کتاب پندار خدا > فصل نهم > کودکی، سوء استفاده و رهایی از دین > در دفاع از کودکان | |
س در دفاع از کودکان
همکار روانشناس ام نیکلاس همفری در سخنرانی سال 1997 به افتخار عفو بین الملل در آکسفورد، این ضرب المثل انگلیسی را به کار برد که "سنگ و چوب می تواند سرم را بشکند اما سخن درشت هرگز نمی تواند". [141] همفری سخنرانی اش را با این استدلال شروع کرد که این ضرب المثل همیشه درست نیست، و برای اثبات ادعایش، مؤمنان به وودوهای هائیتی را مثال زد که ظاهراً چند روز بعد از "نفرین شدن" توسط وودو از ترس می میرند. سپس پرسید که آیا عفو بین الملل، که عواید آن سخنرانی را دریافت می کرد، باید علیه سخنان مضر یا زیانبار هم موضع گیری کند یا خیر. پاسخ او یک نه قاطع به این نوع سانسورچی گری بود: "آزادی بیان چنان ارزشمند است که نباید آن را به مخاطره انداخت." اما در ادامه ی سخنرانی اش، به رغم شخصیت لیبرالی که دارد، یک استثنای مهم بر این قاعده را مجاز دانست: سانسور در یک مورد خاص...
... و آن آموزش اخلاقی و دینی کودکان و به ویژه آموزش هایی است که کودک در خانه دریافت می کند. والدین مجاز هستند – و حتی از آنان انتظار می رود – که درست و نادرست و صواب و خطا را برای کودک تعیین کنند. حرف من این است که کودکان یک حق بشری دارند که ذهنشان توسط اباطیل دیگران خرفت نشود – و فرقی نمی کند که این دیگران چه کسانی باشند. از سوی دیگر، والدین نه حق خداداده ای دارند که کودکان را هر طور خواستند بار آورند و نه اینکه حق دارند افق معرفتی فرزندشان را محدود کنند، و کودک را در فضایی جزمی و خرافی بار آورند یا او را وادارند که صراط تنگ دین خودشان را پی گیرد. خلاصه، کودکان حق دارند که ذهن شان از اراجیف انباشته نشود و ما به عنوان جامعه وظیفه داریم که از آنان حمایت کنیم. پس همان طور که نباید بگذاریم والدین دندان کودکان شان را خرد کنند یا آنها را در زیرزمین زندانی کنند، نباید بگذاریم که به فرزندان شان بقبولانند که، مثلاً، انجیل کاملاً درست است یا اینکه گردش افلاک وضعیت زندگی شان را تعیین می کنند.
البته این اظهارات شدیدالحن نیازمند ارزیابی فراوان است، و بسیار هم مورد توجه قرار گرفت. آیا اینکه چه چیزهایی اراجیف هستند محل مناقشه نیست؟ آیا تشت علم گرایی ارتودوکس بارها از بام نیفتاده تا ما را هشیار سازد؟ شاید دانشمندان بیاندیشند که تعلیم اخترگویی و صحت تمام و کمال انجیل درست نیست، اما کسان دیگری هستند که طور دیگری فکر می کنند. چرا آنان نباید معتقدات خود را به فرزندان شان بیاموزند؟ آیا متفرعنانه نیست اگر تأکید کنیم که حتماً باید به کودکان علم آموخت؟
من سپاس گزار والدین ام هستم چرا که آنان معتقد بودند که باید بیشتر به کودک آموخت که چگونه بیاندیشد نه اینکه چه بیاندیشد. اگر شواهد علمی به طور مناسب و منصفانه ای به کودکان عرضه شود، و وقتی بزرگ شدند تصمیم بگیرند که انجیل تمام و کمال صحت دارد، یا گردش ستارگان در زندگی شان تأثیر می گذارد، مختار هستند. نکته ی مهم این است که باید به کودک فرصت داد تا به اختیار خود تصمیم بگیرد که چگونه بیاندیشد، نه در انقیاد والدین باشد تا آنان عقاید خود را به زور به او تحمیل کنند. و البته اهمیت این نکته هنگامی روشن می شود که به یاد داشته باشیم که کودکان امروز والدین نسل فردا خواهند بود و خواهند توانست هر عقیده ای را که امروزه آموخته اند فردا به فرزندان خود القا کنند.
سخن همفری این است که تا وقتی که کودکان خردسال، آسیب پذیر و نیازمند حمایت هستند، حمایت صحیح اخلاقی از آنان مستلزم این است که تصور کنیم اگر خودشان به قدر کافی بالغ و مطلع بودند چه چیزی را بر خود می پسندیدند. او مثال جالب یک دختر جوان اینکا را نقل کرد که بقایای جسد پانصدساله اش به سال 1995 در کوه های پرو یافت شد. مردم شناسی که این جسد را کشف کرده بود نوشت که این دختر قربانی یک آئین قربانی کردن انسان بوده است. به قول همفری، یک مستند تلویزیونی در مورد این "دوشیزه ی یخی" ساخته شد و در تلویزیون های آمریکا به نمایش در آمد. بینندگان دعوت شده بودند تا
تعهد روحانی کاهنان اینکا را تحسین کنند و در افتخار و شور برگزیدگی آن دختر در سفر آخر و قربانی شدن اش شریک شوند. پیام آن برنامه ی تلویزیونی این بود که عمل قربانی کردن انسان فی نفسه یک ابداع درخشان فرهنگی است – شاید بخواهید بگویید جواهر دیگری است بر تاج چندفرهنگ گرایی[1].
همفری این رویکرد را به سخره می گیرد. من هم همینطور.
با این حال، چطور شخص می تواند به خود جرأت چنین پیشنهادی را بدهد؟ چطور جرأت می کنند ما را دعوت کنند که در حین تماشای تلویزیون در اتاق نشیمن خانه مان از دیدن یک قتل آئینی مشعوف شویم: قتل کودکی نابالغ که توسط یک دسته پیرمرد جاهل سبکسر خرافاتی قربانی می شود؟ چطور جرأت می کنند به ما بقبولانند که عملی غیراخلاقی علیه شخص دیگر برایمان جالب است؟
در اینجا هم یک خواننده ی معقول و لیبرال می تواند دچار ناراحتی شود. مسلماً درست است که این عمل با استانداردهای ما غیراخلاقی، و احمقانه است. اما با استانداردهای اینکاها چه؟ واضح است که نزد اینکاها قربانی کردن انسان عملی اخلاقی محسوب می شد و نه تنها به نظرشان احمقانه نمی آمد، بلکه عملی کاملاً مقدس بود. دختر خردسال هم بی شک یک مؤمن معتقد به دین جامعه اش بوده است. ما کی هستیم که واژه ی "قتل" را به کار ببریم و در مورد کاهنان اینکا با استانداردهای خودمان قضاوت کنیم نه با استانداردهای خودشان؟ شاید آن دختر خیلی هم از سرنوشت خود مشعوف بوده است: شاید واقعاً باور داشته که مستقیماً به بهشت ابدی گام می گذارد، و در آنجا از پرتو الطاف خدای خورشید برخوردار می شود. یا شاید هم از ترس جیغ می کشیده است – این حالت اخیر محتمل تر می نماید.
نکته ی مورد نظر همفری – و من – این است که فارغ از اینکه آیا آن دختر مایل به قربانی شدن بوده یا نه، دلایل قوی داریم که بگوییم اگر او دسترسی کاملی به واقعیات داشت، هیچ گاه به قربانی شدن خود رضایت نمی داد. برای مثال، فرض کنید که او می دانست که خورشید در واقع یک کره ی هیدروژنی است، که دمای آن بیش از یک میلیون درجه ی کلوین است، و در آن هیدروژن در طی فرآیند همجوشی هسته ای به هلیوم تبدیل می شود و نخست از یک حلقه ی گازی تشکیل شده که دیگر سیارات منظومه ی شمسی، از جمله زمین، هم از آن پدید آمده و سپس چگالش یافته اند... آنگاه حتماً دیگر او خورشید را به عنوان یک خدا نمی پرستید، و دیدگاهش در مورد قربانی شدن در راه استمالت از این خدای کذایی هم تغییر می کرد.
نمی توان کاهنان اینکا را به خاطر جهل شان شماتت کرد، و شاید بی انصافی باشد اگر آنها را را احمق و سبکسر بخوانیم. اما می توان آنها را سرزنش کرد که چرا باورهای خود در مورد پرستش خدای خورشید را به یک کودک حقنه کرده اند و نگذاشته اند که خودش تصمیم بگیرد که آیا باید خدای خورشید را بپرستد یا نه. نکته دیگر سخن همفری این است که می توان مستندسازان امروزی و ما بینندگان شان را سرزنش کرد که چرا کشتن یک دختر را زیبا می یابیم – و "این آئین را موجب غنای فرهنگ جمعی خود می شماریم." این تمایل به ستودن سنت های دینی اقوام، و توجیه بیرحمی هایی که به نام سنت انجام می شود، بسیار شایع است. این تمایل موجب تضادهای درونی در اذهان مردمان لیبرال منش نیک سرشتی می شود که از یک سو نمی توانند رنج دیگران و ظلم را تحمل کنند و از سوی دیگر پسامدرنیست ها و نسبیت انگاران به آنها آموخته اند که نباید دیگر فرهنگ ها را کمتر از فرهنگ خودشان بدانند. ختنه ی دختران بی شک به طرز وحشتناکی دردناک است و لذت جنسی زن را نابود می کند (چه بسا مقصود اصلی از این کار همین باشد)، و در عین حال، فقط نیمی از مردمان آزاداندیش خواهان لغو انجام آن هستند. نیمه ی دیگر اما به فرهنگ های بومی که مرتکب این عمل می شوند "احترام" می گذارند و احساس می کنند که اگر "آنها" می خواهند دختران "خودشان" را ناقص کنند، ما نباید در این رسم دخالت کنیم.* البته نکته در اینجاست که در واقع مالک دختران "خودشان"، خود دختران هستند، و نباید خواسته های آنان را نادیده گرفت. پرسش رندانه تر این است که، چه کنیم اگر خود دختر بگوید که می خواهد ختنه شود؟ در اینجا باید پرسید که اگر خود دختر آگاهی و معلومات یک فرد بالغ را داشت، به چنین کاری تن می داد؟ همفری خاطرنشان می کند که هیچ گاه زن بالغی را ندیده که در خردسالی از ختنه رسته باشد و اکنون بخواهد خود را ختنه کند.
همفری پس از ذکر وضعیت فرقه ی [پروتستان] آمیش و حقوق آنان برای اینکه "فرزندان خودشان" را "به شیوه ی خودشان" بار آورند، به شوق وافر جامعه برای حفظ تنوع فرهنگی می تازد:
بسیار خوب، شاید بخواهید بگویید که البته برای یک کودک سخت است که توسط والدین اش طبق سنت آمیش یا هازیدیم یا کولی بار آید – اما دست کم نتیجه این می شود که سنت های زیبای فرهنگی تداوم می یابند. آیا اگر این سنت ها رخت بربندند کل تمدن دچار فقر نمی شود؟ شاید شرم آور باشد که برای حفظ چنین تنوعی انسان ها قربانی شوند. اما چه کنیم. این بهایی است که ما به عنوان جامعه باید برای حفظ تنوع فرهنگی بپردازیم. در اینجا لازم است یادآور شوم که این بها را ما نمی پردازیم، بلکه آنها می پردازند.
مسئله ی سنت فرقه ی آمیش در سال 1972 مورد توجه افکار عمومی قرار گرفت. در آن هنگام دادگاه عالی ایالات متحده در پرونده ی ویسکانسین در برابر یودر با آزمون سختی روبرو شد. دعوی پرونده این بود که آیا والدین حق دارند کودکان شان را به دلایل دینی از مدرسه بیرون بکشند. اعضای فرقه ی آمیش در جماعت های کوچکی در نقاط مختلف ایالات متحده زندگی می کنند، و بیشترشان به یک لهجه ی قدیمی آلمانی که هلندی پنسیلوانیا خوانده می شود سخن می گویند، و اغلب شان به درجات مختلف استفاده از برق، موتور احتراق داخلی، دکمه و دیگر مظاهر زندگی مدرن را تحریم کرده اند. در حقیقت به نظر مردم امروزی این جزایر انسانی قرن هفدهمی جذابیت غریبی دارند. آیا ارزش ندارد برای حفظ غنای فرهنگ بشری این خرده فرهنگ را حفظ کرد؟ و تنها طریق حفظ این خرده فرهنگ این است که بگذاریم به سبک خود کودکان شان را آموزش دهند، و آنها را از نفوذ مفسده انگیز مدرنیته به دور نگه دارند. اما در اینجا مطمئناً باید پرسید که آیا نباید سخن خود کودکان را نیز در این مورد بشنویم؟
در سال 1972 هنگامی که برخی والدین آمیش در ویسکانسین فرزندان شان را از دبیرستان بیرون کشیدند، پرونده ی دعوی علیه آنها به دادگاه عالی آمریکا کشید. ایده ی آموزش و به ویژه آموزش علم پس از یک سن معین، مخالف تعالیم آمیش است. ایالت ویسکانسین این والدین را به محکمه کشاند و مدعی شد که آنان فرزندان شان را از تحصیل محروم کرده اند. پس از طی مراحل قضایی، بررسی پرونده به دادگاه عالی ایالات متحده واگذار شد. در دادگاه عالی شش نفر همصدا علیه والدین رأی داد و یک نفر هم مخالف این رأی بود. [142] نظر اکثریت، به بیان قاضی ارشد وارن برگر، این بود که: "بنا به شواهد، تحصیل اجباری تا سن 16 سالگی، ارزش ها و معتقدات فعلی جماعت آمیش را به شدت نقض می کند. پس جماعت آمیش یا باید این اعتقاد را رها کند و جذب جامعه شود و یا اینکه مجبور است به جای دیگری مهاجرت کند که عقایدش را تحمل می کنند."
نظر اقلیت، یعنی قاضی ویلیام او داگلاس، این بود که باید در این مورد از خود فرزندان آمیش استفسار شود. آیا آنها واقعاً می خواهند به تحصیل شان خاتمه دهند؟ آیا آنها واقعاً می خواهند به کیش آمیش باقی بمانند؟ نیکلاس همفری از این فراتر می رود و می گوید حتی اگر از فرزندان آمیش هم استفسار شود و آنها اظهار کنند که ترجیح می دهند به کیش آمیش باقی بمانند، آیا می توان گفت که اگر آنان از آلترناتیوهای دیگر هم آگاه می بودند همچنان بر این اعتقاد باقی می ماندند؟ اگر این طور باشد، آیا نباید نمونه هایی را بیابیم که جوانانی خارج از جماعت آمیش به اختیار خود به این جماعت بپیوندند و تحصیل را بر خود حرام کنند؟ قاضی داگلاس قضیه را قدری متفاوت بیان می کند. به نظر او هیچ دلیلی ندارد که معتقدات دینی والدین را واجد موقعیت ویژه ای بدانیم، به طوری که برپایه ی آن معتقدات بتوان تصمیم گرفت که والدین تا چه حد حق دارند که کودکان شان را از تحصیل محروم کنند. اگر معتقدات دینی بتواند مبنای تصمیم گیری باشد، چرا معتقدات سکولار نتواند چنین جایگاهی داشته باشند؟
اکثریت اعضای دادگاه عالی این قضیه را مشابه برخی ارزش های نظام رهبانی یافتند، که شاید بتوان گفت حضور آن در جامعه ی موجب غنای فرهنگی می شود. اما چنان که همفری خاطرنشان می کند، میان این دو تفاوتی بنیادی وجود دارد. راهبان به اختیار خود و داوطلبانه زندگی رهبانی پیشه می کنند . اما کودکان آمیش هرگز داوطلب آمیش شدن نبوده اند؛ آنها در این جماعت زاده شده اند و بخت دیگری نداشته اند.
قربانی کردن انسان، و به ویژه کودکان، در مذبح "تنوع فرهنگی" و حفظ سنت های مذهبی به غایت تحقیرآمیز و غیرانسانی است. عموم ما از خودروها، کامپیوترها، واکسن ها و آنتی بیوتیک هایمان بهره می بریم. اما شما مردم عجیب و غریب [آمیش] با لباس و کلاه های قدیمی، اسب و گاری عهد بوق، لهجه ی باستانی، و توالت های خارج از منزل تان برایمان جالب هستید. شما زندگی مان را غنی می کنید. البته باید به شما حق داد که کودکان تان را در حال و هوای قرن هفدهمی تان محبوس کنید، در غیر این صورت یک پدیده ی تجدیدناشدنی، و بخشی از غنای شگفت انگیز فرهنگ آدمی برای همیشه نابود می شود. من تا حد اندکی می توانم این دیدگاه را درک کنم، اما در حقیقت کلیت این دیدگاه برایم تهوع آور است.
[...]ª
اداامه >> باز هم آگاهی فزایی [1] . multi-culturalism * این رسم در بریتانیا هم رواج دارد. در سال 2006 یک بازرس ارشد مدارس با من از دختران لندنی سخن گفت که نزد "عمو"یی در برادفورد فرستاده می شوند تا او آنها را ختنه کند. مقامات هم از ترس اینکه متهم به راسیسم علیه "جماعت" شوند از این عمل چشم می پوشند. ª بخش "یک رسوایی آموزشی" که به شرح ماجرای اعطای بورسیه به مدارس دینی و تبعات آن در رسانه های بریتانیا می پردازد حذف شد. م
|
فهرست
- سکولاریسم، بنیان گذاران آمریکا و دین - مکتب تکامل گرایی نویل چمبرلین
- برهان دانشمندان برجسته ی دیندار
- انتخاب طبیعی به سان یک آگاهی-فزا - روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک
- دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر - نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی
- آیا وجدان ما منشاء داروینی دارد؟ - یک بررسی مورد ی درباره ی ریشه های اخلاقیات - اگر خدایی نیست، چرا خوب باشیم؟
- درباره ی هیتلر و استالین چه می گویید؟ آیا آنها بیخدا نبودند؟
- چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟
- در دفاع از کودکان - آموزش دینی به عنوان میراث ادبی
- سرسخن
|
برگ های مربوط | |
مقالاتی از ریچارد داوکینز
|