کتاب پندار خدا > فصل دهم > یک خلاء چشمگیر؟ > بینکر | |
بینکر (دوست خیالی) فکر نمی کنم کریستوفر رابین[1] معتقد بود که خوکچه و وینی پو با او حرف می زدند، اما آیا بینکر چیز دیگری نبود؟
بینکر – اسمش رو گذاشتم بینکر – راز زندگی منه و به خاطر بینکره که هیچ وقت احساس تنهایی نمی کنم. با هم مامان بازی می کنیم، روی پله ها می نشینیم، هرجا مشغول باشم، بینکر هم میاد. بابام باهوشه، از اون آدمای ناقلاست، و مامانم هم بهترین آدم دنیاست، پرستارم هم پرستاره، بهش می گم پری اما هیچ کدوم برام بینکر نمی شن. بینکر باهام حرف می زنه، چون خودم یادش دادم گاهی وقتا هم جیغ و داد میکنه گاهی هم انگار صداش از ته چاه میاد... چون گلوش یه کم درده و من به جاش حرف می زنم. بابام باهوشه، از اون آدمای ناقلاست، و مامانم هم بهترین آدم دنیاست، پرستارم هم پرستاره، بهش می گم پری اما هیچ کدوم برام بینکر نمی شن. توی پارک که می دویم، بینکر مثل شیر شجاعه؛ هوا که تاریک میشه، بینکر مثل ببر شجاعه؛ بینکر مثل فیل شجاعه؛ هیچ وقت گریه نمی کنه... غیر از وقتی که صابون توی چشمش میره (مثل همه ی مردم). بابام باهوشه، از اون آدمای ناقلاست، و مامانم هم بهترین آدم دنیاست، پرستارم هم پرستاره، بهش می گم پری اما هیچ کدوم برام بینکر نمی شن. بینکر خسیس نیست؛ اما دوست داره غذا بخوره، پس وقتی که بهم شیرینی می دن، می گم میشه دوتا بدید، چون بینکر هم می خواد؟ و بعدش من شیرینی شو می خورم، چون تازه دندون در آورده. خوب، من بابام رو خیلی دوست دارم، اما اون وقت برای بازی نداره، و مامانم رو هم خیلی دوست دارم، اما اون هم گاهی میره بیرون و گاهی هم با پری دعوام میشه، چون موهام رو محکم شونه میکنه... اما بینکر همیشه بینکره، و همیشه حاضره اِی.اِی. میلن، حالا ما شش نفریم[2]
آیا پدیده ی بینکر [دوست خیالی] یک توهم مرتبه ی بالا است، و در مقوله ای جدای از ادابازی های دوره ی کودکی قرار می گیرد؟ تجربه ی شخصی من در این مورد کمک چندانی نمی کند. مادر من هم مثل خیلی از والدین دفترچه ای از گفته های دوره ی کودکی من جمع آوری کرده است. علاوه بر ادابازی های ساده (مثلاً: من از ماه آمده ام... من یک پدال گاز هستم... یک بابلی هستم) ظاهراً من از ادابازی های مرتبه ی دوم هم لذت می برده ام (مثلاً: حالاًمن جغدی هستم که ادای چرخ چاه رو در می آره). گاهی هم تخیلاتم انعکاسی هم بوده اند (حالا من بچه کوچولویی هستم که ادای ریچارد رو در می آرم). من هیچ گاه باور نداشته ام که یکی از اینها بوده ام، و فکر می کنم که این مطلب عموماً در مورد اغلب ادابازی های کودکان صادق باشد. اما من دوست خیالی نداشته ام. اگر بخواهیم شهادت بزرگسالان را باور کنیم، دست کم برخی از کودکان عادی دوست خیالی دارند، و واقعاً معتقداند که این دوست خیالی وجود دارد، و در برخی موارد، آن دوست را به وضوح و روشنی یک توهم ناب می بینند. من تردید دارم که پدیده ی دوست خیالی بتواند مدل خوبی برای باورهای الاهیاتی در بزرگسالان باشد. نمی دانم روانشناسان این پدیده را از این زاویه بررسی کرده اند یا نه، اما ارزش پژوهش را دارد. یک بینکر برای تمام عمر، محرم و مطمئن: مسلماً این نقشی است که خدا ایفا می کند – و شاید همن خلاء باشد که با رفتن خدا برجا بماند.
دوست خیالی یک دختربچه، "آدمک صورتی" بوده و به نظرش می رسیده که واقعاً آن آدمک را می بیند و حضورش را احساس می کند. این آدمک صورتی ناگهان از هوا ظاهر می شده، و با صدای زنگ دار و لطیفی سخن می گفته است. این آدمک مرتب بر دختربچه ظاهر می شد، به ویژه وقتی که دخترک احساس تنهایی می کرد. اما با بزرگ تر شدن دخترک، بسامد ظهور آدمک صورتی هم کاهش یافت. درست روز قبل از اینکه دخترک کودکستان را شروع کند، آدمک صورتی ظاهر شد و با صدای زنگ دارهمیشگی اش اعلام کرد که دیگر به سراغ او نخواهد آمد. این حرف دخترک را غمگین کرد اما آدمک صورتی به او گفت که او دیگر بزرگ شده و در آینده به او نیاز ندارد. پس باید دوست اش را ترک کند و برود مراقب بچه های دیگری باشد که به او نیاز دارند. آدمک صورتی به دخترک قول داده که اگر واقعاً به او نیاز داشته باشد پیش او خواهد آمد. سال ها بعد، وقتی که دختر دچار یک بحران شخصی شد و قصد داشت تصمیم سرنوشت سازی در مورد زندگی اش بگیرد، آن آدمک صورتی باز به خواب آن دختر آمد. در اتاق دختر را باز کرد و یک انبان کتاب برایش آورد. دختر این خواب را چنین تعبیر کرد که باید به دانشگاه برود – توصیه ای که به گوش جان شنید و بعدها آن را مفید یافت. این حکایت تقریباً اشک مرا در آورد، و مرا به فهم این نکته رساند که چگونه خدایان می توانند نقش تسلی بخش و هدایت گری در زندگی بشر داشته باشند. یک موجود می تواند فقط در خیال کودک باشد؛ با این حال کاملاً برای او واقعی نماید، به او آرامش ببخشد و نصیحت اش کند. شاید نقش دوست خیالی از این هم فراتر باشد: دوستان خیالی – و خدایگان خیالی – وقت و صبر کافی دارند تا همه ی توجه شان را مصروف رفیق شفیق شان کنند. و بسیار ارزان تر از روانشناسان یا مشاوران حرفه ای هستند.
آیا خدایان هم، در نقش ناصحانه و تسلی دهنده شان، تکامل یافته ی بینکرها هستند؟ آیا خدایان هم حاصل نوعی "بچه ریختی"[3] روانی هستند؟ بچه ریختی به معنای محفوظ ماندن ویژگی های کودکی در دوران بلوغ است. مثلاً صورت سگ های پکنی بچه ریخت است: صورت سگ های پکنی بالغ هم مثل توله سگ ها است. این الگوی شناخته شده ای در تکامل است و به عنوان یکی از عوامل اصلی ایجاد پدیده هایی مثل گِردی پیشانی یا کوتاهی چانه شناخته می شود. تکامل گرایان ما را مانند میمون های جوان می خوانند. و مسلماً درست است که شامپانزه ها و گوریل های جوان در کودکی بیشتر به انسان شباهت دارند تا در هنگام بلوغ. آیا ممکن است خاستگاه تکامل دین هم تأخیری تدریجی در وقوع لحظه ای باشد که در آن انسان که در آن بینکر [دوست خیالی] اش را کنار می گذارد (درست مانند تأخیری که در خلال تکامل ما در تخت شدن پیشانی ما یا پیش آمدگی چانه مان ایجاد شده است)؟
برای تکمیل این بحث، باید ملاحظه کنیم که شاید قضیه برعکس باشد. آیا ممکن است به جای اینکه خدایان از بینکرها تکامل یافته باشند، بینکرها از خدایان تکامل یافته باشند؟ به نظرم این حالت بعیدتر می نماید. من هنگام خواندن کتاب جولیان جینز روانشناس آمریکایی، با عنوان خاستگاه آگاهی در فروریزش ذهن دوجایگاهی[4]، به این ایده رسیدم. کتابی که غرابت آن از عنوانش آشکار است. این کتاب یا سراسر مهمل است، یا یک اثر حقیقتاً نبوغ آساست، نه چیزی بین این دو! احتمالاً از گونه ی اول باشد؛ ولی نمی خواهم در این مورد نظر قطعی ام را بدهم.
جینز خاطرنشان می کند که بسیاری از مردم فکر کردن خود را یک فرآیند گفتگوی میان "خود و یک حریف درونی می یابند. امروزه می دانیم که هر دو "صدا" مال خودمان است. اگر این نکته را نفهمیم، بیمار روانی محسوب می شویم. درست همین وضع برای اِوِلین واو پیش آمد. واو این وضعیت اش را به وضوح کامل برای دوستش چنین بیان کرد: "خیلی وقت است که ترا ندیده ام. در این مدت عده ی کمی را دیده ام. می دانی چرا؟ من دیوانه شده بودم." واو پس از بهبودی رمانی نوشت به نام مخمصه ی گیلبرت پینفولد[5] . و در آن این دوره ی هذیانی زندگی اش و صداهایی را که در طی این دوره می شنید شرح داد.
پیش نهاده ی جینز این است که زمانی حدود سال 1000 ق.م. عموم مردم نمی دانستند که صدای دومی که می شنوند– صدای گیلبرت پینفولد – از درون خودشان برمی خیزد. فکر می کردند که صدای یک خداست، مثلاً آپولو، یا آستارت یا یهوه یا، محتمل تر اینکه، یک خدای محلی که به آنها توصیه می کرد و فرمان می داد. جینز حتی محل ایجاد این صدای الاهی را در بخش پشتی نیم کره ی چپ مغز می داند که امروزه خاستگاه کنترل گفتار شناخته می شود. به نظر جینز، "فروریزش ذهن دوجایگاهی" یک گذار تاریخی بوده است. در آن هنگام مردم دانسته اند که صداهای ظاهراً بیرونی که می شنوند در واقع درونی هستند. جینز حتی تا آنجا پیش می رود که این گذار تاریخی را خاستگاه آگاهی[6] بشر می داند.
یک متن باستانی مصری درباره ی خدای آفریننده ای به نام پتاح هست. در این متن می خوانیم که باقی خدایان، "صدا"ها یا "زبان"های مختلف پتاح هستند. در ترجمه های مدرن، ترجمه ی تحت اللفظی "صدا" را نمی پذیرند و دیگر خدایان را به "تصورات عینیت یافته ی ذهن [ ِ پتاح]" تعبیر می کنند. جینز این تعبیر عالمانه را نمی پذیرد و معنای تحت اللفظی واژه ی صدا را ترجیح می دهد. به نظر او خدایان صداهای توهم آمیز بوده اند که درون سر مردم سخن می گفتند. پیش نهاده ی بعدی جینز این است که این خدایان از خاطرات پادشاهان مرده ی باستانی سرچشمه گرفته اند. پادشاهانی که هنوز از طریق صداهای مجازی درون سر رعایا، کنترل خود را بر اذهان آنان حفظ کرده اند. فارغ از اینکه نظر جینز را متقاعدکننده بیابید یا نه، برنهاده ی او به قدر کافی جدل برانگیز هست که قابل ذکر در یک کتاب مربوط به دین باشد.
حال، اگر نظر جینز را قابل اعتنا بیابیم، می توانیم فرضیه ای درباره ی خدا ارائه دهیم که خدایان و بینکرها را دارای نیای مشترکی بشمارد، اما از نظریه ی بچه ریختی هم کمک بگیرد. در این صورت، بر خلاف نظر جینز، باید گفت که فروریزش ذهن دوجایگاهی به طور ناگهانی رخ نداده است. بلکه سنی که در آن صداهای توهمی خاموش می شوند و اشباح رنگ می بازند به تدریج کاهش یافته است. برخلاف فرضیه ی بچه ریختی، در این نظریه باید گفت که خدایان نخست از ذهن افراد بالغ تر رخت بربستند، و سپس سن محو خدایان هرچه پایین تر آمد، تا به امروز که این خدایان فقط به صورت پدیده ی بینکر یا آدمک صورتی وجود دارند. مشکل این روایت از نظریه این است که علت دوام خدایان در ذهن بزرگسالان امروزی را توضیح نمی دهد.
اما شاید بهتر باشد که خدایان را اسلاف بینکرها، یا بینکرها را اسلاف خدایان نشماریم. بلکه هر دو را محصولات فرعی استعداد روانی واحدی بدانیم. وجه اشتراک بینکرها و خدایان این است که هردو قدرت آرامش بخشی دارند، و مثل یک جعبه ی تشدید برای تمرین ایده های مختلف به کار می آیند. در این حالت زیاد از نظریه ی بخش 5 دور نشده ایم که مطابق آن، تکامل دین در واقع یک محصول فرعی روانی است.
ادامه >> تسلی [1] . یک شخصیت کارتونی، قهرمان داستان های کریستوفر رابین .م [2] . A.A. Milne, Now We Are Six [3] . paedomorphosis [4] . The Origin of Consciousness in the Breakdown of the Bicameral Mind, Julia Jaynes ترجمه ی فارسی این کتاب با مشخصات زیر موجود است: خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی، پدیدآورنده: جولیان جینز، هوشنگ رهنما (مترجم)، خسرو پارسا (مترجم)، احمد محیط (مترجم)، رضا نیلی پور (مترجم)، هما صادقی (مترجم)، نجل رحیم (مترجم) ناشر: آگاه - تير، 1385 [5] . Ordeal of Gilbert Pinfold, Evelyn Waugh [6] . consciousness
|
فهرست
- سکولاریسم، بنیان گذاران آمریکا و دین - مکتب تکامل گرایی نویل چمبرلین
- برهان دانشمندان برجسته ی دیندار
- انتخاب طبیعی به سان یک آگاهی-فزا - روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک
- دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر - نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی
- آیا وجدان ما منشاء داروینی دارد؟ - یک بررسی مورد ی درباره ی ریشه های اخلاقیات - اگر خدایی نیست، چرا خوب باشیم؟
- درباره ی هیتلر و استالین چه می گویید؟ آیا آنها بیخدا نبودند؟
- چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟
- آموزش دینی به عنوان میراث ادبی
فصل 10 (یک خلاء چشمگیر؟) - سرسخن - بینکر، دوست خیالی
|
برگ های مربوط | |
مقالاتی از ریچارد داوکینز
|