فلسفه
و دین
>
مقالات
مرجع >
فلسفه ی
سیاسی چیست؟
> بنیادهای اخلاقی |
نسخه پی.دی.اف.
|
برگ 2 از 12 |
بنیادهای اخلاقی
فلسفه
ی سیاسی با اخلاق آغاز می شود: با پرسش هایی از این قبیل که چه
قسم زندگانی برای بشر نیکوست. از آنجا که مردم بنا به سرشت خود
اجتماعی هستند – تعداد مردمان تارک دنیا که زندگی اجتماعی را رها
می کنند به قدر کافی اندک است – این پرسش پیش می آید که برای فرد
چه قسم زندگانی در میان جمع مناسب است. بحث های فلسفی در مورد
سیاست این گونه آغاز، و از سرچشمه ی اخلاقی خود پی گرفته می
شوند.
بگذارید چند مثال بیاوریم: فایده گرای اخلاقی مدعی است که وجه
مشخصه ی امر خیر یا نیک، پیگیری (یعنی کوشش برای حصول) بیشترین
شادکامی برای بیشترین کسان است. به همین خاطر، فایده گرا در حیطه
ی سیاسی در پی ایجاد سازمان هایی است که مقصود از تأسیس شان
تضمین حصول بیشترین شادکامی برای بیشترین کسان باشد. برخلاف
فایده گرا، وظیفه گرای اخلاقی مدعی است خیر اعلا در انجام وظایف
مان (در قبال حق یا دیگران) می باشد. پس فایده گرا از تأسیس
سازمان هایی پشتیبانی می کند که در خدمت انجام وظایف باشند. این
دیدگاه در تأکید نظریه پردازان حقوق بشر بروز می یابد که بر نقش
حقوق (برای انجام کنش ها یا امور یا دربرابر آنها) تأکید دارند.
برعکس، نسبیت گرای اخلاقی مدافع تکثّر سازمان ها (در میان یک
ملت یا در سطح جهانی) است. عینیت گرای اخلاقی اما، نسبیت گرایی
را نکوهش می کند زیرا نسبیت گرایان جهانشمولی اخلاق را نمی
پذیرند (مثلاً یک دسته حقوق را قطعی و سلب ناشدنی نمی شمارند).
از آنجا که
اخلاق همواره مبتنی بر نظریه های متافیزیکی و معرفت شناختی بوده،
فلسفه ی سیاسی هم می تواند با این نظریه های بنیادی پیوند یابد:
مثلاً نظریه پردازی در مورد سرشت واقعیت و اینکه چگونه می دانیم
که امور منطقاً به چگونگی کنش ها و برهمکنش مان با واقعیات مربوط
اند. مهم ترین و ماندگار ترین مسئله ی اخلاقی- سیاسی که فیلسوفان
را به چندین مکتب فکری تقسیم می کند، به جایگاه فرد مربوط می
شود: 'شخص' اخلاقی چیست؟ با اینکه نمی توان در این مختصر به
گوناگونی و ظرایف این حیطه ی اندیشه ورزی پرداخت، کافیست بگوییم
که فیلسوفان را از این حیث می توان به سه دسته ی عمده تقسیم کرد:
یک دسته شخص منفرد را تقدیس می کنند (یعنی از نظر اخلاقی و لذا
سیاسی اهمیت اصلی را برای فرد قائلند). دسته ی دیگر فرد را
جزئی از گروه محسوب می کنند ( و لذا نزد آنان گروه موقعیتی رفیع
و مقدس می یابد). و سرانجام کسانی هم هستند که نفس سازمان های
سیاسی را تقدیس می کنند. موضع این دسته ی اخیر را دشوار بتوان
استوار شمرد، چرا که اگر نوع بشر وجود نداشت، وجود سازمان ها هم
بی معنا می شد پس سازمان تنها می تواند معنایش را از وجود ما اخذ
کند. بنابراین پرسش کلیدی مقسِّم فیلسوفان سیاسی این است که آیا
باید گروه را واحد تحلیل سیاسی محسوب کرد یا فرد را.
متفکران
معارض برای توصیف اولویت سیاسی باشنده ی مورد نظرشان (یعنی فرد
یا گروه) بیان هایی به کار برده اند که در طول تاریخ، بسته به
مفاهیم رقیب یا مکمل شان، گونه گون بوده است؛ اما امروزه وجه
شاخصه ی اصلی تقابل این دو دسته (فردگرا و جمع گرا) را می توان
در تأکید بر 'حقوق فرد' در برابر تأکید بر 'حقوق گروه' یافت. از
دیگر واژگان نشانگر، می توان به کرامت فردی؛ وظایف و مسئولیت های
تعلق به گروه؛ خودنهادی یا خودگردانی گروه یا فرد اشاره کرد –
که این خودنهادی به نوبه ی خود به طرح مسائل خاص و جزئی مربوط به
نقش فرهنگ، نژاد، دین، و جنسیت می انجامد. امروزه، در دوره های
نظریه ی سیاست، دو طرف اصلی این بحث ها اجتماع گرایان [[communitarian
و لیبرال ها هستند. بحث و جدل های این دو نگرش بر
سر حقوق و وظایف گروه ها و افراد درمی گیرند.
این
کاریکاتور از دو دیدگاه اکستریم (حدّی) به ما امکان می دهد تا
تفاوت ها و مشترکات میان مکاتب عمده ی فکری در فلسفه ی سیاسی را
بهتر دریابیم. اما به مانند تعمیم دادن رخدادهای تاریخی، در این
مورد نیز جزئیات بسی پیچیده تر و ظریف تر اند. زیرا کاربرد فلسفه
در عرصه ی سیاست، ضرورتاً به سازمان های اجتماعی می پردازد، و
چون مردم اجتماعی هستند – حقیقتاً دشوار بتوان نوع بشر را بدون
جامعه یا فرهنگ، انسان خواند – هر دو نقطه ی اکستریم را باید در
عرصه های اجتماعی-اخلاقی، یعنی در فردیت، دوستی، خانواده،
مالکیت، پول (مبادله ی غیرمستقیم)، اجتماع، قبیله، نژاد، مشارکت،
و دولت ( و شاخه های مختلف آن) مورد ارزیابی و آزمون قرار داد –
و متناظراً به رابطه ی فرد با هر کدام پرداخت.
|
بالا
|
<< برگ
2 از 12
>> |
|
|
|
|