روند عرفي شدن جوامع غربي
فرانسه
روشنفكران فرانسه سهم زيادي در جهاني شدن نظريه لائيسيته يا عرفيگرايي دارند و اين مفهوم با انقلاب فرانسه به بسياري از كشورهاي ديگر جهان رفت. عرفي شدن جامعه يكي از خواستهاي اساسي انقلاب فرانسه بود و پيش از هر كشوري روشنفكران آن كشور خواستار آن شدند كه اداره امور سیاسی و اجتماعي جامعه از جمله آموزش و پرورش است از دست نهاد مذهبي بيرون آورده شود و به دولت، كه غيرديني و عرفي است، واگذار شود.
روشنفكران غيرديني و گاه دين ستيز فرانسه از دست زورگوييهاي كليساي كاتوليك، كه كليساي حاكم بود، و خرافاتي كه توسط آن نهاد تبليغ ميشد به تنگ آمده و به مبارزه با كليسا و آموزشهاي ارتجاعي آن برخواستند. روشنفكراني چون ولتر، روسو، منتسكيو، ديدرو و اصحاب دائرهالمعارف.
اين مخالفت روشنفكران با كليسا و اعمال آن، چنان شديد بود كه گاه از سويي جمعي از آنان، چون اصحاب دائرهالمعارف، تا حد رنگ و بوي ضد ديني داشتن همپيش ميرفت. كليسا هم به نوبه خود تبليغ ميكرد كه روشنفكران فرانسه ضد دين مسيحي هستند، و ديدرو و ياران وي را ضد كليسا و اربابان كليسا ميخواند. به عبارتي خود را مساوي دين اعلام ميكردند. به همين سبب چنان غيرديني بلكه ضدديني بودن روشنفكران فرانسه جا افتاد كه در آمريكا تاماس جفرسون را به خاطر آنكه هفت سالي در ايام انقلاب آمريكا سفير آمريكا در فرانسه بود نيروهاي مذهبي آمريكا به شدت مورد حمله قرار دادند و او را بيدين خواندند، و گفتند بيديني او تحت تاثير افكار روشنفكران ضد ديني فرانسه است.
روشنفكران و انقلابيون فرانسه نه تنها كليسا را به عنوان يك قدرت و نهاد استثمارگر ميديدند، بلكه آن را هم كاسه و هم دست اشراف و سلطنت فرانسه ميدانستند. از اين روي با كليسا همان ستيزي را داشتند كه با اشراف و خانواده سلطنتي. به عبارتي مبارزه بورژوازي و روشنفكران دوران روشنگري، كه در حد زيادي بورژوازي را نمايندگي ميكردند، چون بر عليه فئوداليسم و سنتگرايي و كهنهپرستي همراه آن بود، ناگزيز شامل كليسا هم كه ركن اصلي آن نظام بود ميشد. لذا پس از پيروزي انقلاب، جمعي از اربابان كليسا، در كنار اشراف و درباريان، به تيغ گيوتين سپرده شدند. و به بسياري از كليساها و نهادهاي مذهبي حمله شد، و مردم خواستار كوتاه شدن دست كليسا از هرگونه قدرت حكومتي و لغو امتيازات ويژه و قدرت سیاسی اربابان كليسا شدند.
البته اين امر بدان معني نبود كه روشنفكران عرفيگراي و مردم مخالفت قدرت اربابان كليسا، دشمنان دين نيز بودند. زيرا هيچگاه انقلابيون فرانسه، مثل انقلابيون روسيه در انقلاب سوسياليستي، خواستار از بين بردن دين و سركوب آن نشدند. روشنفكراني چون ولتر و روسو، كه افكارشان در شكلگيري انقلاب فرانسه نقس به سزايي داشت، براي دين مسيح، و به ويژه خود حضرت مسيح احترام زيادي قائل بودند. آنان حتي ميگفتند مقامات كليساي فرانسه همچنان به كار اداره كليسا بپردازند، اما به جاي آنكه اين مقامات از واتيكان منصوب شوند، توسط خود مردم كليساي محل خدمتشان انتخاب شوند، و بعد واتيكان صلاحيت انتخاب شدگان را قبول يا رد كند.
اما سالها و بلكه قرني نياز بود تا خواستههاي روشنفكران دوران روشنگري فرانسه در آن جامعه جا بيفتد، و نظام آموزشي كشور از دست كليسا خارج شود، و دين به عرصه امور خصوصي رانده شود. از جمله در سال 1901 است كه قانوني ميگذرد كه هر كليسا توسط يك مجمع محلي، كه اعضاي آن هم لزوما روحاني نبايد باشند، اداره شود. در حقيقت در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم است كه جامعه در حد وسيعي عرفي ميشود. و اين به همت دوركهايم، در اول قرن بيستم، است كه نظام آموزشي فرانسه سكولار و غيرديني ميشود. وي مجمع اساتيد و دانشجويان دانشگاهها را ايجاد ميكند و خود در سال 1902 مسئول قسمت علم و آموزش در دانشگاه سورين ميشود. و از اين طريق ميكوشد يك نظام آموزشي غيرديني در سطح كشور را پايهريزي كند. و از طريق آموزشگاههاي تربيت معلم است كه بالاخره اين نظريه او به طور سيستماتيك و منظم در مدارس فرانسه حاكم ميشود. گفتني است كه با آن كه جامعه فرانسه و نهادهاي آن بسيار عرفي شدهاند اما مردم آن به اعتبار مطالعات و آمارهاي منتشره همچنان يكي از معتقدترين كشورهاي مسيحي مذهب هستند و در حد وسيعي در كليساها و مراسم آن شركت ميكنند.
از آنجا كه آشنايي روشنفكران ايراني با غرب بيشتر از طريق فرانسه صورت گرفت، تا جايي كه اروپا «فرنگ» خواندند، لذا لائيسيته و عرفيگرايي و هممثل بسياري ديگر از مفاهيم اجتماعي- سیاسی غرب، با همان معنا و مفهومي كه در فرانسه شناخته ميشد به ايران انتقال يافت. از اين روي بسياري از روشنفكران ايران وقتي از لائيك بودن يا غيرديني بودن جامعه صحبت ميكنند در حقيقت آتئيسم يا ضديت با دين را منظور دارند. و از عرفي شدن نيز برداشتشان آن است كه دين و متدينين ميبايست از صحنه سياست جامعه كنار گذاشته شوند. فهمي از عرفيگرايي كه عملكرد حكومت رضا شاه آن را تقويت كرد، و بعدها هم ماركسيست – كه به آن خواهيم پرداخت – اين نظريه را شدت بسيار بخشيد. حاصل اين تاثيرات است كه جمعي از رهبران و فعاليت جبهه ملي با حضور امثال مهندس بازرگان در جمع مبارزين ملي، به خاطر پافشاري ايشان و يارانشان در باورهاي دينيشان، مخالف بودند. و در عمل هم فشار را تا به آنجا رسانيدند كه اينان ناگزير نهضت آزادي را، به عنوان يك واحد مستقل در درون جبهه ملي، شكل دادند.