خانه | بالا

طالبان اسپانیایی

               (مقایسه ی روایت های فرانکویی و طالبانی بنیادگرایی)

برگردان از نشریه ی  ! Organise

ترجمه  امیر غلامی

 امروزه تهدید بنیادگرایی دینی [در اروپا]  پرت افتاده می نماید؛ انگار که این تهدید محدود می شود به گروه هایی که از حیث فیزیکی و سیاسی در حاشیه های تیره و تار "تمدن" به سر می برند. اما پنجاه سال قبل یک گروه ناسیونالیست افراطی که در کشور خود هم در اقلیت بود زمام حکومت یک دموکراسی غربی را به دست گرفت و بیش از چهل سال با سبعیت و تعصب فرمان راند: اسپانیای فرانکو. 

ریشه های بنیادگرایی

بنیادگرایی دینی، نه یک آموزه ی اخلاقی یا فلسفی  بلکه یک پدیده ی اجتماعی است. این پدیده از طبقات خلع ید شده ی اجتماعی بر می خیزد و از  بیگانه گشتگی [2] ژرف و حس خسران  این خلع ید شدگان نیرو می گیرد.  این وضع هم  در مورد طبقات فرودست غرب میانه ی آمریکا صدق می کند هم رهبران قبیله ای طالبان  و هم  طایفه های نظامی-اشرافی اسپانیای ناسیونالیست. اگرچه بنیادگرایی دم از امر قدسی می زند اما اهداف اش همیشه اینجهانی بوده اند: احیای ٬جایگاه٬ از دست رفته ی سروری اخلاقی. هنگامی که بنیادگرایی ابعاد سیاسی می یابد – که اغلب چنین می شود – پیروان اش همواره درصدد بازپس گیری قدرت سیاسی و مزایای اقتصادی ناشی از آن بر می آیند. این نکته هم درباره ی ناسیونالیست های اسپانیایی سال ۱۹۳۶ صدق می کند و هم در مورد طالبان ۱۹۹۰. در سال ۱۹۳۹ طبقه ی حاکم فالانژیست و هم پیمانان مذهبی اش حکومت و همه ی نهادهای اجرایی اسپانیا را  قبضه کردند و  کشور را به سان یک شرکت انحصاری  گسترده اداره کردند. بانک ها و موسسات تجاری، صنعت و تجارت به کنترل طایفه های متحد در آمد؛ منبرها، تخته سیاه ها و ابزار ارتباط جمعی به انحصار کلیسا در آمد. اگرچه از ۱۹۸۰ به این سو بازیافت دموکراسی و احیای حیات مدنی اجتماع، کنترل کلیسا بر زندگی اغلب مردم را در هم شکسته است، اما هنوز بسیاری از علقه های اقتصادی (و به تبع آن قدرت سیاسی و فرهنگی) کلیسا همچنان باقی است.  

بهشت گمشده

بنیادگرایان پریشان از حس عمیق نابجایی و خسران، طالب گذشته ای فرضی هستند که مملو از تقوا و درستکاری بوده است. کهن گرایی3 منشاء قدرت است، چه امر کهن ملهم از انجیل باشد و چه قرآن. پس از پیروزی فرانکو  سرکوب تروریستی که جامعه ی اسپانیا را در هم کوبید میزان عقب افتادگی روابط اجتماعی و انسانی مطلوب بنیادگرایان را عیان کرد. در آن  دوران  چیرگی فاشیسم و نازیسم، عقب افتادگی فضیلتی ستوده بود. دو نظام بربر از گذشته و حال  با هم  درآمیختند و به هم نیرو بخشیدند.  

بنیادگرایی – چون ریشه هایش در شهوتِ کسب قدرتی برخاسته از تعالی اخلاقی است- نیروهایی را که در پی تلافی جویی اخلاقی، فرهنگی و اقتصادی هستند به گرد هم می آورد؛ و به روابط اجتماعی مبتنی بر رسوم و روابط کهن قدرت باز می گردد. در اسپانیا مردم مجبور شدند تا به قواعد مطلوب کلیسا گردن نهند: شوهر و پدر قدرقدرت، زن مطیع و بارور، کودکان وظیفه شناس و غیره. کلیسا و خانواده ستون های عصر طلایی تخیلی اسپانیا شدند. اگر مردم  به دولت فالانژیست وفادار باشد و مطیع کلیسا و راضی از جایگاه اقتصادی و اجتماعی شان باشند به آن دوران طلایی بازمی گردند. درست همان طور که طالبان شیوه های رفتار اجتماعی مناسب را تجویز کردند (که مردان ریش بگذارند، زنان برقع بپوشند و الی آخر) تا جامعه را به دوران فرضا منزه امپراتوری یکپارچه ی اسلامی بازگردانند و از شر مفسدان را از قلمروشان پاک کنند.  

به همین سبب، بنیادگرایی آسان تر از همه جا در اجتماعات راکد یا رو به زوال پا می گیرد. جاهایی که قدرت و منزلت اقشار حاکم رو به انحطاط است اما نیروهای نیروهای سیاسی و اجتماعی جدیدی شکل نگرفته اند. این نکته خیزش بنیادگرایی و جنبش های محافظه کار دینی در اورپای بین دو جنگ و نیز بنیادگرایی در جهان اسلام را تبیین می کند؛ در کشورهایی مثل مصر، پاکستان و اندونزی این جنبش ها بیشتر معطوف به براندازی دیکتاتوری های راکد و فاسد هستند تا چالش با غرب.

 

زمین، خون و تعصب

اگرچه بنیادگرایی در لوای جنبشی در جهت باززایی جامعه ای اخلاقی یا الاهی تبلیغ می شود اما رهبری اش به سبب دلمشغولی به بازیابی قدرت و ثروت از دست رفته به دنبال سیطره بر حیات اقتصادی، فرهنگی و فکری است. تا سال ۱۹۳۶ یک جنبش قوی ضد روحانیت کلیسایی در اسپانیا شکل گرفته بود، که قدرت و امتیازات و بقای اقتصادی کلیسای کاتولیک را تهدید می کرد. در آن هنگام کلیسا همچنان زمین داری عمده بود (و در این مقام باقی ماند) و جنبش های خشونت بار خواهان اصلاحات ارضی این تمرکز قدرت و ثروت را تهدید می کرد: در حالی که فقر دهقانان بیداد می کرد، طبقات بی سواد روستایی، کلیسا را نهاد سرکوبگر می شمردند. به همین ترتیب، در افغانستان هم، قبل و بعد از تجاوز شوروی در سال ۱۹۸۰، درآمد مزارع خشخاش رو به افول بود؛ تقلا برای تملک زمین – latifundia در اسپانیا و مزارع خشخاش در افغانستان –  ناگزیر با جنگ بر سر تصاحب روح ملت درهم تنیده بود.   

یک پشتیبان عاطفی قوی رژیم فالانژیست "پیمان خون"[4] بود. پیمانی میان کسانی که [در مستعمرات اسپانیا در مراکش] جنگیده بودند و سپس به انتقام جویی از vencidos ها [شکست خوردگان]  پرداخته بودند.  پشتیبان دیگر، اسطوره ی شهادت بود که به ویژه رهبر فالانژها خوزه آنتونیو پریمو دو ریورا  و دیگران آن را تبلیغ می کردند. رشته ای خونین، گروه های متفرقی را که پس از پیروزی ناسیونالیست ها قدرت را به دست گرفتند یکپارچه کرد و اعدام های جمعی و مداوم اتحادشان را حفظ کرد. این ایده که خون و تعصب متعلق به کسانی است که از خود گذشتگی کرده اند، شهید داده اند و رسالت خویش را به انجام رسانده اند بی شک نزد جهادیست های اسلامی، از جمله طالبان، هم بسیار قوی است. در هر دو مورد تلاش آگاهانه ای صورت گرفته و می گیرد تا به ملت حقنه کنند که باید برای حفظ ارزش ها فداکاری کنند و (با وظیفه شناسی و سرسپردگی) رنج بکشند تا رسولان پیام حق بتوانند زمام امور را در دست داشته باشند.  

 چه پس از پیروزی ناسیونالیسم ها در سال ۱۹۳۹ و چه پس از آنکه اسپانیا در دهه ی ۱۹۵۰ وارد اردوگاه آمریکا شد،  ایدئولوژی Movimiento Nacional [جنبش ملی] با پراکندن ترس از توطئه ی  فرضی یهودی-ماسونی-مارکسیست ها و نفرت از کمونیسم بین المللی به مردم اسپانیا تحمیل شد. بنیادگرایی با ترس از "دیگری" جان می گیرد. این "دیگری" در وحله ی نخست یک تهدید اقتصادی یا نظامی نیست بلکه یک مرض اخلاقی است؛ سرطانی است که که اخلاقیات و نظم را نابود می کند. فلسفه ی بنیادگرایی حتی پس از پیروزی هم به دشمنان تراشی های جدید نیاز دارد. فرانکو در سال ۱۹۵۹ اعلام کرد: "نبرد خیر علیه شر هرگز پایان نیافته است. کودکانه است اگر تصور کنیم که شیطان شکست خورده است. بلکه در کمین نشسته و دام های جدیدی می تند و هر زمان با نقاب جدیدی وارد می شود."

 

اخلاقیات و کنترل

نهادهای بنیادگرایی "اخلاقیات" را به عنوان ابزاری برای کسب قدرت و سپس کنترل جامعه به کار می گیرند. در اسپانیا، مجمع کاتولیک تبلیغات ملی که توسط ژزوئیت آیالا تأسیس شد، آگاهانه در پی کسب قدرت بود. این مجمع اعتقاد داشت که اگر کلیسا در سیاست دخالت نکند سیاست در کلیسا دخالت می کند و آن را نابود می سازد. به این ترتیب مجمع کاتولیک  نوعی دشمنی ایدئولوژیک – و نه اخلاقی- با سکولاریسم داشت .  مطابق این باور کاذب مجمع، نیروهای پروگرسیو بیگانه مومنان را ناچار به جهاد کرده اند؛ همان طور که طالبان و سایر جنبش های ارتجاعی این ایده را تبلیغ می کنند و از آن نیرو می گیرند.  

در اسپانیا، همه ی متون، رسانه ها، روزنامه ها و  آموزش و پرورش تحت کنترل کلیسا بود. اسقف ها قواعد شایستگی را تعیین می کردند. این قدرت را نهادهای تحت پوشش مالی حکومت، و قوانین و قوای مجریه ای که  حکومت فالانژها در اختیار کلیسا گذاشته بود به ارباب کلیسا می داد. نمونه ی این قوای اجرایی  گواردیا سیویل [هنگ اجتماعی]  بود  (که همه جا وظیفه ی سرکوب "خرابکاری" را داشت، و به شکستن اعتصابات یا ساکت کردن ناآرامی ای دانشجویی هم می پرداخت) یا شهرداران یا حکام محلی و غیره. در افغانستان بنیادگرایان متکی به نیروی پلیس دینی – منکرات– بودند که تحت نظارت وزات امر به معروف و نهی از منکر عمل می کرد تا مراقب ظاهرمردم، لباس شان، محیط های کسب و کار، دسترسی به خدمات درمانی، مناسک دینی و آزادی بیان باشد.  کسانی که خلاف شرع عمل می کردند مشمول مجازات های دفعی می شدند:‌شلاق، زندان یا هر دو.  

در اسپانیا ژزوئیت ها کنترل تعلیم و تربیت دانشجویان را به دست گرفتند. قوانین جدید منطبق با آئین کاتولیکی تنظیم شد. تحصیلات ابتدایی تحت سیطره ی کلیسا در آمد و شاگردان و معلمان را مجبور کرد تا در کلاس های درس انجیل شرکت کنند. معلمان تحت مراقبت کشیشان و بازرسان روحانی بودند تا اطمینان حاصل شود که پرونده ی کلیساروی شان مطلوب است. اگرچه کلیسا می خواست آموزش و پرورش را تحت کنترل داشته باشد، اما دلیلی نمی دید تا به سوادآموزی دهقانان بپردازد. در سال ۱۹۵۰ فقط ۵۸٪ کودکان به مدرسه ی ابتدایی می رفتند و ۸٪ به مدرسه ی متوسطه. و در مدرسه هم مورد شستشوی مغزی قرار می گرفتند تا مبادا دچار انحطاط فکری،  بی اخلاقی و ماهیت فاسد "سرخ ها" (که به تمام نیروهای پیشرو اطلاق می شد) شوند. مشابه این شیوه را در بدترین نوع پروپاگاندای اسلامی هم می یابیم که ناباوران را را موجوداتی منحط و فاسد می شمارد. در افغانستان تصور ناپاکی "آنها"  به بدترین شکل های سانسور انجامید: کتاب ها ممنوع شدند؛ شاعران زندانی یا تبعید شدند؛ بشقاب های ماهواره جمع آوری شدند. در اسپانیا فیلم ها را روتوش می کردند: بالاتنه ی عریان بوکسورها را با کت می پوشاندند؛ کاربرد واژه ی ران ممنوع بود؛ پستان های هنرپیشه های زن کوچتر شد. در افغانستان داشتن یا توزیع کتاب، موسیقی یا فیلم های ممنوعه مجازات شلاق، قطع عضو یا اعدام  در پی داشت: فرار از واقعیت در جستجوی تقوا. 

بنیادگرایان بی اخلاقی را عموما معادل خیانت سیاسی می شمارند. ناسیونالیست های اسپانیایی و طالبان افغانی باور داشتند که فساد اخلاقی (روابط خارج از ازدواج، تساهل جنسی و همجنس گرایی) چنان به انحطاط جامعه می انجامد که به آسانی آن را طعمه ی دشمنان می کند: در هر کشور اسلامی که روابط خارج از ازدواج رواج یافته، به انحطاط و استیلای کفار انجامیده است زیرا مردان مثل زنان شده اند و زنان نمی توانند از خود دفاع کنند. ناسیونالیست های اسپانیایی، هر ساله ده ها هزار نفر را متهم به "سرخ" بودن می کردند، که به معادل فساد اخلاقی بود. در قانون خطرات اجتماعی حکومت فرانکو، به همجنس گرایان  هم عنوان  grandes pecadores (مرتکبان گناه کبیره) داده بودند و هم rojos (سرخ) . جمهوری پیش از فرانکو حق طلاق زنان، و تا حدی آزادی جنسی آنان،  را به رسمیت شناخته بود. چیرگی فرانکو در سال ۱۹۳۹ قید و بند بر روابط پر شور و شرر و جنسی را به سیاق سنتی بازگرداند. سکس خطا شمرده شد، فقط عشق آسمانی و در چارچوب ازدواج مجاز بود و استانداردهای دوگانه ی جنسی از سر گرفته شد: مردان می توانستند روابط خارج از ازدواج داشته باشند و شوهران مجاز بودند (در واقع از آنها انتظار می رفت) که زنان شان را کتک بزنند و حتی زنی را که ظن خیانت بر او می رفت بکشند. هر چیزی که حاکی از نافرمانی جنسی و زیرپا گذاشتن قواعد کلیسایی بود به منزله ی خیانت سیاسی تلقی می شد، و منجر به بازداشت، شکنجه، زندان و اعدام می شد. ده ها هزار نفر زندانی یا اعدام شدند.  

جنبه ی دیگری از این نظام کنترل و قرینه ی دیگری میان اسپانیای ۱۹۳۰ و طالبان ۱۹۸۰ پرورش مردان جوان و پسران در یک محیط کاملا مردانه و آمرانه ی شدیداً مذهبی بود تا آنان را برای کروسید یا جهاد آماده کنند. در اسپانیا گفتند که "... جوانان باید سختی کشیدن را بیاموزند، باید خشونت را بپرستند. در جوانی، خشونت میهن پرستانه نه فقط ضروری، بلکه مطلوب است. ما باید کاملا تابع نظام اخلاقی مبتنی بر خشونت و روحیه ی جنگ طلبی باشیم." - نقل از اونسیمو ردوندو، از گروه دست راستی لبرتاد، ۱۹۳۱. در افغانستان هم جداسازی و تحریم زنان به سادگی تمام به ترویج آئین نرّه‌مردی تشنه ی خونی انجامید که مبتنی بر اصول میهن پرستی، تنزه طلبی و جهالت بود. "... آنها هیچ خاطره ای از قبیله شان، ریش سفیدان  و همسایه هایشان نداشتند...  ستاینده ی جنگ بودند چون این تنها مشغله ای بود که می توانستند داشته باشند. اعتقادات  ساده شان مشتمل بر نوعی اسلام تنزه طلب و مسیحایی بود که که ملاهای ساده ی دهاتی به خوردشان داده بودند. این اعتقادات تنها  تنها شالوده ای بود که می توانستند زندگی شان را بر آن بنا کنند."- رشید.

 

مرگ ایمان، آغاز آزادی

پس چرا اسپانیای امروز جایگاه یک فرهنگ پویا و آزادی جنسی شده است؟ چون میل به آزادی و عدالت اجتماعی به خفا رانده شد – پیام فیلم هزارتوی پن [5] – اما زایل نشد. در سال های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ این جنبش قهرمانان جدیدی یافت: دانشجویان، شاعران، روشنفکران، بازمانده های جنبش قدیمی کارگری و نیز مسیحیان ملهم از جریان جدید الاهیات آزادیخواه. تغییرات اجتماعی نیز در این میان نقش ایفا کرد: توریسم، مهاجرت نیروی کار به دیگر کشورهای اروپایی و توسعه ی اقتصادی رسوم لیبرال تری را به جامعه شناساند. البته تغییر بدون پیکار رخ نداد: در دوران فرانکو روزنامه ای توریست ها را "دلقک هایی کریه المنظر" خواند و خواهان آن شد که "این حرمت شکنان به تازیانه ی مسیح گرفتار شوند." در همان دوران دانشجویان کوشیدند تا رابطه ی جنسی خارج از ازدواج را در خودروها و خوابگاه ها عادی کنند. به رغم  مخالفت حکومت فرانکو، قرص های ضدبارداری در دسترس مردم قرار گرفت. عمل شجاعانه ی میلیون ها انسان، که همگی بر سر همه چیز اتفاق نظر نداشتند اما مشتاق بازگشت به جامعه ای آزاد و روادار بودند، مرزهای رواداری را گسترد و به زوال نهادهای کریه سرکوب و کنترل انجامید.  

با این نگرش، مخمصه ی افغانستان امروزی  را می فهمیم: بدون رهایش از اسلام به عنوان زیرمبنای تمام نهادها و رفتارهای اجتماعی، بدون وجود یک جامعه ی مدنی یا جنبش های قوی خواهان پیشرفت، و مهم تر، بدون داشتن هر گونه ایده ی ایده ی روشنفکری یا اجتماعی درباره ی پیشرفت، افغانستان در معرض خطر بازگشت به بنیادگرایی و در پی آن مرگ جامعه است.  

پیشرفت اجتماعی از طریق تلاش علیه نیروهای و نهادهای سرکوبگر میسر می شود. هزاران و میلیون ها مرد و زن دلیری که سی سال در اسپانیا جنگیدند – و هنوز هم این نبرد را ادامه می دهند – تا به عیاری از  از آزادی رسیدند که امروز دارند. در افغانستان  - و پاکستان، مصر و عربستان – تلاش ادامه دارد زیرا ایده ی بنیادگرایی دینی، که می گوید باور دینی باید مبنای جامعه ی مدنی باشد، هنوز از اعتبار نیفتاده و مغلوب نشده است.

 

-----------------

1.  نشریه ی فدراسیون آنارشیست بریتانیا. شماره ی 71 . زمستان 2008.  نقل قول ها از کتاب Spain: Dictatorship to Democracy نوشته ی ریموند کار و خوان پابلو فوسی؛ و کتاب Spain Under Franco نوشته ی ماکس گالو؛ و کتاب Taliban: Militant Islam, Oil and Fundamnetalism in Central Asia نوشته ی احمد رشید 

2. alienation

3. archaism

4. machismo

5. Pan's Labyrinthe

 

مطلب مرتبط: اسلام، خاورمیانه و فاشیسم (نوشته ابن ورّاق)

 

خانه | بالا

 

 

Free Web Hosting