خانه | بالا

آیا بیخدایی یک دین است؟

اسطوره:

بیخدایی هم یک جور دین دیگر است.

 پاسخ:

 برخی از مردم بنا به دلایلی غریبی تصور می کنند که بیخدایی به خودی خود یک جور دین است. من گاهی در گروه های خبری، یا ایمیل هایی که دریافت می کنم، و در اتاق های گفتگوی اینترنتی با این تصور مواجه می شوم. شاید علت این باور این باشد که این افراد چنان غرقه در باورهای دینی خود هستند که نمی توانند تصور کنند که کسی بتواند بدون داشتن نوعی دین بتواند به زندگی خود ادامه دهد. شاید هم به خاطر وجود سوءتفاهم دیرینه ای در مورد چیستی بیخدایی باشد. و یا به این خاطر که این افراد متوجه نیستند که این سخن بی معناست. 

دلایل اصلی این تصور هرچه که باشند، تصوری شایع است و در این نوشتار می کوشم با ذکر نامه ای که خودم دریافت کرده ام این بحث را مطرح کنم. حسن این نامه آن است که مرتکب بسیاری از خطاهای رایج می شود: 

آقای عزیز،

 متأسفم که باید نظر پیشین ام را تکرار کنم. من بر اعتقادم استوارم که: بیخدایی یک دین است. اینکه آیا این واژه با تعاریف فنی دین می خواند یا نه برایم اهمیتی ندارد؛ منظور من از "دین"، تعریف عملی آن است، که ممکن است به مذاق کسانی که همه ی ادیان را انکار می کنند خوش نیاید، چون بیخدا ها هم عاقبت به دامان همان چیزی می افتند که از آن متنفرند: یک دین. دینی با قواعدی مشخص، معادشناسی و فلسفه ای برای زندگی. دین ابزاری است برای فهم هستی. بیخدایی هم کاملاً با این تعریف جور در می آید. دین فلسفه ای برای زندگانی ارائه می دهد؛ بیخدایی هم همین کار را می کند. ادیان  دارای  پیشوایان، واعظان و اصولی هستند. بیخدایی هم به هکذا (نیچه، فوئرباخ، لنین، مارکس). دین پیروان مؤمنی دارد، که در پی پاسداری از خلوص و اصالت آنند. بیخدایی هم همین طور. و دین مسئله ای ایمانی است، و نه یقینی. پیروان مؤمن شما هم همین طور. پس به عالم ادیان خوش آمدید!

 لطفاً مرا به خاطر این لحن ستیزه جویانه ببخشید. اما قصد من این است که برخی را به این موضع عقلانی فراخوانم (همه را نمی شود هدایت کرد) که پیروان همه ی ادیان خود را تافته ی جدابافته می دانند؛ خود را پاک و منزه  و بری از خطا می خوانند و دیگران را گمراه. بیخدایی هم همچنین. 

 بخشی از این نامه را ذکر کردم تا تصویری از کل آن به دست دهم. اکنون بگذارید بخش بخش به آن بپردازیم تا ببینیم در پس آن چه نهفته است... 

" اینکه آیا این واژه با تعاریف فنی دین می خواند یا نه برایم اهمیتی ندارد" 

به بیان دیگر، نویسنده اهمیت نمی دهد که آیا از زبان برای رسیدن به مقصود مورد نظرش سوءاستفاده می کند یا خیر؟ این گرایش بسیار تأسف باری است، اما دست کم نویسنده آنقدر صادق هست که به آن اذعان کند – دیگران بی درنگ و بی پروا چنین ادعایی می کنند.  درحقیقت تعریف دلبخوه نویسنده فاقد یکی از ویژگی های اساسی ادیان است -که همان باور به خدایان یا دیگر موجودات فراطبیعی باشد. و این سوءاستفاده از زبان است. در واقع، اگر نویسنده اصلاً علاقه ای به داشتن دیالوگی صادقانه دارد، باید برایش مهم باشد که آیا بیخدایی با تعاریف فنی "دین" می خواند یا نه. 

حال بگذارید به تعریف مورد نظر او از ویژگی های "دین" بپردازیم: 

" دینی با قواعدی مشخص، معادشناسی و فلسفه ای برای زندگی. دین ابزاری است برای فهم هستی." 

آیا اصلاً در مورد بیخدایی می توان گفت که "قواعد مشخصی" دارد؟ به هیچ وجه. بیخدایی تنها یک "قاعده" دارد و آن تعریف بیخدایی است – که باور نداشتن به هرگونه خدایی باشد. ورای این اصل، بیخدا ها مطقاً آزادند که هرچه خواستند بکنند و باز هم خود را بیخدا بخوانند. این درست بر خلاف کاربرد "قواعد" در ادیان است. و چه بسا عدم درک همین مطلب باعث بسیاری از بدفهمی ها باشد. 

آیا بیخدایی یک "معادشناسی" دارد؟ معادشناسی یعنی "باور درباره ی پایان جهان یا سرانجام درگذشتگان." حال، با اینکه مطمئنم که بسیاری بیخدا ها باورهایی در مورد چیستی پایان جهان و پس از مرگ دارند، اما این باورها نزد همه ی ما قطعی و یکسان نیستند. در واقع، داشتن هر باوری درباره ی پایان جهان دلبخواهی است، به عبارت دیگر، جزء ضروری بیخدایی نیست. بی باوری به وجود خدایان مطلقاً هیچ چیز درباره ی چگونگی پایان جهان و زندگی پس از مرگ نمی گوید. که این درست برخلاف 'معادشناسی' ادیان است. 

آیا بیخدایی "فلسفه ای برای زندگانی" ارائه می دهد؟ مسلماً بیخدا ها فلسفه هایی برای زندگی خود دارند. یک فلسفه ی پرطرفدار می تواند اومانیسم سکولار باشد؛ دیگری می تواند عینیت گرایی باشد؛ یا روایتی از بودیسم باشد. اما هیچ فلسفه ی مشخص و قطعی مشترکی میان همه ی بیخدا ها وجود ندارد. در واقع، بی باوری به خدا(یان) هیچ پیامد منطقی ذاتی ندارد که شخص را به فلسفه ی خاصی در مورد زندگانی سوق دهد (گرچه  بدون هرگونه فلسفه ای بودن قدری غریب می نماید). و این درست بر خلاف 'فلسفه ی زندگانی' ادیان است.  

"دین ابزاری است برای فهم هستی. بیخدایی هم کاملاً با این تعریف جور در می آید."

 اتئیسیم یک بی باوری است و نه یک فلسفه. بی باوری من به وجود کرم دندان یک فلسفه ی زندگانی نیست – برای کسی چنین است؟ به علاوه، یک فلسفه ی زندگانی ضرورتاً یک دین نیست و هر شخصی که فلسفه ای برای زندگانی داشته باشد لزوماً دین دار نیست. 

"ادیان ها دارای  پیشوایان، واعظان و اصولی هستند. بیخدایی هم به هکذا (نیچه، فوئرباخ، لنین، مارکس)."  

بین این متفکران بیخدا اختلاف نظرات عمده ای هست – که همین مؤید نظر من در مورد بیخدایی است، که بیخدایی "قواعد مشخص و معینی" ندارد و دین محسوب نمی شود. در واقع بسیاری بیخدا ها هیچ علاقه ای به نویسندگان ذکر شده ندارند. 

احزاب سیاسی، سندیکاها، دانشگاه ها هم، همگی روؤسا و رهبرانی دارند. پس باید گفت اینها هم دین هستند؟ البته که نه – هرکس چنین ادعایی کند فوراً دیوانه به حساب می آید، اما برخی مردم فکر می کنند این ادعا در مورد بیخدایی بخردانه است. 

" دین پیروان مؤمنی دارد، که در پی پاسداری از خلوص و اصالت آنند. بیخدایی هم همین طور." 

اصلاً بیخدایی چه خلوص و اصالتی می تواند داشته باشد که قرار باشد عده ای دغدغه ی  پاسداری از آن را داشته باشند؟ کسانی هستند که، گیریم، در پی پاسداری از اصالت باورهای حزب دموکرات هستند – پس حزب دموکرات هم یک دین است؟ اقلاً احزاب سیاسی اندک شباهتی با "باورهای اصیل" دارند که به صیانت و پاسداری در برابر تغییرات تدریجی فرهنگ بیارزد. 

" و دین مسئله ای ایمانی است، و نه یقینی. پیروان مؤمن شما هم همین طور." 

پیروان مؤمن من؟! آنها دیگر کی هستند؟ نویسنده در مورد کی صحبت می کند؟ جوری نوشته که انگار من یک کشیش عالی مقام بیخدایی هستم. برخی تصور می کنند که کسانی که مرتباً سایت های بیخدای را می خوانند یا به اتاق های گفتگوی یا بولتن های بیخدای می روند، باید یک جور "پیروان" بیخدایی باشند. اما باید گفت: مؤمن همه را به کیش خود انگارد. 

اینکه دینداری مستلزم وجود ایمان است بدین معنا نیست که وجود هر ایمانی (به هر شکل و صورتی) مستلزم دینداری باشد. من به وفاداری همسرم "ایمان" دارم. آیا این یک دین است؟ البته که نه. من به ارزش تجربه گرایی ایمان دارم. آیا این دین است؟ البته که نه. چنین تصوری احمقانه است. رابطه ی دین و ایمان یک سویه است، نه دوسویه. 

به علاوه، دین باوران شیفته ی دوپهلو حرف زدن در مورد واژه ی "ایمان" هستند. "ایمان" چندین معنا دارد – که همگی معادل هم نیستند. آن قسم ایمانی که در بالا ذکر کردم و می توان نزد بیخدا ها مشترک انگاشت فقط به معنای اعتماد متکی بر تجارب پیشین است. به علاوه، چنین ایمانی بی حد و مرز نیست – تنها تا بدانجا پیش می رود  که تجربه پشتیبانش باشد. اما در دین، "ایمان" معنایی بس عظیم تر دارد، باوری است که اساساً بی نیاز از تجربه یا حتی خلاف آن است. 

"به عالم ادیان خوش آمدید!

لطفاً مرا به خاطر این لحن ستیزه جویانه ببخشید. اما قصد من این است که برخی را به این موضع عقلانی فراخوانم (همه را نمی شود هدایت کرد) که پیروان همه ی ادیان خود را تافته ی جدابافته می دانند؛ خود را پاک و منزه  و بری از خطا می خوانند و دیگران را گمراه. بیخدایی هم همچنین."

 

چی؟ این عبارت یاوه است. گیریم که بیخدا ها خود را "تافته ی جدا بافته" بدانند. آیا این باعث می شود  که دیندار خوانده شوند؟  چرند است. 

در کل، نامه ی بالا می کوشد تا با ذکر نکات اشتراکی میان بیخدایی و ادیان، بیخدایی را هم در جایگاه یک دین بنشاند. من نشان دادم که یا چنین اشتراکاتی وجود ندارد – یعنی چنین نقاط اشتراکی میان دین و دیگر نظام ها یا باورهایی است که مسلماً دین نیستند  –  یا اینکه، چنین اشتراکاتی جزء ضروری بیخدایی نیستند. مشکل نویسنده  این است که چیزهایی را ذکر کرده که لزوماً جزء دین نیستند. لازم نیست که یک دین رهبرانی داشته باشد، یا معادشناسی، مدافعان و غیره داشته باشد، تا دین محسوب شود. صرف اینکه چیزی چنین ویژگی هایی دارد هم دلیل دین بودن آن محسوب نمی شود. اگر کسی می خواهد خلاف این را  ثابت کند بهتر است  برای پشتیبانی از موضع اش کاری بهتر از فهرست کردن یک سری ویژگی ها صورت دهد – باید قویّاً توضیح دهد که چگونه هر یک از این ویژگی ها لازم و کافیست تا چیزی را دین محسوب کنیم. 

شاید بررسی اینکه دین چیست به فهم این مطلب کمک کند. دائرة المعارف فلسفه در مدخل دین برخی از ویژگی های ادیان را ذکر می کند. هر چه این ویژگی ها در یک نظام باور بیشتر باشند، آن نظام بیشتر "دین وار" است. از آنجا که این تعریف ناحیه ی خاکستری گسترده ای حول مفهوم دین می کشد، ترجیح می دهم به تعاریف ساده سازی شده ای ارجاع دهم که در لغت نامه های عادی یافت می شود. ویژگی های زیر را ملاحظه کنید و ببینید چقدر با بیخدایی جور در می آیند: 

  1. باور به موجودات فراطبیعی (خدایان).

  2. تمایز نهادن میان اشیای مقدس و  حرام.

  3. مناسک مربوط به اشیای مقدس.

  4. یک نظام اخلاقی که از طرف خدا(یان) وضع شده است.

  5. احساسات خاص دین باوری ( احترام، رازورزی، احساس گناه، ستایش) که در حضور اشیای مقدس و یا در خلال اجرای مناسک ظاهر می شوند و مرتبط به ایده ی خدا(یان) هستند.

  6. عبادت و دیگر صور مراوده با خدا(یان).

  7. یک جهانبینی، یا یک تصویر عام از جهان، به عنوان کلیتی که جایگاه شخص در آن معین شده است. این تصویر محتوی شکلی از مقصود متعالی یا هدف جهان و یک دسته راهنمایی ها برای انطباق شخص با این طرح کلّی است.

  8. سازماندهی کم و بیش کلّی زندگی شخص بر اساس این جهانبینی.

  9. یک گروه اجتماعی شکل گرفته حول موارد بالا.

 

با ملاحظه ی این ویژگی ها ی ادیان می بینیم که این ادعا که بیخدایی نوعی دین است مستلزم این است که یک تعریف "تک کاره" از "دین بودن" ارائه دهیم، که حاصل آن ابهام فزاینده ی کاربرد واژه ی دین است – اگر بیخدایی یک دین باشد، پس چه چیزی دین نیست؟ 

به علاوه، باید توجه داشت که مطابق ویژگی های بالا تئیسم هم به خودی خود یک دین محسوب نمی شود – تقریباً به همان دلایل که  بیخدایی یک دین نیست. هنگامی که به تئیسم، به عنوان صرف باور به خدا(یان)- بیاندیشید، خود به خود مستلزم تقریباً هیچ یک از ویژگی های فوق نیست. برای دین داشتن،  صرف داشتن یک باور یا نداشتن آن کفایت نمی کند. مسلماً این نکته را می توان در زندگی واقعی دریافت، زیرا تئیست هایی هستند که خارج از ادیان قرار می گیرند و ادیانی هم هستند که تئیستی نمی باشند.

 

خانه | بالا

Free Web Hosting