´ نگفتن ´بله´ یا ´نه´ می تواند گمراه کننده باشد. روراستی می تواند دغدغه ی وسواسی برای کمال دقت داشتن را پشت سرگذرد.
در بحث فوق، برهان تنظیم ظریف را به عنوان نمونه ای از موارد واقع در ناحیه ی خاکستری میان علم و متافیزیک ذکر کرده ام. برهان های محتمل دیگری هم برای هست که افلاطون می توانست لحاظ نماید، و با کاربرد فرمول بایسی این احتمال وجود خدا می تواند در هر مورد افزایش یابد. درهرحال این احتمال می تواند در مجموع بسیار خرد باشد. من فرض می گیرم که همه ی این برهان ها برپایه ی ملاحظات احتمالاتی اند و می تواند همدیگر را تقویت کنند. البته اگر فسادی در منطق محض باشد و برهان ها غلط باشند، همدیگر را تقویت نمی کنند. در حقیقت حدس حاصل از چندین برهان منطقاً فاسد بهتر از حدس حاصل از یک برهان منطقاً فاسد نیست.
حتی اگر کاربرد فیلسوفان و متألهین مختلف از واژه ی ´خدا´ به طرق مختلف چنان باشد که واژگان شان کاملاً فهم ناپذیر باشند آنگاه دشوار بتوان گفت که آنها از خداباوری دفاع می کنند. مطابق پیشنهاد من، دست کم مدعای پوزیتیویستی منطقی مانند آلفرد ج. اِیِر جوان (اِیر 1936) بر بیخدایی خود، و نه لاادری گری، کمتر گمراه کننده خواهد بود. او نه به خدا باور دارد و نه آن را انکار می کند، بلکه، چنان که در مورد کسی که خود را لاادری می خواند گفتم، نمی اندیشد که خدا یا وجود دارد یا وجود ندارد درحالی که او این مطلب را نمی داند.
6. دلایل فلسفی و دلایل پراگماتیک برای ترجیح واژه ی ´لاادری´
چنان که پیش تر اشاره شد، شخص می تواند، مانند هاکسلی، برپایه ی انگیزه های پرسش برانگیز فلسفی، خود را لاادری بخواند. هاکسلی می اندیشید که گزاره های درمورد امر متعال، گرچه احتمالاً معنادارهستند، به طور تجربی آزمون ناپذیرند. دیدیم که آشکار نیست که نتیجه ی برهان تنظیم ظریف آزمون ناپذیر باشد. دست کم می توان آن را با دیگر فرضیات غیر خداباورانه مقایسه کرد. به این ترتیب حدس هایی هست که جهان های بسیاری وجود دارد، آن قدر زیاد که برخی از آنها باید از آن جمله ای باشند که در آنها ثوابت فیزیک حیات را امکان پذیر می سازند، و اگر چنین باشد جهان ما باید یکی از آنها باشد. برخی کیهان شناسان مبانی مستقلی به دست می دهند که مطابق آن می توان اندیشید که جهان های جدیدی از دل سیاهچاله ها زاده می شوند. برخی دیگر می اندیشند که مبانی مستقلی برای این تصور هست که یک جهان عظیم وجود دارد که در جهان هایی با ابعاد جهان ما تبلور یافته، و در هر یک از این جهان های جزئی، ثابت های بنیادی مقادیر کتره ای و متفاوتی دارند. برخی از این افکار (گفته می شود) پشتیبانی در نظریه ی ریسمان (string theory) دارند. اگر چه این افکار در حال حاضر آزمون پذیر نیستند و باید با احتیاط با آنها مواجه شد، بالآخره ممکن است روزی یکی شان جذب نظریه ای آزمودنی شود. سنجش قوت و ضعف این نظریه ها را باید به کیهان شناسان و فیزیکدانان ریاضی سپرد، اما در اینجا ذکر شدند تا نشانگر ناحیه ی خاکستری میان آزمون پذیر و آزمون ناپذیر باشند.
ممکن است برخی دانشمندان هنگام بحث برسر این مسائل الاهیات فلسفی ترجیح دهند که خود را ´لاادری´ بخوانند تا ´بیخدا´، چون متأثر از شکاکیت کلیت یافته ی فلسفی هستند یا فهم ساده انگارانه ای ازحکم پوپر دارند که مطابق آن ما هرگز نخواهیم توانست نظریه ای را اثبات کنیم بلکه تنها می توانیم آن را ابطال سازیم. چنین دیدگاهی ما را از گفتن معقولانه ی اینکه می دانیم که خورشید عمدتاً متشکل از هیدروژن و هلیوم است نیز بازخواهد داشت. اگر بعدها کشف کنیم که گرچه آنچه گفته بودیم قبلاً موجه بوده، با این حال غلط از آب در آمده است، خواهیم گفت ´فکر می کردم می دانم اما حالا می بینم که نمی دانستم´. نگفتن یا به سختی گفتن ´می دانم´ ما را از فایده ی این واژگان محروم می سازد، درست همان طور که شکستنی بودن برخی پیمان ها، مشروعیت بستن آنها را سلب نمی کند.
انگیزه ی دیگری که به موجب آن ممکن است یک بیخدا خود را لاادری توصیف کند، سراسر پراگماتیک است. در بحث با یک خداباور معتقد این توصیف می تواند صرفاً از سر ادب یا در برخی مواقع ناشی از ترس از تحقیر باشد. ساموئل باتلر، گرچه کاملاً به آموزه ی مسیحیت بی اعتقاد بود، در پیشگفتار یک از کتاب هایش به نام بازدیدِ اِرِوهون (باتلر 1932) خود را متعلق به وسیع ترین کلیسا ها توصیف می کند. یعنی، به تعبیر من، اعضای گستره ی کلیسا اغلب ناباوران را نیز شامل می شود، اما آموزه ی مسیحی را صرفاً اسطوره ای مناسب برای مصرف لفظی توسط دهاتی ها به نفع ثبات اجتماعی محسوب می کنم. برای من آشکار نیست که آیا باتلر با قسمی خداباوری بسیار انتزاعی همدلی داشت یا نه. برخی ممکن است صرفاً به این خاطر خود را به جای ´بیخدا´، ´لاادری´ بخوانند که از تعصب همراه با برخی از اقسام خداباوری و قسمی عقده ی کسالت بار، که هیلاری پاتنام ´بیخدای روستا´ می نامد، به یک میزان بیزار باشند. درهرحال، چه بسا این ملاحظات بیشتر مورد اعتنای جامعه شناسان باشند تا فیلسوفان.
Alexander, Samuel. 1927: Space, Time and Deity, London, Macmillan.
Ayer, A.J. 1936, 2nd ed. 1946: Language, Truth and Logic, London, Gollancz.
Bradley, M.C. 2001: ‘The Fine-Tuning Argument’, Religious Studies, 37, 451-66.
Bradley, M.C. 2002: ‘The Fine-Tuning Argument: The Bayesian Version’, Religious Studies, 38, 375-404.
Broad, C.D. 1923: Scientific Thought, London, Routledge and Kegan Paul.
Butler, Samuel 1932: Erewhon and Erewhon Revisited, London, J.M. Dent.
Clifford, W.K. 1999: ‘The Ethics of Belief (1877)’, in The Ethics of Belief and other Essays , Amherst, NY, Prometheus Books.
Findlay, J.N. 1955: ‘Can God's Existence be Disproved?’ In Flew and MacIntyre with replies by G.E. Hughes and A.C.A. Rainer and final comment by Findlay.
Flew, A. and MacIntyre, A. (Eds) 1955: New Essays in Philosophical Theology, London, S.C.M. Press.
Frege, G. 1980. Foundations of Arithmetic, J.L. Austin trans. Oxford, Blackwell.
Gettier, E.L. 1963: “Is Justified True Belief Knowledge?’ Analysis, 23, 121-3.
Grice, H. P. 1989: Studies in the Way of Words, Cambridge, Mass., Harvard University Press.
Huxley,T.H., 1895: Collected Essays Vol 5, London, Macmillan.
Leslie, John 1979: Value and Existence, Oxford, Blackwell.
Leslie, John 1989: Universes, London, Routledge.
Levine, Michael P. 1994: Pantheism: A Non-Theistic Concept of Deity, London, Routledge.
Manson, Neil A. (ed.) 2003: God and Design, London, Routledge.
Musgrave, Alan 1974: ‘The Objectivism of Popper's Epistemology’ with Popper's Reply, in Schilpp (ed.) 1974, Vol.2.
Ryle, G. 1935: ‘Taking Sides In Philosophy’, Philosophy, 12, 317-32.
Schilpp, P.A. (ed) 1974 The Philosophy of Karl Popper, La Salle, Illinois, Open Court.
Smart, J.J.C. and Haldane, John 2003: Atheism and theism, 2nd Edn, Oxford, Blackwell.
Smart, J.J.C. 1981: ‘Physicalism and Emergence’, Neuroscience, 6, 109-13.
Whitehead, A.N. 1929: Process and Reality, London, Cambridge University Press.
Agnosticism, Catholic Encyclopedia.
Am I an Atheist or an Agnostic?, Bertrand Russell, 1947.
The Ethics of Belief, W.K. Clifford, 1877.
More on Huxley and the definition of Agnosticism, quotations from Huxley on the meaning of the term "agnostic".
مدخل های مرتبط در دانشنامه ی فلسفی استنفورد
panpsychism | pantheism | skepticism