خانه | بالا | برهان اخلاقی بیخدایی | خداشناس عزیز | در رد نامیرایی | علیت و امکان ناپذیری | روح | فراروانشناسی | آثار فرخ بیخدا | گزین گویه ها درباره دین | یک تعریف عملی از دین - دنت | تجربه ی دینی در مغز | پنج فرضیه درباره آینده ی دین | ساعت ساز کیهانی

یزدان شناس عزیز

نوشته ی دَن بارکر

ترجمه ی امیر غلامی

منبع: سایت افشا

یزدان شناس عزیز، - من چند سئوال دارم، و فکر می کنم باید آنها را از شما بپرسم. گاهی اینجا در عرش بدون هم صحبت نشستن واقعا سخت می شود. من واقعاً می خواهم با کسی حرف بزنم. البته همیشه می توانم با فرشتگان حرف بزنم، اما چون آنها فاقد اختیار هستند، و همه ی اندیشه هایشان را خودم در ذهن شان فرو کرده ام، نمی توان گفتگوهای خیلی جالبی با آنها داشت.

البته، می توانم با پسرم عیسی و با "سوم شخص" ام روح القدس هم صحبت کنم، اما چون هرسه مان یکی هستیم، نمی توانیم از هم چیزی بیاموزیم. در ذهن خدا هیچ حاضرجوابی دلپذیری نیست. هر سه مان می دانیم که دیگری چه می داند. و درست به همین خاطر نمی توانیم  با هم شطرنج بازی کنیم. گاهی عیسی مرا "پدر" خطاب می کند و احساس خوبی به من دست می دهد، اما چون من و او همسن هستیم و قدرت مان هم اندازه است، بازی چندان به دل مان نمی نشیند.

شما تحصیل کرده هستید. فلسفه و ادیان جهان را مطالعه کرده اید، و مدرکی دارید که شما را شایسته ی بحث با کسی در سطح من می نماید– البته چنین نیست که من با همه کس صحبت نمی کنم، من با مؤمنان بی سوادی هم که کلیساها را پر می کنند و با عریضه های بی پایان شان تملق ام را می گویند صحبت می کنم، اما شما می دانید که این صحبت ها در چه سطحی است. همگی ما گاهی طالب همفکری با همگنان محترم خود هستیم. شما مطالب علما را خوانده اید. شما مقالاتی درباره ی من نوشته اید  و کتاب هایی منتشر کرده اید، و مرا بهتر از هر کس دیگری می شناسید.

شاید از اینکه می بینید من سئوالاتی از شما دارم شگفت زده شوید. نه، پرسش های من از آن نوع پرسش های بلیغی نیست که به کار خطابه های معنوی می آیند، پرسش های من واقعی و بینی و بین اللهی هستند. این پرسش ها نباید شما را شگفت زده کنند، چون بالآخره من در تصورم شما را خلق کردم. کنجکاوی شما میراث خودم است. مثلا، شما می گویید که عشق، تأملی است که در وجود خود درمورد سرشت من می کنید، درست است؟ خوب، چون پرسیدن هم سلیم است، از جانب من به شما اعطا شده است.

زمانی کسی می گفت ما باید همه چیز را ثابت کنیم، و آنچه که درست است به فراست دریابیم. پس نخستین پرسش من این است:

 

من از کجا آمده ام؟

 از وقتی که خودم را شناخته ام، اینجا در عرش نشسته ام، و اطراف را می نگرم و متوجه می شوم که جز خودم و اشیائی که آفریده ام هیچ چیز در اطرافم نیست. نه موجود دیگری می بینم که رقیبم باشد، و نه کس دیگری را فوق خودم می یابم که آفریننده ام باشد، مگر اینکه در حال قایم موشک بازی با من باشد. تا آنجا که می دانم (و فکر می کنم که همه چیز را می دانم) در هر رخدادی هیچ چیز جز خودِ  سه شخصیتی ام و مخلوقاتم هیچ چیز دخیل نیست. شما می گویید که من همیشه بوده ام. من خودم را خلق نکرده ام، زیرا اگر چنین کرده بودم، پس باید عظیم تر از خودم می بودم.

 پس من از کجا آمده ام؟

 من می دانم که شما در مورد وجود خودتان چگونه به این پرسش پاسخ می دهید. شما می گویید که طبیعت، و به خصوص ذهن انسان، شاهدی بر طرح هایی ظریف است.  شما هرگز چنان طرح هایی را جدای از طراح ندیده اید. پس محاجه می کنید که  بشر باید خالقی داشته باشد، و از جانب من هم مخالفتی نمی بینید.

اما در مورد من چه می شود؟ من هم مانند شما ذهن ام را پیچیده و ظریف می یابم. ذهن من بسی پیچیده تر از اذهان شماست، در غیر این صورت نمی توانستم ذهن هایتان را بیآفرینم. شخصیت من نشانگر سازمان یافتگی و هدف دار بودن است. گاهی من از خردمندی خودم حیران می شوم. اگر  فکر می کنید که وجودتان نشانگر طراحی است، پس در مورد وجود من چه می اندیشید؟ آیا من شگفت انگیز نیستم؟ آیا من کارکردهایی منظم ندارم؟ ذهن من انبانی از اندیشه های نامرتبط نیست؛ بلکه نشانگر چیزی است که شما شواهد طرح مندی می خوانید. اگر شما نیاز به یک طراح دارید، چرا من نباید داشته باشم؟

ممکن است فکر کنید که چنین پرسشی کفرگویی است، اما این برای من گناه نیست. من می توانم هر پرسشی که می خواهم بپرسم، و فکر می کنم این پرسش درستی باشد. اگر می گویید که هرچیزی نیاز به یک طراح دارد و سپس می گویید که هرچیزی (من) نیاز به طراح ندارد، آیا تناقض گویی نمی کنید؟ با حذف من از استدلال تان، آیا مصادره ی به مطلوب نکرده اید؟ آیا این استدلالی دوری نیست؟ من نمی گویم که با نتیجه گیری تان مخالف ام، چطور می توانم مخالف باشم؟ فقط از خودم می پرسم که چرا استنباط  طراح داشتن برای شما مناسب است ولی برای من مناسب نیست.

اگر بگویید که برای من لازم نیست که بپرسم از کجا آمده ام، چون کامل و عالم مطلق هستم اما شما انسان ها ناکامل هستید، پس شما اصلاً این برهان طراح را لازم ندارید، نه؟ شما از پیش وجود مرا فرض گرفته اید. مسلماً شما می توانید چنین فرضی کنید، و من آزادی تان را منکر نمی شوم. این برهان پیشینی (a priory) و دوری  ممکن است برایتان تسلی بخش باشد، اما برای من جالب نیست. به من کمکی نمی کند که بدانم از کجا آمده ام.

می گویید که من از ازل وجود داشته ام. اگر می دانستم که معنای ازلی بودن چیست، اعتراضی به آن نداشتم. اما تصور وجود ازلی برایم دشوار است. من اصلا آن قدر قدیم ها را به خاطر نمی آورم. تا ابد طول می کشد که بتوانم ازل را به خاطر بیاورم، در این صورت وقتی برای هیچ کار دیگری برایم باقی نمی ماند، پس برایم غیرممکن است که تأیید کنم که از ازل وجود داشته ام. و حتی اگر این درست باشد، چرا ازلی بودن عظمت بیشتری  از زمانمند بودن دارد؟ آیا عظمت  یک موعظه ی طولانی بیش از یک موعظه ی کوتاه است؟ "عظیم تر" به چه معناست؟ آیا چاق ها عظیم تر از لاغرها  هستند، یا پیران عظیم تر از جوانان؟

شما فکر می کنید اینکه من همواره وجود داشته ام اهمیت دارد. من عجالتاً حرفتان را می پذیرم. پرسش من از درازای زمان وجودم نیست، بلکه در مورد منشاء وجودم است. من نمی دانم که ازلی بودن چقدر این مشکل را می گشاید. من هنوز هم می خواهم بدانم که از کجا آمده ام.

من تنها می توانم پاسخ ها ی محتمل را تصور کنم، و از پاسخ تان سپاسگزار خواهم شد. من می دانم که وجود دارم. می دانم که نمی توانم خودم را آفریده باشم. همچنین می دانم که هیچ خدای عظیم تری نیست که بتواند مرا خلق کرده باشد. چون نمی توانم  بالای سرم کسی را بیابم، پس باید نظری به پایین بیافکنم و آفریدگانم را بنگرم. چه بسا – این تنها یک فرضیه است، پس عذرم را بپذیرید – چه بسا شما مرا آفریده باشید.

جا نخورید. قصد تملق شما را ندارم. چون من شواهدی دال بر طرح دارم، و چون هیچ جای دیگری نمی یابم که این طرح از آن سرچشمه گرفته باشد، مجبورم که به دنبال طراح، یا طراحانی برای سرشت خودم بگردم. شما جزئی از طبیعت هستید. شما هوشمند اید – خوانندگان تان چنین می گویند. چرا نباید در شما به دنبال پاسخ پرسش ام بگردم؟ در این مورد مرا یاری دهید.

البته فکر می کنم اگر شما مرا آفریده باشید، آنگاه من نمی توانم شما را آفریده باشم. به این دلیل فکر می کنم شما را آفریده ام که شما مرا چنان آفریدید که فکر کنم من شما را آفریده ام. شما اغلب می گویید که خالق می تواند افکاری را در ذهن تان قرار دهد. آیا ممکن نیست که شما افکاری را در ذهن من قرار داده باشید،  و اکنون ما، هردویمان، از خود می پرسیم که از کجا آمده ایم؟

برخی از شما گفته اید که پاسخ تمام این پرسش ها فقط رازی است که خدا از آن آگاه است. خوب، خیلی متشکرم. جفتک انداختن در اینجا متوقف می شود. از یک سو شما برای اثبات من می کوشید از منطق استفاده کنید و از سوی دیگر، هنگامی که منطق به بن بست می رسد، شما آن را رها می کنید و به "ایمان" و "راز" متوسل می شوید. ممکن است که  این کلمات در مورد شما جایگزین حقیقت شود، اما در مورد من هیچ معنایی ندارند. می توانید وانمود کنید "راز" بیانگر چیزی به غایت مهم است، اما در نظر من تنها به معنای این است که شما نمی دانید.

برخی از شما اظهار می کنید که من از هیچ جا "نیامده" ام. من فقط وجود دارم. اما، من همچنین شنیده ام که شما می گویید که هیچ چیز از هیچ چیز به وجود نمی آید. شما نمی توانید هر دو را بگویید. یا من وجود دارم یا ندارم. چه چیزی موجب شده که من، عوض عدم، موجود باشم؟ اگر من نیازمند علتی نباشم، پس چرا شما هستید؟ من خوش ندارم که بگویم این یک راز است، من باید تنها توضیحاتی را بپذیرم که معنایی داشته باشد. شما مرا آفریده اید.

آیا این ایده اینقدر وحشتناک است؟ می دانم که فکر می کنید بسیاری از دیگر خدایان آفریده ی انسان اند: زئوس، تور، مرکوری، اِلویس. شما تشخیص داده اید که این الاهه ها ریشه در امیال، نیاز ها، و ترس های بشر دارند. اگر عقاید فرحبخش آن میلیاردها نفر را می توان حاصل فرهنگ دانست، پس چرا نتوانید عقاید خودتان را هم چنان بدانید؟ پارسیان میترا را آفریدند، یهودیان یهوه را، و شما هم مرا. اگر من در این مورد اشتباه می کنم، لطفا نظر مرا تصحیح کنید.

 

پرسش دوم من این است:

همه ی اینها برای چیست؟

شاید من خودم را آفریده باشم، شاید خدای دیگری مرا آفریده باشد، شاید هم آفریده ی شما باشم – اجازه دهید فعلا این پرسش را کنار بگذاریم. اکنون من اینجا هستم. اما چرا من اینجا هستم؟ بسیاری از شما در پی مقصودی برای حیات هستید، من اغلب گفته ام که هدف شما در زندگی خشنود ساختن من است (سفر وحی فصل 4 آیه ی 11 را بخوانید) اگر مقصود شما خشنود ساختن من است، مقصود من چیست؟ خشنود ساختن خودم؟ آیا همه ی اش همین است؟

اگر من برای لذت خودم وجود دارم، پس این خودخواهانه است. چنین می نماید که من صرفاً شما را همچون بازیچه هایی برای بازی خودم خلق کرده ام. آیا اصل دیگری هست که بتوانم به آن متوسل شوم؟ چیزی که تحسین کنم، بپرستم و عبادت کنم؟ آیا من مأمورم که تا ابد اینجا بنشینم و خودم را با عبادات دیگران سرگرم کنم؟ یا با عبادت خودم؟ مقصود چیست؟

من نوشته هایتان را در مورد معنای حیات خوانده ام و، سوءتفاهم نشود،  در چارچوب اهداف الاهیات  ادیان بشری با معنا هستند، حتی اگر کاربردی در جهان واقعی نداشته باشند. بسیاری از شما فکر میکنید که هدف از حیات حصول کمال است. زیرا شما انسان ها می پذیرید فاقد کمال هستید (و من موافقم)، پس بهبود خود کوششی پیش پایتان می نهد. کاری دستتان می دهد که انجام دهید. روزی ابراز امیدواری می کنید که چنان کمالی یابید که می اندیشید من دارم. اما چون من، بنا به تعریف، همین حالا هم کامل هستم، نیازی به چنین هدفی ندارم. گمان می کنم من فقط یک جور سیبل هدف گیری باشم.

من هنوز هم از وجودم در حیرتم. من از بودن ام لذت می برم. از کمالم مشعوفم. اما این ها کاری دستم نمی دهد. من عالم را با همه جور قوانین طبیعی آفریدم که از کوارک ها گرفته تا سحابی ها از آن قوانین پیروی می کنند، و جهان ام به خوبی کار می کند. ناچار بودم این قوانین را بیآفرینم، چون در غیر این صورت مجبور بودم کارهای تکراری بسیاری، مانند امتداد دادن پرتوهای نور در فضا، به زمین انداختن اجسام، به هم چسباندن اتم ها و ساختن مولکول ها و تریلیون ها کار خسته کننده ی دیگر را کراراً انجام دهم که بیشتر شایسته ی یک برده است تا یک سرور. شما اغلب این قوانین را کشف کرده اید، و چه بسا در آستانه ی تشکیل کل تصویر باشید، و به محض اینکه چنان کردید، همان قدر می دانیدکه من می دانم: اینکه در جهان هیچ کاری برایم نمانده که انجام دهم. این کسالت بار است.

من می توانستم جهان های دیگر، و قوانین دیگری بیآفرینم، اما که چی؟ من پیش تر جهان را  کار انداخته ام. آفرینش مانند عطسه کردن یا داستان کوتاه نوشتن است؛ همین که درآمد، آمده. می توانستم به عیاشی آفرینش بپردازم، بیآفرینم، بیآفرینم، بیآفرینم. اما پس از مدتی شخص از یک کار خسته می شود، مثل وقتی که شما تمام یک جعبه شکلات را یکجا بخورید و کشف کنید که قطعه ی آخری همان خوشمزگی اولی را ندارد. اگر ده بچه داشته باشید، بیست تا هم می خواهید؟ (از شما می پرسم، نه از پاپ.) اگر بیشتر بهتر است، پس مجبورم تا وقتی که پدر بی نهایت بچه، و بی نهایت جهان شوم، به آفرینش ادامه دهم. اگر مجبورم، پس بَرده ام.

بسیاری از شما می گویند که درست نیست در خودتان به دنبال هدفی برای حیات بگردید، یعنی هدف باید از خارج از خودتان بیاید. من هم همین طور احساس می کنم. من اصلا نمی توانم هدفی به خودم نسبت دهم. اگر چنین می کردم،  باید به دنبال دلایل خودم می گشتم. مجبور بودم به این بپردازم که چرا یک هدف را به دیگری ترجیح می دهم، و اگر چنان دلایلی از وجود خودم بیایند، گرفتار گشتن در یک دور توجیه خود می شوم. چون من قدرتی فراتر از خود ندارم، پس هیچ مقصودی ندارم. برای هیچ چیزی زندگی نمی کنم. اینها همه بی معناست.

از طرف دیگر، اگر فکر می کنید که من حق و آزادی دارم که سعادتم را در خودم و چیزهایی که آفریده ام بجویم، پس چرا شما چنین حقی ندارید؟ شما، کسانی  هستید که من در تصور خود خلق کرده ام؟

می دانم که برخی از شما راه حلی برای این مسئله طرح کرده اید. آن را "عشق" می خوانید. فکر می کنید که من اینجا تنها هستم، و انسان ها را خلق کرده ام که اشتیاقم را با رابطه با چیزی غیر از خودم ارضا کنم. البته این راه حل اصلا مشکل گشا نیست زیرا اصلا برای من مقدور نیست که چیزی خلق کنم که جزئی از خودم نباشد، اما در هر حال بگذارید فرض کنیم که من چنین تلاشی کرده باشم. بگذارید بگوییم که من این مکانیزمی را که "آزادی اراده" یا "اختیار" می خوانندش خلق کرده ام که به آدمیان قدرت انتخاب می بخشد. اگر من به شما آزادی اعطا کرده باشم (گرچه این توسیع معنای واژه ی آزادی است، چون هیچ چیز فراسوی قدرت من نیست) که به من عشق نورزید، پس اگر برخی از شما، معدودی از شما، حتی یکی از شما عشق ورزیدن به من را انتخاب کند، چیزی را حاصل کرده ام که ممکن بود فاقد اش می بودم. رابطه ای با کسی برقرار کرده ام که می توانست جور دیگری انتخاب کند. به لفظ شما، به این عشق می گویند.

این ایده بر روی کاغذ، ایده ی جالبی است. اما در عالم واقعی، این طور شده که میلیونها، و میلیاردها نفر از مردم عشق ورزیدن به مرا برنگزیده اند، و من باید با این کافران کاری کنم. نمی توانم به راحتی آنها از هستی ساقط کنم. اگر همینطوری آنها را نابود کنم، همینطوری هم می توانم از همان ابتدا فقط مؤمنان را بیآفرینم. از آنجا که من عالم مطلق هستم، از پیش می دانم که کدام یک از مخلوقاتم تمایل به گزینش من خواهند داشت، و این تناقضی با اراده ی آزاد ندارد زیرا آنانی که عبادت مرا برنخواهند گزید اصلا از اول خلق نخواهند شد. (می توانم این وضع را انتخاب فراطبیعی بنامم.) این به نظرم از به دوزخ انداختن مردم مهربانانه تر می آید.

شما نمی توانید با کسی که با خودتان برابر نیست رابطه ی عشقی داشته باشید. اگر شما آدمیان یک روح باقی تضمین شده مانند من نداشته باشید، آنگاه ارزش همدمی مرا ندارید. اگر نتوانم به حق تان بر مستقلاً وجود داشتن، و حق تان بر گزینش چیزی غیر از خودم احترام بگذارم، آنگاه نمی توانم به کسانی عشق بورزم که مرا برگزیده اند. ناچار خواهم بود جایی برای آن میلیاردها روح باقی دست و پا کنم که، به هر دلیلی، مرا انکار می کنند. بگذارید اسم آنجا را "دوزخ" بگذاریم، محلی که نا-خدا ست، نا- من است.

ناچار خواهم بود که این جهنم را بیآفرینم، در غیر این صورت من و کافران را از هم گریزی نخواهد بود. بگذارید از جزئیات فنی صرف نظر کنیم که چگونه می توانم دوزخ را خلق کنم، و آنگاه آن را از خودم، از کسی که هیچ چیز جدای از آن نیست، جدا کنم (این طور نیست که من بتوانم چیزی را خلق کنم و بعد به سادگی آن را به کناری بیاندازم – هیچ آشغال دانی کیهانی ای وجود ندارد.) نکته در اینجاست که از آنجا که من بنابه فرض کامل هستم، این تبعیدگاه باید چیزی خلاف من باشد. باید به غایت شرّ، ظلمت، درد، و عذاب باشد.

اگر دوزخ را آفریده بودم، آنگاه خودم را دوست نداشتم.

اگر دوزخی آفریده بودم، معلوم بود که مشتاق عشق ورزی به خودم نیستم. در آن صورت چگونه می دانستم که کسی که ادعای عشق ورزیدن به مرا دارد، مرا به خاطر خودم دوست دارد، یا از ترس جهنم رفتن خودش؟ تهدید به عذاب الاهی می تواند برخی مردم را به عبادت وادارد، اما چندان نشانی از عشق در آن نیست. اگر شما با تهدید و ارعاب با من برخورد کنید، من در تحسینی که نسبت به شخصیت شما دارم تجدید نظر می کنم.

اگر فرزندانی  به دنیا آورده بودید که می دانستید قرار است تا ابد در جایی که خودتان برایشان تدارک دیده اید عذاب ببینند، چه احساسی به شما دست می داد؟ درباره ی خودتان چه می اندیشیدید؟ بهتر نبود که اصلا از اول آنها را به دنیا نمی آوردید؟

می دانم که برخی از شما می اندیشید که دوزخ فقط یک استعاره است. اما آیا در مورد بهشت هم همینطور می اندیشید؟

در هر حال، کل این برهان عشق نادرست است. چون من کامل هستم، هیچ کم و کسری ندارم. نمی توانم تنها باشم. نیازی ندارم که دوستم بدارند. من حتی نمی خواهم که دوستم بدارند زیرا خواستن، نداشتن است. پذیرفتن اینکه من می توانم عاشق و معشوق باشم، پذیرفتن این است که ممکن است به خاطر اینکه بعضی ها عشق نورزیدن به مرا برگزیده اند رنجیده شوم. اگر شما بتوانید مرا برنجانید، پس من کامل نیستم. اگر نتوانم رنجیده خاطر شوم، نمی توانم عشق بورزم. اگر از کسانی که مرا دوست ندارند چشم پوشی کنم یا آنها را نابود کنم، یعنی آنها را روانه ی جهنم یا عدم نمایم، پس عشق ام صادقانه نیست. اگر رویه ام این باشد که فقط تاس "اراده ی آزاد" بریزم و بعد کسانی را جمع کنم که مرا دوست داشته اند، پس عفریت خودخواهی هستم. اگر شما این طور با زندگانی  مردم را بازی کنید، شما را بی عاطفه، خودپسند، متزلزل، خودخواه و هوسباز می خوانم.

می دانم که می خواهید مرا از مخمصه نجات دهید. شما توضیح می دهید که ذات باری تعالی مسئول رنج و عذاب نامؤمنان نیست، زیرا انکار من انتخاب خودشان بوده، نه من. می گویید آنها سرشت بشری فاسدی داشته اند. خوب چه کسی این سرشت بشری را به آنها داده است؟ اگر انسانی تصمیم بگیرد که خطا کند، انگیزه اش از کجا می آید؟ اگر فکر می کنید که انگیزه را شیطان به او داده، شیطان را چه کسی آفریده؟ و اصلا چرا باید آدمیان از جانب شیطان آسیب پذیر باشند؟ چه کسی این آسیب پذیری را خلق کرده است؟ اگر شیطان کامل خلق شده، و آنگاه سقوط کرده، نقصان معنوی او از کجا ناشی شده است؟

اگر من کامل هستم، پس چگونه درمقام خدایی چیزی را خلق کردم که کمال را برنمی گزیند؟ زمانی کسی گفت درخت خوب ثمر بد نمی دهد.

عنوان کتاب الاهیات قطور بعدی که شما می نویسید این است: آیا حوا کامل بود؟ اگر چنین بود، میوه را نمی خورد، نقص را من خلق کردم.

شاید فکر کنید همه ی این کارها مقصودی برای من فراهم می کند – که این بازی را سر و سامان بدهم – اما راستش این کار مرا دچار سردرد می کند. (اگر  سردرد گرفتن را بر من روا نمی دارید، چگونه می گذارید که دچار رنج عشق های از دست رفته شوم؟) اگر فکر می کردم که اعمالم موجب رنج دیگران می شود، نمی توانستم به زندگی ام ادامه دهم. خوب، نباید این را بگویم. زیرا فکر می کنم شما مرا آفریده اید. به نظر باید بگذارم به من بگویید که برای خاطر چه می توانم زندگی کنم. اگر فکر می کنید که روا داشتن عشق و انتقام با شخصیت من جور در می آید، پس من اختیاری ندارم. اگر شما آفریننده ام باشید، پس عشق می تواند از یک طرف وجودم و سبعیت از طرف دیگرم فوران کند. می توانم با معشوقم بر سر استخوان های فرزندان گمراه ام برقصم و تظاهر کنم که دارم لذت می برم. حقیقتا می توانم خیلی انسان باشم.

 

هزاران سئوال دیگر هم دارم، اما امیدوارم اجازه دهید یکی دیگر هم مطرح کنم:

 

چگونه تصمیم بگیرم چه چیزی درست است و چه چیزی نادرست؟

نمی دانم چگونه اینجا آمده ام، اما اینجا هستم. بگذارید بگوییم که مقصود من صرفا این است که انسان های خوبی خلق کنم. بگذارید بگوییم که من برای کمک به شما در تشخیص اینکه چگونه مانند من کامل باشید اینجا هستم. آیا این هدف درخشانی نیست؟ من به شما قواعد یا اصولی می دهم و شما باید سعی کنید از آنها پیروی کنید. این کار چه بامعنا باشد و چه بی معنا، هر دوی مان را مشغول می سازد. به نظرم از دیدگاه شما این به غایت معنادار است، زیرا شما فکر می کنید که من قدرت پاداش و جزا دادن دارم.

می دانم که برخی از شما الاهیون پروتستان فکر می کنید که من به خاطر کار خوب کردن به شما پاداش نمی دهم، بلکه صرفاً به خاطر اعتقاد به پسرم عیسی، که به سزای اعمال بد شما مجازات شد، به شما پاداش می دهم. خوب، عیسی تنها حدود سی و شش ساعت از جزای ابدی در دوزخ را پرداخت و اکنون هم نزد خودم با کمال آسایش روزگار می گذراند. عذاب او در برابر عذاب ابدی مثل یک نیشگون می ماند! او به پاداش رفتار خوب اش عفو مشروط نیافت، بلکه بی قید و شرط آزاد شد. (البته پارتی داشت.) اگر قرار بود داوری من شایسته ی عدل الاهی ام باشد، او باید تاوان  کل بدکاری هایتان را می پرداخت، این طور فکر نمی کنید؟

از این گذشته، برای من کاملا غیرقابل فهم است که شما فکر می کنید من خون یک نفر را به عنوان دیه ی جنایات دیگران می پذیرم.  این انصاف است؟ این عدالت است؟ اگر شما مرتکب جنایتی شوید، آیا قانون به شما اجازه می دهد که برادرتان را به جای شما زندانی کنند؟ اگر دزدی خانه تان را بزند، به نظرتان عادلانه است که دوستی وادار به خرید وسایل برایتان شود؟ آیا واقعاً فکر می کنید که من چنان دیکتاتور خونخواری هستم که از مرگ هرکسی درعوض جنایت دیگری خشنود می شوم؟ پس مسئولیت فردی چه می شود؟ دشوار می توانم آغوش خود را به روی مؤمنانی بگشایم که در مورد اعمال شان پرس و جو نکرده اند. یک جای کار می لنگد.

اما اجازه دهید از این ایراد صرف نظر کنیم. بگذارید فرض کنیم که عیسی و من ترتیب همه ی کار ها را داده ایم؛ بدی مجازات می شود و خوبی پاداش می یابد. اما چگونه تفاوت خوب و بد را بدانم؟ شما اصرار دارید که من از هیچ کتاب قواعدی مدد نمی جویم. شما از من می خواهید که مرجع نهایی باشم. من فقط باید تصمیم بگیرم، شما هم باید به تصمیم من اعتماد کنید. آیا من آزادم که هر تصمیمی که خواستم بگیرم؟

فرض کنید که من تصمیم بگیرم که می خواهم در یک روز خاص مرا بستایید. من عدد هفت را دوست دارم، نمی دانم چرا، شاید به این خاطر که اولین عدد بی مصرف باشد. (شما هرگز هیچ سرودی را با گام 4/7 نمی خوانید.) بگذارید تقویم را به بخش های هفت روزی تقسیم کنیم و آنها را هفته بنامیم. برای همنوایی من هر اهله ی قمری را تقریبا هفت روز قرار می دهم. آخرین روز هفته – یا شاید اولین روز اش، برایم مهم نیست – را به خودم اختصاص می دهم. اجازه دهیم این روز را سبت بنامیم. همه ی این کارها به نظرم جالب و درست می آید. پس قانونی وضع می کنم که به شما فرمان دهد که حرمت شنبه ها نگه بدارید، و اگر چنین کنید، شما را آدمهای خوبی محسوب می کنم. درواقع، من در ده فرمان معظم ام همین کار را کرده ام، و اگر به این فرمان عمل نکنید حالتان را می گیرم. اینها همه کاملا به جا به نظر می رسند، اما نمی دانم چرا.

در اینجا به من کمک کنید. من چگونه تصمیم گرفته ام که چه چیزی اخلاقی است؟ از آنجا که من نمی توانم به هیچ مرجعیتی ورای خودم رجوع کنم، چنین می نماید که انتخاب اخلاقی بودن امور کاملا می تواند گتره ای بوده باشد.اعمال فقط به این خاطر درست یا نادرست هستند که من گفته ام چنان اند. اگر من هوسبازانه بگویم که شما نباید هیچ تصویر حکاکی شده یا قالب گیری شده ای از "هر آنچه در آسمان فراز شما، و زمین زیرپایتان، یا آب های زیر زمین" بسازید، آنگاه باید چنان کاری نکنید. اگر تصمیم بگیرم که قتل صواب است و ترحم خطا، باید بپذیرید که چنین است.

آیا اخلاق همه اش همین است؟ من تصمیم می گیرم که چنین و چنان باشد.  خوب چیست و بد چیست؟ بدتر از آن، آیا من بر اساس آنچه مرا خوشحال می کند تصمیم می گیرم؟ در برخی از نوشته هایتان خوانده ام که چنین گرایش خودمحورانه ای را سرزنش می کنید.

برخی از شما می گویید که از آنجا که من کامل ام، نمی توانم اشتباه کنم. هر آنچه که درست یا غلط بدانم مطابق سرشت من است، و از آنجا که من کامل هستم، پس انتخاب هایم نیز کامل خواهد بود. و مسلما انتخاب من در هر رخدادی بهتر از انتخاب ها، و احساسات شماست. اما "کامل" به چه معناست؟ اگر سرشت من دارای "کمال" است (هر معنایی که این واژه داشته باشد) ، پس من مطابق استانداردی زندگی می کنم. اگر من مطابق استانداردی زندگی می کنم، پس نمی توانم خدا باشم. اگر کمال به خودی خود معنایی دارد که مستقل از من است، پس من مقید به تبعیت از آنم. از طرف دیگر، اگر کمال صرفاً در انطباق با سرشت من تعریف می شود، پس هیچ معنایی ندارد. سرشت من می تواند آن چیزی باشد که می خواهم، و کمال بر اساس آن تعیین شود. مشکل را ملاحظه می کنید؟ اگر "کمال" معادل "خدا" باشد، پس تنها مترادف با نام من است، و می توانیم به راحتی از خیرش بگذریم. می توانیم هر کدام را که خواستیم کنار بگذاریم، انتخاب با شماست.

اگر من کامل باشم، پس چیزهایی هست که نمی توانم انجام دهم. مثلاً اگر من آزاد نباشم که آزادانه رشک بورزم، شهوت برانم، کینه توزی کنم، پس قادر متعال نیستم. اگر شما چیزهایی را احساس می کنید و انجام می دهید که من نمی توانم، پس نمی توانم قدرتمند تر از شما باشم.

به علاوه، اگر شما احساس می کنید که خدا، به موجب سرشت خود، کامل است، "سرشت" چه معنایی می دهد؟ این کلمه به معنای شیوه ایست که چیزها در طبیعت عمل می کنند، و از آنجا که شما فکر می کنید که من فراتر از طبیعت هستم، باید معنای دیگری به این واژه بدهید، چیزی مانند "شخصیت" یا "گرایش". سرشت یا شخصیتی داشتن به معنای به طریق خاصی بودن است. بدان معناست که محدودیت هایی وجود دارد. چرا من به طریقی هستم و نه به طریقی دیگر؟ چگونه تصمیم گرفته ام که سرشت ام آن گونه باشد که هست؟ اگر "سرشت" من به وضوح معین باشد، پس محدود هستم. خدا نیستم. اگر چنان که برخی می اندیشند، سرشت ام محدود نباشد، پس اصلا سرشتی ندارم، گفتن اینکه خدا چنین و چنان سرشتی دارد بی معناست. در حقیقت، اگر من محدودیتی نداشته باشم، پس هویتی هم ندارم، و اگر هویتی نداشته باشم، پس وجود ندارم.

 

من کی هستم؟

این پرسش مرا به معما بازمی گرداند: اگر من نمی دانم کی هستم، پس چگونه می توانم تصمیم بگیرم که چه چیزی درست است؟ آیا من فقط به خودم سیخونک می زنم تا به چیزی برسم؟

البته یک مسیر را می توانم پی گیرم، مسیری که بعضی  از شما برای خود برگزیده اید. می توانم آرایم  را مبتنی بر نیاز شما انسان ها اعلام کنم. شما انسان ها اجسامی دارید که در جهان فیزیکی وول می خورد. من می توانم آن اعمالی را که برای وجود مادی تان در محیط فیزیکی سلیم و مفید است تعیین کنم. می توانم اخلاقیات را چیزی مادی سازم: چیزی که با حیات بشری نسبت دارد و نه با هوس های من. می توانم (به عنوان نتیجه، نه به عنوان فتوا) اعلام کنم که آسیب رساندن به جان انسان ها بد است، و کمک کردن یا افزایش عمر بشر خوب است. این کار شبیه ارائه ی  یک راهنمای استفاده برای محصولی است که طراحی کرده و ساخته ام. این طریقه مرا ملزم می دارد که درمورد سرشت بشر و محیطی که در آن زندگی می کند بدانم، و این ایده ها را با شما در میان بگذارم.

این طریقه کاملا موجه می نماید، اما وظیفه ی مرا از تعیین اخلاقیات به انتقال آنها تقلیل می دهد. اگر اخلاق در طبیعت کشف می شود، پس شما به من نیازی ندارید، جز اینکه شاید به شما سیخونک بزنم. با این رویکرد، ملاحظه می کنم که شما اذهانی توانا هستید که قادرید به استدلال و علم بپردازید. در مطالعه ی چگونگی ارتباط انسان ها با همدیگر و با طبیعت هیچ رازی نهفته نیست، و شما باید بتوانید خودتان به قواعدی دست یابید. برخی از شما از هزار سال پیش از عصر موسی به این مهم کوشیده اید. حتی اگر قواعد شما با قواعد من متناقض باشد، نمی توانم ادعا کنم که مرجعیت من بیش از شماست. دست کم شما قادر خواهید بود قواعد خود را مدلل سازید، اما من تنها می توانم به دانش خودم متوسل شوم.

اگر اخلاق برپایه ی طبیعی بودن بشر تعریف شود، پس شما اصلا نیازی به من ندارید. من راحت می شوم!  از مطالعه ی نوشته هایتان متوجه شده ام که بدون کمک من می توانید روی پای خود بایستید. من می توانم چند تا لوحه ی سنگی  حاوی آنچه که خوب یا بد می دانم برایتان بفرستم، اما باز هم به عهده ی خودتان است که ببینید که این قواعد در جهان واقعی به کارتان می آیند یا نه. فکر کنم همگی مان موافق باشیم که استدلال استوار بهتر از هوس های یک خدای نااستوار است.

این رویکردی عالی است، اما آنچه مرا رنج می دهد این است که درحالی که خرد شما می تواند به شما کمک کند که دریابید در محیط تان چه چیزی اخلاقی است، اما این رویکرد چندان کمکی به من نمی کند. من محیطی ندارم. من در ناکجاآباد  بال بال می زنم. من به شما رشک می ورزم.

اما رویکرد اومانیستی  به کار کسانی نمی آید که می خواهند اخلاقیات را بر پاشنه ی چیزی مطلق، خارج از خود، استوار کنند. باید برای کسانی که دنبال لنگری مطلق هستند وحشتناک باشد که بدانند این اقیانوس بی ته است. خوب، برای من هم همینطور است. من هم برای خودم لنگری ندارم. برای همین است که از شما یاری جسته ام.

به خاطر خواندن این نامه، و اینکه در برنامه ی کاری شلوغ تان وقتی به من اختصاص داده اید، از شما سپاسگزارم. لطفاً هر وقت فرصت کردید پاسخ مرا بدهید. من به اندازه ی همه ی جهان وقت دارم.

اردتمند،

خداوند

منبع +

 

 

( Dan Barker, Losing Fath in Faith: From Preacher to Atheist, FFRF, Inc., 1992, pp. 138-147.)

1- دن بارکر، مدیر موسسه رهایی از دین برای مدت زیادی یک کشیش مسیحی بوده است و اکنون به تبلیغ و دفاع از بی دینی می پردازد.

 

خانه | بالا | برهان اخلاقی بیخدایی | خداشناس عزیز | در رد نامیرایی | علیت و امکان ناپذیری | روح | فراروانشناسی | آثار فرخ بیخدا | گزین گویه ها درباره دین | یک تعریف عملی از دین - دنت | تجربه ی دینی در مغز | پنج فرضیه درباره آینده ی دین | ساعت ساز کیهانی

Free Web Hosting