خانه | بالا

کتاب پندار خدا > فصل پنجم > ریشه های دین > دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر

(دریافت فایل پی دی اف کتاب)

دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر

در هر حال، اکنون می خواهم بحث انتخاب گروهی را کنار بگذارم و  دیدگاه خودم را درباره ی ارزش بقای داروینی دین شرح دهم. من از جمله ی شمار فزاینده ی زیست شناسانی هستم که دین را یک محصول فرعی[1] از چیزی دیگرمی دانند. در حالت عام تر، به اعتقاد من هنگامی که ما درباره ی  ارزش بقای داروینی می اندیشیم، باید "فرعی فکر کنیم". وقتی در مورد ارزش بقای چیزی می پرسیم، ممکن است پرسش مان بر خطا باشد. شاید لازم باشد تا پرسش را به نحو مناسب تری بازنویسی کنیم. چه بسا موضوع  مورد علاقه ی ما (در اینجا، دین) فی نفسه ارزش بقای مستقیمی نداشته باشد، بلکه محصوف فرعی چیز دیگری باشد که آن چیز ارزش بقا دارد. فکر می کنم خوب است با ذکر یک مثال از حیطه ی تخصصی خودم، یعنی رفتارشناسی جانوری، این نکته را تشریح کنم.

 

شب پره ها به سمت شعله ی شمع پرواز می کنند، و این رفتارشان تصادفی نمی نماید. آنها راه شان را کج می کنند تا در شعله ای بسوزند که انگار فرا می خواندشان. ممکن است این پدیده را "رفتار خود-ویرانگر" بخوانیم و تحت این عنوان، با شگفتی بپرسیم که انتخاب طبیعی اصلاً چرا چنین رفتاری را برگزیده است. حرف من این است که حتی پیش از آنکه بکوشیم تا پاسخ خِرَدپسندی به این پرسش ها بدهیم، باید پرسش مان را بازنویسی کنیم. این رفتار یک نوع خودکشی نیست. این خودکشی ظاهری ناشی از یک تأثیرجانبی ناخواسته، یا یک محصول فرعی چیزی دیگر است. اما محصول فرعی ... چه؟ خوب، شاید بتوان با توجه به نکته ای دیگر پاسخ را یافت.

 

در منظره ی شبانگاهی، نور مصنوعی یک پدیده ی نورس است. تا همین اواخر، شب ها فقط نور ماه و ستارگان دیده می شد. نور این اشیاء نورانی در بینهایت اپتیکی است، یعنی پرتوهای گسیل شده از آنها به طور موازی به زمین می رسند. به همین سبب این نورها مانند قطب نما برای جهت یابی مناسب اند. معلوم شده که حشرات از نور اجرام آسمانی مانند خورشید و ماه برای جهت یابی حرکت شان  در خط مستقیم استفاده می کنند، و می توانند پس از گشت و گذار، به کمک همین قطب نما، با علائم معکوس ، به خانه باز گردند. شبکه ی عصبی حشره می تواند برای جهت یابی توسط نور از یک سری قاعده ی سرانگشتی استفاده کند. گیریم این قاعده که: "در مسیری حرکت کن که پرتو نور همواره با زاویه ی 30 درجه به چشم برسد."  چون  حشرات چشمان مرکب دارند ( با مجراهای مستقیم برای هدایت نور که از مرکز چشم شان مانند خارهای جوجه تیغی بیرون زده) در عمل برایشان آسان است که با تعقیب نور در مسیر یک مجرا، یا اوماتیدیوم، جهت یابی کنند.

 

این قطب نمای نوری حشرات کاملاً متکی به اجرام آسمانی است که در بینهایت نوری قرار دارند. اما اگر جرم نورانی در دوردست نباشد، پرتوهایش دیگر موازی نیستند بلکه مانند پره های چرخ واگرا می شوند. یک سیستم عصبی که قاعده ی سرانگشتی 30 درجه (یا هر مقدار حقیقی دیگر) را در مورد  شمع نزدیک خود اعمال کند، و آن شمع را مانند ماه در بینهایت اپتیکی بپندارد، مانند شب پره مسیری مارپیچی را به دور شعله طی می کند. برای خودتان  مسیر حرکت با زاویه ی معین، گیریم زاویه ی 30 درجه، به سوی پرتوهای واگرا از یک شمع را رسم کنید و ببینید که در یک مسیر لگاریتمی فریبنده به سوی شمع می رسید.

 

اگرچه این قاعده ی سرانگشتی در این مورد خاص برای شب پره مرگبار است، اما به طور میانگین، قاعده ی سودمندی است چون شب پره بیشتر ماه را می بیند تا شمع را. ما متوجه صدها شب پره ای نمی شویم که در سکوت مسیرشان را با ماه یا ستارگان درخشان، یا حتی روشنایی  دوردست شهرها، پیدا می کنند. ما فقط شب پره هایی را می بینیم که جذب نور چراغ هایمان می شوند، و به خطا از خود می پرسیم که: چرا همه ی شب پره ها خودکشی می کنند؟ اما پرسش درست این است که چرا شب پره ها سیستم عصبی ای دارند که آنان را با زاویه ای معین نسبت به پرتوهای نور هدایت می کند. ما فقط هنگامی متوجه این راهکار می شویم  که به خطا می رود. هنگامی که پرسش را بازنویسی کنیم، راز رخت برمی بندد. اصلاً درست نیست که این رفتار را خودکشی بخوانیم. این رفتار یک محصول فرعی از عملکرد قطب نمایی است که معمولاً سودمند است.

  بالای صفحه

حال، این درس درباره ی محصول فرعی بودن را به رفتار دینی انسان اعمال کنیم. ما مردمان بسیاری را – در خیلی جاها، تقریباً در همه جا – مشاهده می کنیم که کاملاً معلوم است باورهایشان در تضاد تام با حقایق علمی، و نیز در تضاد با باورهای دیگر مؤمنان است. مردم نه تنها با شور و حدّت تمام باورهای دینی شان را حفظ می کنند بلکه وقت و منابع شان را هم صرف فرایض پرهزینه ی ناشی از آن باورها می کنند.  برای اعتقادات شان می کشند، یا کشته می شوند. ما از این  رفتارها انگشت به دهان می مانیم، همان طور که از رفتار "خود-نابودگر" شب پره حیران می شویم. شگفت زده می پرسیم چرا چنین می کنند. اما حرف من این است که چه بسا سؤال مان اشتباه باشد. چه بسا رفتار دینی تنها یک کجروی، یا محصول فرعی نامطلوب از یک گرایش روانی عمیق تر باشد که در شرایط دیگر مفید است، یا زمانی مفید بوده است. با این دیدگاه، گرایشی که در اوضاع و احوال خاصی به طور طبیعی نزد نیاکان ما انتخاب شده است، فی نفسه دین نبوده است؛ بلکه مزایای دیگری داشته، و فقط برحسب تصادف به شکل رفتار دینی بروز کرده است. ما فقط هنگامی می توانیم رفتار دینی را بشناسیم که آن را باز-نامگذاری کرده باشیم.

 

خوب، اگر دین محصول فرعی چیزی دیگر باشد، آن چیز دیگر چیست؟  همتای بشری این عادت جهت یابی شب پره چیست؟  کدام ویژگی مفید بدوی بوده که بعدها به کجراهه رفته و دین را ایجاد کرده است؟ من فقط موردی را به عنوان مثال بیان می کنم، اما فقط برای ارائه ی نمونه ای از اینکه چه قسم اموری مورد نظرم است. مقصود اصلی ام  تأکید بر این اصل عام است که پرسش درباره ی منشاء دین را باید به نحو درست مطرح کرد، و در صورت لزوم آن را بازنویسی کرد، نه اینکه بر پاسخ مشخصی پافشاری کنم.

 

فرضیه ی خاص من درباره ی کودکان است. بقای گونه ی ما بیش از هر گونه ی دیگر متکی بر تجارب اندوخته شده ی نسل های پیشین مان است. برای بقا و بهزیستی کودک، این تجارب باید به او منتقل شوند. به لحاظ نظری، ممکن است کودک به تجربه ی شخصی دریابد که نباید خیلی به لبه ی یک پرتگاه نزدید شود، یا گیاهان سرخ رنگ ناآزموده را بخورد، یا در رودخانه ای که مأوای کروکودیل هاست شنا کند. اما مسلماً مغز کودک یک قاعده ی سرانگشتی دارد که برایش مزیتی در انتخاب طبیعی ایجاد می کند: هرچه را که بزرگترهایت گفتند باور کن. از والدین ات پیروی کن؛ حرف پیران قبیله ات را گوش کن، به ویژه وقتی با لحنی جدی و تهدیدآمیز سخن می گویند. بدون چون و چرا به بزرگ ترها اعتماد کن. اما درست مانند قاعده ی شب پره، این قاعده نیز می تواند به خطا رود.

  بالای صفحه

من هیچ گاه وعظ ترسناکی را که وقتی کوچک بودم در نمازخانه ی مدرسه مان شنیدم فراموش نمی کنم. حتی یادآوری اش هم ترسناک است: آن موقع، مغز کودکانه ام سخن آن واعظ را به گوش جان شنید. او برایمان داستان یک جوخه سرباز را تعریف کرد، که بر روی یک خط آهن مشغول تمرین نظامی بودند. در یک لحظه ی حساس، که قطار داشت از روبرو به جوخه می رسید، حواس سرجوخه پرت شد و دستور تغییر مسیر را نداد. سربازان آن قدر خوب تعلیم دیده بودند که هرگز بدون دستور فرمانده تغییر مسیر نمی دادند. به همین خاطر مسیرشان را عوض نکردند و به حرکت شان روی ریل  ادامه دادند. البته من حالا دیگر این داستان را باور نمی کنم و امیدوارم خود واعظ هم آن را باور نکند. اما وقتی نه ساله بودم آن را باور کردم، چون آن را از زبان بزرگتری می شنیدم که بر من ارشدیت داشت. و چه خود آن وعظ این داستان را باور داشت و چه نداشت، می خواست ما کودکان را وادارد تا رفتار برده وار و تعبّد بی چون و چرای آن سربازان را، به رغم نامعقولی آن،  تحسین کنیم و الگوی خود قرار دهیم. و من یکی که تحسین کردم. اکنون، در بزرگسالی، تقریباً برایم ناممکن است که درک کنم چطور آن موقع از خود پرسیدم که آیا من هم این شجاعت را خواهم داشت که بدون دستور فرمانده راهم را کج نکنم و به قیمت زیر قطار رفتن  انجام وظیفه کنم.  اما، جالبی قضیه اینجاست که من هنوز آن داستان را به یاد دارم. آن وعظ آشکارا اثر عمیقی بر من گذاشته است، چون آن را به خاطر می آورم و دارم برایتان نقل می کنم.

 

اما اگر منصفانه قضاوت کنیم، فکر نمی کنم که مقصود آن واعظ، القای پیامی دینی بود. شاید پیام او بیش از دینی بودن، نظامی بود. مانند شعر " وظیفه ی جوخه ی نور" اثر تِنیسون، که آن را هم می توان در همین باب مطرح کرد:

 

"جوخه ی نور به پیش!"

آیا کسی می هراسید؟

نه، گرچه سربازان می دانستند

که از کسی خطایی سر زده:

اما آنان  را چه رسد به پاسخدهی

آنان را چه رسد به پرسشگری

کارایشان نیست جز رفتن و مردن:

پیش به سوی دره ی مرگ

ششصد مایل به پیش

  بالای صفحه

(این سروده که یکی از قدیمی ترین و پرخَش ترین صداهایی است که از انسان ضبط شده. خود لُرد تِنیسون که این شعر را می خواند. آدم هنگام شنیدن این قطعه ی متنطن به خوبی احساس می کند که انگار این صدا از اعماق یک تونل تاریک قدیمی به گوش می رسد.) از دیدگاه ستاد ارتش، اجازه به سربازان برای تخطی از فرمان ها به منزله ی دیوانگی است. ارتش هایی که پیاده نظام شان به جای پیروی از فرمان ها، به میل خود رفتار کند، در جنگ ها شکست خواهند خورد. از دیدگاه ارتش ها، این قاعده ی سرنگشتی مفیدی است، حتی اگر در موارد خاص به فاجعه منجر شود. پس سربازان را تعلیم می دهند که تا سرحد امکان مانند روبات یا کامپیوتر انجام وظیفه کنند.

 

هرچه از کامپیوترها بخواهید، بی چون و چرا انجام می دهد. آنها برده وار از دستورالعمل هایی تبعیت می کنند که توسط  زبان های برنامه نویسی به آنها داده شده است. به همین سبب است که کامپیوترها برای انجام کارهایی مثل پردازش واژگان و محاسبات مفید هستند. اما، محصول فرعی اجتناب ناپذیر این پیروی برده وار کامپیوترها  این است که دستورالعمل های بد را هم  بی چون و چرا اجرا می کنند. آنها به هیچ رو نمی توانند بگویند که آیا نتیجه ی دستورالعملی که اجرا می کنند سودمند است یا زیانبار. آنها فقط اطاعت می کنند، درست مثل رفتاری که از سربازان انتظار می رود. فایده ی کامپیوترها در همین اطاعت بی چون و چرایشان است، و دقیقاً همین رفتار آنها را در برابر برنامه های کِرمی و ویروسی آسیب پذیر می سازد. برنامه ی شرورانه ای هم  که به کامپیوتر بگوید "مرا کپی کن و به تمام آدرس های روی دیسک سخت بفرست" بی چون و چرا اجرا می شود، و به تمام کامپیوترهای دیگری هم که فرستاده شود، با رشد تصاعدی مجدداً اجرا می شود.  طراحی کامپیوتری که در عین تبعیت مفید از دستورالعمل ها، از عفونت ویروسی نیز در امان باشد، بسیار دشوار و چه بسا ناممکن است.

 

اگر مقدمه چینی خود را به خوبی انجام داده باشم، اکنون خود شما می توانید استدلالم درباره ی مغز کودکان و دین را کامل کنید. انتخاب طبیعی مغز کودکان را چنان ساخته که هر آنچه را که والدین و بزرگان قبیله به او بگویند باور کند: نظیر جهت یابی شب پره توسط نور ماه. اما روی دیگر این اعتماد مطیعانه، ساده لوحی برده وار است. محصول فرعی اجتناب ناپذیر زودباوری، آسیب پذیری در مقابل عفونت ویروسی ذهن است. از دیدگاه  بقای داروینی، دلایلی عالی برای زودباوری کودک و اعتمادش به والدین، و بزرگ ترهای معتمد والدین هست. یک پیامد خودکار زودباوری این است که کودک به هیچ رو نمی تواند  میان توصیه های خوب و بد تمایز قائل شود. کودک نمی تواند بداند که "در رودخانه ی لیمپوپو که کروکودیل ها زندگی می کنند، قایقرانی نکن" توصیه ی خوبی است اما "باید هنگامی که قرص ماه کامل است بُزی قربانی کنی، و گرنه باران می بارد"، حداکثر اتلاف وقت و بُز است. نزد کودک، هر دوی این هشدارها به یک میزان قابل اعتماد می نمایند. هر دو توصیه از منبع محترمی می آیند و با جدیتی بیان شده اند که احترام و اطاعت می طلبد. همین مطلب در مورد گزاره های مربوط به جهان، کیهان، اخلاقیات و سرشت بشر نیز صادق است.  و بسیار محتمل است که وقتی کودک بزرگ شد و بچه دار شد، طبعاً با  همان جدیت همه ی آموخته هایش را – چه مهمل و چه مفید –  به فرزندان خود منتقل کند.

  بالای صفحه

در این مدل، باید انتظار داشته باشیم که در نقاط جغرافیایی مختلف، باورهای دلبخواه مختلف، که هیچ کدام پایه ای در واقعیت ندارند، به ارث برسند، و با همان قوتی مقبول نسل های پیاپی واقع شوند که حکمت های سنتی مفیدی مانند این باور که کود دادن برای کشت مفید است. همچنین باید انتظار داشته باشیم که خرافات و دیگر باورهای کاذب به طور محلی تکامل یابند – یعنی با گذر نسل ها تغییر کنند. این تغییر باورها می تواند یا به طور کتره ای و تصادفی باشد یا اینکه نظیر انتخاب داروینی باشد، یعنی با گذر نسل ها، در میان باورهای همریشه واگرایی رخ دهد درست مانند زبان هایی که نیای مشترکی دارند، و به تدریج با گذر زمان و فاصله ی جغرافیایی،  از هم دورتر و دورتر می شوند ( به زودی به این نکته باز خواهم گشت). با توجه به قابل برنامه ریزی بودن مغز کودک، به نظر می رسد که همین نکته در مورد شکل گیری باورهای بی پایه و امر و نهی های  دلبخواه در طی نسل ها نیز صادق باشد.

زعمای دین به خوبی از این آسیب پذیری مغز کودک، و اهمیت تعلیمات دوره ی خردسالی آگاه اند. شعار نخ نمای ژزوئیت ها که می گویند "کودک را در هفت سال اول عمرش به من بسپار، تا مرد تحویل ات دهم." به هیچ رو نادرست نیست.  در زمان های متأخرتر، جیمز دابسون، بنیانگذار جنبش "کانون خانواده" * که امروزه بدنام شده، این اصل را می شناخت که: "کسانی که اندیشه و تجربه ی خردسالان را کنترل کنند – که کودک چه ببیند، فکر کند یا باور کند – مسیر آینده ی ملت را تعیین خواهند کرد." [79]

 

اما به خاطر داشته باشید که پیشنهاد خاص من درباره ی فایده ی زودباوری ذهن کودک، تنها یک مثال بود. مثالی از آن قسم اموری که در انسان می توانند نظیر جهت یابی شب پره ها توسط ماه یا ستارگان عمل کنند. رابرت هایند زیست-رفتارشناس در کتاب چرا خدایان ایستادگی می کنند[2]، و دو مردم شناس، یعنی پاسکال بویر در کتاب تبیین دین[3]، و اسکات آتران در به خدا توکل می کنیم[4]، به طور جداگانه کلیت این ایده را پیش نهاده اند که دین یک محصول فرعی از یک گرایش روانشناختی عادی است – البته باید گفت که دین ها، محصولاتی فرعی هستند، زیرا مردم شناسان همان قدر بر گونه گونی ادیان جهان تأکید دارند که بر مشترکات ادیان. یافته های مردم شناسان تنها به این خاطر برای ما عجیب می نمایند که نامألوف هستند. همه ی باورهای یک دین در نظر کسانی که در سنت آن دین پرورش نیافته اند غریب می نمایند. بویر که درباره ی قبایل فانگ کامرون تحقیق کرده، می نویسد آنان معتقد اند که ...

 

... جادوگران یک عضو اضافیِ حیوان مانندی در بدن خود دارند که شب ها به پرواز در می آید و به  بدن دیگر انسان ها آسیب می رساند یا خون شان را مسموم می کند. همچنین می گویند که این جادوگران گاهی ضیافت هایی ترتیب می دهند و در آنجا قربانیان شان را می بلعند و برای شرارت های آتی شان تصمیم گیری می کنند. بسیاری از این مردم می گویند که دوست دوست شان شبی به چشم خود جادوگرانی را دیده که سوار بر یک برگ موز بر فراز دهکده در پرواز بوده و به سمت قربانیان اش تیرهای جادویی می انداخته است.

  بالای صفحه

بویر مطلب اش را با ذکر حکایتی شخصی ادامه می دهد:  

در یک مهمانی شام در کمبریج داشتم این حکایت و دیگر ماجراهای غریب مشابه را تعریف می کردم که یکی از مهمانان ام، که الاهیدان برجسته ای در کمبریج بود، پیش آمد و گفت: " همین چیزهاست که مردم شناسی را این قدر جالب و دشوار می کند. شما باید شرح دهید که چرا مردم می توانند به چنین مهملاتی باور داشته باشند."  این نکته مرا حیران باقی گذاشت. پیش از آنکه بتوانم پاسخ مناسبی بدهم، موضوع گفتگو عوض شد.

 

به فرض اینکه آن الاهیدان کمبریجی مانند غالب مسیحیان می اندیشیده، احتمالاً به ترکیبی از گزاره های زیر باور داشته است: 

  • در زمان نیاکان ما، مردی از یک مادر باکره زاده شد، بدون اینکه هیچ پدر بیولوژیکی داشته باشد.
  • با دعای همان مرد بی پدر، مُرده ای به نام ایلعاذر زنده شد؛ درحالی  که آن قدر از مرگ ایلعاذر می گذشت که جسدش متعفن شده بود.
  • خود آن مرد بی پدر پس از مردن و دفن شدن، پس از سه روز زنده شد.
  • چهل روز بعد، آن مرد بی پدر بالای  تپه ای رفت و جسم اش به عرش صعود کرد.
  • اگر شما در ذهن خود چیزی زمزمه کنید، آن مرد بی پدر، و "پدر"اش (که خودش نیز هست) افکارتان را می خواند و ممکن است اقدام مقتضی صورت دهد.  او می تواند همزمان افکار همه ی موجودات دیگر جهان را نیز بخواند.
  • اگر کار بدی بکنید، یا کار خوبی بکنید، از نظر آن مرد بی پدر مخفی نمی ماند، حتی اگر آن کار را در خلوت و دور از انظار همگان انجام دهید. ممکن است پیش یا پس از مرگ تان، شما را به خاطر آن کار پاداش یا جزا بدهد.
  • مادر باکره ی آن مرد بی پدر هرگز نمرد، بلکه جسم اش به عرش "صعود کرد".
  • اگر کشیش تان (که باید بیضتین داشته باشد) نان و شراب را تبرک کند، آن نان و شراب به گوشت و خون آن مرد بی پدر "تبدیل" می شود.

 

اگر یک مردم شناس عینیت گرا در طی یک پژوهش میدانی در کمبریج، تازه با این باورها مواجه شود چه باید بکند؟

 بالای صفحه

ادامه >>  مفتون روانی دین

 


[1] . by-product

 *  هنگامی که شعار "مراقب کانون خانواده ی لعنتی خودت باش" را پشت ماشینی در کلورادو دیدم، برایم جالب بود. اما امروزه این شیوه به نظرم کمتر خنده دار می رسد. شاید لازم است از برخی کودکان در برابر تعالیم والدین شان حمایت کرد (فصل 9 را ببینید).

[2] . Why Gods Persist, Robert Hinde

[3] . Religion Explained, Pascal Boyer

[4] . In God We Trust, Scott Atran

 

فهرست

- احترام سزاوار

- احترام ناسزاوار

- چندخداباوری

- تک خداباوری

- سکولاریسم، بنیان گذاران آمریکا و دین

- فقر لاادری گری

- نوما

- آزمایش بزرگ دعا

- مکتب تکامل گرایی نویل چمبرلین

- مردان کوچک سبز رنگ

 

  • فصل 3 ( برهان های وجود خدا)

- "اثبات" های توماس آکوئیناس

- برهان هستی شناختی

- برهان زیبایی شناختی

- برهان "تجارب" شخصی

- برهان کتاب مقدس

- برهان دانشمندان برجسته ی دیندار

- قمارباز پاسکال

- برهان های بایِسی

 

  • فصل 4 ( چرا به احتمال قریب به یقین خدایی نیست)

- بوئینگ 747 غائی

- انتخاب طبیعی به سان یک آگاهی-فزا

- پیچیدگی فرونکاستنی

- پرستش شکاف ها

- روایت سیاره ای اصل آنتروپیک

- روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک

- میان پرده ای در کمبریج

 

  • فصل 5 ( ریشه های دین)

- حُکم داروینی

- فواید مستقیم دین

- انتخاب گروهی

- دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر

- مفتون روانی دین

- نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی

- بارپَرَستی

 

  • فصل 6 ( ریشه های اخلاق)

- چرا ما خوب هستیم؟

- آیا وجدان ما منشاء داروینی دارد؟

- یک بررسی مورد ی درباره ی ریشه های اخلاقیات

- اگر خدایی نیست، چرا خوب باشیم؟

 

- زایتگایست اخلاقی

- درباره ی هیتلر و استالین چه می گویید؟ آیا آنها بیخدا نبودند؟  

 

  • فصل 8  (دین چه اشکالی دارد؟)

- دین چه اشکالی دارد؟

- بنیادگرایی و انهدام علم

- نیمه ی پنهان مطلق گرایی

- دین و همجنس گرایی

- دین و قداست حیات بشر

- مغالطه ی بزرگ بتهوون

- چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟

  • فصل 9 (کودکی، سوءاستفاده و رهایی از دین)

- حکایت ربودن  ادگاردو مورتارا

- سوء استفاده ی جسمی و ذهنی

- در دفاع از کودکان

- باز هم آگاهی فزایی

- آموزش دینی به عنوان میراث ادبی

 

  • فصل 10 (یک خلاء چشمگیر؟)

- سرسخن

- بینکر، دوست خیالی

- تسلی

- شهود

- مادر همه ی برقع ها

برگ های مربوط

 

مقالاتی از ریچارد داوکینز

 

 

 

 

 

 

 

 

خانه | بالا

Free Web Hosting