گفتگوهایی با نوام چامسکی (بخش اول) آگاهی ها و کنش ها برگردان : امیر غلامی |
مقدمه مترجم: نوام چامسکی را در ایران عمدتاً به عنوان یک استاد برجسته ی زبان شناسی و روشنفکری که منتقد آشتی ناپذیر سیاست خارجی آمریکاست می شناسیم اما نقش او به عنوان کنشگری که بیش از نیم قرن است که در کانون اعتراضات مدنی جنبش صلح آمریکا و جنبش ضد اقتدار سرمایه داری قرار داشته کمتر شناخته شده است. برخی او را نماینده ی برجسته ی لیبرتارینیسم چپ می خوانند اما خود او هرگز مایل نبوده به عنوان یک «نظریه پرداز» شناخته شود. چامسکی مدعی نیست که از یک ایده ی فراگیر واحد یا نظریه ی جدیدی دفاع می کند. در واقع او نسبت به هرگونه «نظریه پردازی» به عنوان پیشنیاز درگیر شدن با امر سیاسی و مقاومت مدنی به شدت بدگمان است زیرا نظریه پردازی را نخبه گرایی بیهوده ای می داند که مانع مشارکت توده ها در امر سیاسی می شود. از دید چامسکی، هیچ مسئله ی سیاسی وجود ندارد که یک دانش آموز دبیرستانی از فهم آن عاجز باشد.
به عنوان یک
متفکر سیاسی اما، هنر چامسکی تسلط خیره کننده اش بر اطلاعات تاریخی، و مهارت او در
بررسی موردی رخدادها و پرده افکندن از ترفند ها و توهم افکنی های نهادهای قدرتمند
جهان سرمایه داری است.
روش او
این است که به جای ابداع و کلنجار رفتن با مفاهیم انتزاعی، می کوشد با زبانی ساده و
با ارائه ی شواهد تاریخی مخاطب را وا دارد تا خود به گونه ای انتقادی بیندیشد.
نوشته ی حاضر ترجمه ی بخش های گزیده ای از فصل ششم کتاب «فهم قدرت»1 است. این کتاب شامل سلسله بحث هایی است که چامسکی در خلال سالهای 1989 تا 1996 در فروم های مختلفی در آمریکا و کانادا داشته است. هر چند زمینه ی سیاسی اجتماعی این بحث ها با وضع و حال امروزی ایران متفاوت است اما، به نظر من، بسیاری از رهیافت های چامسکی درباره ی کنشگری مدنی می تواند برای بسیاری از ما ایرانیان نیز الهام بخش باشد.
----------------------------------------------------
مرد: خیلی از فعالانی که با آنها کار می کنم، فرض می گیرند که اگر بتوانیم مردم را آگاه کنیم، همه چیز حل می شود و تغییری اتفاق خواهد افتاد. حتی در جنبش نافرمانی مدنی علیه تسلیحات هسته ای هم فرض من همین بود: کاری کنیم که مردم ببینند که ما چکار می کنیم، کاری کنیم نشانه هایمان همه جا دیده شوند. اما به نظر می رسد که این کافی نیست. به نظر شما ما واقعاً غیر از آموزش به چه چیزی نیاز داریم؟
برای
مثال، شما وقتی از حد و مرزهای سیاست رفورمیستی آگاه می شوید که آن سیاست ها را
امتحان کنید.
به نظر من، باید همواره همه ی فرصت ها را تا
سرحد ممکن دنبال کنید – بخشاً به این خاطر که گاهی می توانید به نتایجی برسید که
برای مردم مفید باشد، اما ابتدائاً به این خاطر که خیلی زود می توانید سر در
بیاورید که آن حد و مرزها چیستند
و چرا این حد و مرزها وجود دارند.
این طوری آگاهی هایی کسب می
کنید که نمی توانستید با شنیدن یک سخنرانی کسب کنید.
منظورم این است که می
توانید بروید و هر چندتا سخنرانی را که دوست دارید در باره ی سازو کار قدرت گوش
کنید.
اما همین که در عرصه ی واقعی با
قدرت مواجه شدید همه ی آن نکات را به سرعت فرامی گیرید، بدون اینکه نیاز به سخنرانی
داشته باشید.
پس برهمکنشی هست میان آگاهی و عمل
– و مواقعی هم هست که گام هایی که باید برای ایجاد تغییر بردارید ایجاب می کند که
عمل را به سرحد کنشگری خشن و انقلابی برسانید.
مثلاً، اگر مردم هائیتی در
جایگاهی بودند که رژیم نظامی حاکم را به زور سرنگون کنند، به اعتقاد من باید این
کار را می کردند.
گاهی وضع به اینجا می کشد.
در
مورد تظاهرات نافرمانی مدنی علیه تسلیحات هسته ای، من با خیلی از دوستانم در این
کارزار اختلاف نظر داشتم، مثلاً با دوستان مان در پلوشِر
[یک
گروه فعال در مسئله ی خلع سلاح هسته ای]
که البته واقعاً برایشان
احترام قائلم .
به نظر من، این اختلاف نظرها بر سر
مسائل تاکتیکی است.
مثلاً من فکر نمی کنم که مثلاً بحث
بر سر اینکه آیا ما باید [برای
جلب توجه مردم]
یک کلاهک موشک را منفجر کنیم یا
نه، یک پاسخ اصولی وجود داشته باشد، گیرم مثل قراردادی میان من و خدا.
پس بحث بر سر اصول نیست
بلکه باید از خود بپرسیم اتخاذ این تصمیم چه تبعاتی دارد؟ در این صورت من فکر می
کنم که تبعات این کار منفی است.
به نظر من اینطور می رسد که کاری
که آنها قصد انجامش را داشتند، باعث محو آنها از عرصه ی عمل سیاسی می شد، چون در آن
صورت بیست سالی به زندان می افتادند، و خروارها پول و انرژی صرف مرافعه و دادگاه می
شد.
به نظرم دادگاه مطلقاً بدترین جایی
است که می توان منابع را هرز داد – پس باید سعی کنید حتی المقدور پایتان به محکمه
کشیده نشود.
نکته ی دوم اینکه، من فکر نمی کنم
آنها با این کار به مردم نزدیک می شدند چون زمینه را از پیش برای این کار آماده
نکرده بودند.
فرض کنیم مثلاً کلاهک موشک را در
شهری منفجر کنید که مردمش جز کار کردن در کارخانه ی موشک سازی ممرّ درآمد دیگری
ندارند، و هیچ کدام از استدلال های شما هم به گوششان نخورده است که بدانند چرا موشک
نمی خواهید.
این کار به مردم آموزش نمی دهد،
فقط آنها را از دستتان عصبانی می کند.
پس
فکر می کنم باید با دقت تمام به این پرسش های تاکتیکی فکر شود.
درست است که نمی توانید با
قطعیت تأثیرات تصمیم گیری هایتان را پیشبینی کنید، اما تا آنجا که می توانید، باید
گمانه زنی کنید که تأثیر یک عمل چه خواهد بود.
اگر تأثیر عمل تان آگاهی
بخش باشد، خوب است.اما
البته آگاهی فقط مقدمه است.
ممکن است مردم آگاه باشند اما هیچ
کاری نکنند.
مثلاً به این خاطر که می ترسند شغل
شان را از دست بدهند.
و واضح است که نمی توانید مردم را
به خاطر این نگرانی هایشان سرزنش کنید؛ آنها بچه دارند؛ باید زندگی کنند.
این کاملاً منصفانه است.
جهد کردن برای کسب حقوق سخت
است – معمولاً دچار مضیقه می شوید.
رهبران و جنبش ها
زن:
من به عنوان یک کنشگر فکر می کنم که ما باید نشان
بدهیم که از کنشگری مان لذت می بریم – یعنی از کار کردن برای موضوعاتی که به روح
مان نزدیک است سرشار می شویم. اگر به
بلندمدت نظر داشته باشیم و به برقرار کردن نظمی که شما از آن صحبت می کنید، باید
این موضوع را هر چه رساتر بیان کنیم، و حتی از این شیوه برای عضوگیری استفاده کنیم.
خیلی اوقات مردم تصور می کنند که «کنشگر»
کسی است که همیشه درب و داغون است.
باید فرهنگی ایجاد کنیم تا مردم درگیر شوند و کنشگری برایشان
جذاب باشد، تا این طور به نظر نرسد که همه ی کار ما این است که ساعتها دور هم جمع
می شویم و شعارهای رادیکال سر می دهیم.
ببینید، من فکر می کنم که کسانی
که واقعاً جنبش های اجتماعی را به موفقیت رساندند کسانی بودند که عمل کردند.
البته اسم این افراد از از صفحه ی تاریخ محو شده:
در هیچ کدام از کتاب های تاریخی ذکری از آنها نمی رود، هیچ کس
نامشان را نمی داند. فکر می کنم همیشه همینطور بوده است.
حتی در وقایع اخیر ، مثلاً جنبش
ضدجنگ در دهه ی 1960 هم همین طور بوده است.
یعنی این روزها کتاب های فراوانی بیرون می آیند که به شما می
گویند مثلاً در دفتر S.D.S [جامعه ی دانشجویان مدافع
دموکراسی] چه گذشت؛ یا فلان آدم باهوش به بهمان آدم
باهوش چه گفت – اما هیچ کدام از این کتاب ها نمی گویند که چرا جنبش صلح دهه ی شصت
به یک جنبش عظیم توده ای بدل شد. بر اساس تجربه ی شخصی
خودم در این جنبش، که البته فقط بخش کوچکی از کل جریان را در بر می گیرد، می دانم
که واقعاً چه کسانی کارهای مهم را انجام دادند، و آنها را به خاطر دارم
. مثلاً آن دانش جویانی را به یاد می آورم که سخت کار
کردند تا تظاهرات را ترتیب دهد، و به خاطرآنها بود که من بخت آن را پیدا کردم تا در
آنجا سخنرانی کنم. و کسانی را به خاطر می آورم که مردم
را گرد آوردند و درگیر جنبش کردند؛ آنها از کارشان لذت می بردند و این تجربه شان را
به دیگران هم منتقل می کردند. جنبش مردمی اینطور عمل می
کند – اما مسلماً این افراد از چشم تاریخ به دور می مانند.
آنچه در تاریخ باقی می ماند کُرک نازک سطحی است. مرد: دوست دارم بدانم نظرتان درباره ی رهبران مشهور جنبش ها چیست – مثلاً کسانی مثل مارتین لوترکینگ و گاندی. به نظر می رسد که شما هرگز درباره ی آنها حرفی نمی زنید، چرا؟
خب، بگذارید از مارتین لوترکینگ
شروع کنیم. ببینید، مارتین لوترکینگ شخص مهمی بود، اما
فکر نمی کنم که او عامل اصلی تغییر بود. در واقع، به
نظرم مارتین لوترکینگ فقط به این خاطر توانست نقش تغییردهنده را ایفا کند که عاملان
واقعی تغییر سخت تلاش کردند. و عاملان واقعی
تغییر کسانی بودند که در بطن جامعه عمل می کردند، مثلاً کسانی مثل فعالان
S.N.C.C. [کمیته ی هماهنگ کننده ی عدم خشونت دانشجویی]2.
ببینید، بخشی از کل تکنیک سلب
قدرت از مردم این است که اطمینان حاصل کنید که عاملان اصلی تغییر از صفحه ی تاریخ
محو می شوند، و هرگز نامی از آنها در فرهنگ جامعه شان باقی نمی ماند.
پس لازم است که تاریخ را تحریف کنید و کاری کنند که انگار
بزرگمردان همه ی کارها را به ثمر رسانده اند. به این
ترتیب به مردم بیاموزید که هیچ کاری ازشان برنمی آید؛ عاجز اند.
فقط باید صبرکنند تا بزرگمردی پیدا شود و به دادشان برسد.
اما فقط برای مثال نگاهی کنید به
آنچه که در جنبش حقوق مدنی ایالات اتفاق افتاد. مثلاً
روزا پارکز را در نظر بگیرید [کسی که در سال 1955
در اتوبوس مونتگمری، به جدایش نژادی اعتراض کرد].
منظورم این است که داستان درباره ی روزا پارکز این است
که او او زن سیاهپوست شجاعی بود که ناگهان تصمیم گرفت «دیگه
بسه! من نمی خواهم عقب اتوبوس بنشینم»
خوب این داستان تاحدی درست است – اما فقط بخشی از حقیقت است.
در واقع، روزا پارکز عضو یک اجتماع بود.
اجتماعی به خوبی سازمان یافته، که اگر به خوبی این سازمان
یافتگی اجتماعی را ریشه یابی کنید به حزب کمونیست می رسید و به مؤسساتی مثل مدرسه ی
هایلَندر [مدرسه ای در تنسی برای آموزش سازمان دهندگان
سیاسی] و الی آخر. اما نکته
در اینجاست که این یک اجتماع از مردمی بود که با هم کارکردند و تصمیم گرفتند تا
سیستم جدایش نژادی را زیر و زبر کنند – روزا پارکز فقط عاملی در این برنامه بود.
خب، همه ی اینها وارد تاریخ نمی شوند. آنچه در تاریخ نوشته این است که شخصی بود که جرأت انجام کاری را داشت – و آن کار را انجام داد. اما او تنها نبود. هیچ کس به تنهایی کاری از پیش نمی برد. روزا پارکز از یک اجتماع سازمان یافته ی متشکل از مردمی مصمّم برخاسته بود. مردمی که همدوش هم مدتهای طولانی برای ایجاد تغییر کوشیدند.
همین نکته در مورد مارتین لوتر
کینگ هم صادق است: او به این خاطر می توانست برود و
سخنرانی های عمومی ایراد کند که کارگران S.N.C.C و
Freedom Riders و دیگران زمینه را مهیا کرده بودند – و
به این خاطر بیرحمانه کتک خورده بودند. و بسیاری از آن
مردم اتفاقاً بچه های طبقه مرفه بودند. به خاطر داشته
باشید که آنها این مبارزه را انتخاب کردند؛ مجبور به مبارزه نبودند.
جنبش حقوق مدنی آنها هستند.
مارتین لوترکینگ به این خاطر مهم شد که توانست بایستد و نظر دوربین ها را به خود
جلب کند، اما آن کسان دیگر جنبش حقوق مدنی واقعی بودند.
مطمئنم اگر خود او هم زنده بود همین را می گفت – یا دست کم باید همین را می گفت.
در مورد گاندی، بازهم همان داستان است. در واقع او سرگذشت پیچیده ای دارد – اما نکته در اینجاست که این مردم خیابان بودند که زمینه ی کار را برای گاندی فراهم کردند تا برجسته شود، و کانون توجه تاریخی قرار گیرد. فکر می کنم به هر جنبش مردمی دیگری هم که نگاه کنید، قضیه همیشه همین طور است.
--------------------------------------------------------------- 1. Noam Chomsky, Understanding Power: The Indispensable Chomsky , eds. Peter R.Mitchell and John Schoeffel, The New Press, 2002. 2. ُStudent Nonviolent Coordinating Comittee
|