خانه | بالا

کتاب پندار خدا > فصل چهارم > چرا به احتمال قریب به یقین خدایی نیست> روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک

(دریافت فایل پی دی اف کتاب)

روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک

ما نه تنها در سیاره ی مساعدی زندگی می کنیم، بلکه در جهان مساعدی نیز زندگی می کنیم. از این که هستیم می توانیم نتیجه بگیریم که قوانین فیزیک باید به قدر کافی مساعد ایجاد حیات باشند. وقتی به آسمان شب می نگریم تصادفی نیست که ستارگان را می بینیم، چرا که ستارگان یک پیشنیاز لازم برای وجود اغلب عناصر شیمیایی هستند، و بدون شیمی، حیات نمی تواند ایجاد شود. فیزیکدانان محاسبه کرده اند که اگر قوانین و ثوابت فیزیک حتی اندکی متفاوت با مقادیر فعلی شان بود، جهان چنان می شد که دیگر امکان نداشت حیاتی در آن به وجود آید. فیزیکدانان این  مطلب را به انحای مختلف بیان می کنند، اما نتیجه همواره تقریباً یکسان است. مارتین رییز در کتاب فقط شش رقم[1] ، شش ثابت بنیادی را ذکر می کند که به باور فیزیکدانان در تمام کیهان یکسان اند. هر یک از این شش رقم  به ظرافت تنظیم شده، یعنی اگر اندکی متفاوت با مقدار فعلی اش بود، کل جهان دیگرگونه می شد و دیگر مساعد حیات نبود.§

 

از جمله ی این ثابت های فیزیکی، مقدار نیروی به اصطلاح "قوی" است، یعنی نیرویی که اجزای هسته ی اتم را به هم مقید می کند. برای "شکافتن" هسته ی اتم، باید بر این نیرو غلبه کرد. نیروی قوی را با مقیاس E می سنجند که برابر با نسبت جرمی از هسته ی هیدروژن است، که هنگام همجوشی هسته های هیدروژن و ایجاد هلیوم، به انرژی تبدیل می شود. مقدار این ثابت در جهان ما برابر 0.007 است و چنین می نماید که لازمه ی وجود شیمی (که پیشنیاز ایجاد حیات است) این است که  ثابت نیروی قوی خیلی نزدیک به این مقدار باشد. تعداد عناصر شیمیایی که ما می شناسیم مشتمل بر حدود نود عنصر جدول تناوبی است که به طور طبیعی ایجاد شده اند. ساده ترین و فراوان ترین عنصر، هیدروژن است. همه ی عناصر دیگر جهان نهایتاً حاصل همجوشی هسته های هیدروژن هستند. همجوشی هسته ای فرآیند دشواری است که در شرایط فوق العاده داغ درون ستارگان  (و بمب های هیدروژنی) رخ می دهد. تعداد ستارگان نسبتاً کوچک، مانند خورشید ما،  که فقط می توانند عنصر سبکی مانند هلیوم ایجاد کنند اندک است. هلیوم  از لحاظ سبکی پس از هیدروژن دومین عنصر جدول تناوبی است.  اما تشکیل اغلب عناصر سنگین تر، نیازمند ستارگانی است که از خورشید بزرگ تر و داغ ترباشند تا بتوانند در یک سلسله فرآیندهای همجوشی هسته ای عناصر سنگین تر را ایجاد کنند. جزئیات این واکنش ها توسط فِرِد هویل و دو تن از همکارانش تشریح شده است ( و عجیب اینکه به پاس این دستاورد، سهمی از جایزه ی نوبلی که به دیگران دادند نصیب هویل نشد). گاهی ستارگان بزرگ، یا سوپرنوآها منفجر می شوند و مواد درون خود را به صورت ابرهایی از غبار در فضا می پراکنند. این مواد شامل عناصر جدول تناوبی هم هست. این ابرهای غباری حاصل از انفجار تدریجاً متراکم می شوند و ستارگان و سیارات جدیدی تشکیل می دهند، که سیاره ی ما از آن جمله است. به همین سبب است که زمین علاوه بر هیدروژن همه جا حاضر، سرشار از عناصر دیگر است. عناصری که بدون آنها شیمی، و تکوین حیات، محال می بود.

  بالای صفحه

در اینجا نکته ی مربوط به بحث ما این است که مقدار نیروی قوی تعیین می کند که سلسله همجوشی های هسته ای تا کجای جدول تناوبی بالا می رود. اگر مقدار نیروی قوی خیلی کوچک بود، گیریم 0.006 بود و نه 0.007، در جهان هیچ عنصری جز هیدروژن به وجود نمی آمد و هیچ شیمی جالب توجهی حاصل نمی شد. اگر این مقدار خیلی بزرگ بود، گیریم 0.008 بود، همه ی هیدروژن جهان دچار همجوشی می شد و به عناصر سنگین تر تبدیل می شد. چندان که می دانیم، شیمی بدون هیدروژن نمی توانست به تکوین حیات بیانجامد. بخشاً به این سبب که بدون هیدروژن دیگر آبی در کار نبود. ثابت نیروی قوی باید درست حوالی مقدار طلایی 0.007 باشد تا گوناگونی عناصر و شیمی جالب و مساعد حیات ایجاد می شود.

 

من دیگر به باقی شش ثابت فیزیکی مورد بحث رییز نمی پردازم. کلیت این مطلب برای همه ی ثوابت یکسان است. مقدار فعلی این ثوابت در ناحیه ای طلایی قرار می گیرد که ورای آن تکوین حیات ممکن نمی شد. این مطلب را چگونه تعبیر کنیم؟ در اینجا هم از یک سو پاسخ خداباور را داریم و از سوی دیگر اصل آنتروپیک را. خداباور می گوید که خدا هنگام خلق جهان، ثوابت بنیادی را چنان تنظیم کرده که همه شان در ناحیه ی طلایی باشند تا بتوانند حیات را ایجاد کنند. انگار که خدا شش دکمه ی تنظیم داشته که می توانسته آنها را بچرخاند و  هر کدام را با دقت روی مقدار طلایی تنظیم کند. مانند همیشه، پاسخ خداباور اصلاً مجاب کننده نیست، چرا که وجود خود خدا را بی توضیح می گذارد. وجود خدایی که بتواند مقادیر طلایی ثابت های بنیادی را محاسبه کند هم  دست کم به قدر خود تنظیم ثابت ها نامحتمل، و در حقیقت بسیار مستبعد است – که این نکته در واقع مضمون کل بحث مان است. پس پاسخ خداباور هرگز نمی تواند راه حل مثبتی برای حل مسئله باشد. من هیچ آلترناتیوی جز منتفی دانستن این پاسخ نمی یابم، در حالی که همزمان در شگفتم که چگونه خیلی ها  نمی توانند مشکل پاسخ خداباورانه را دریابند و برهان "دکمه گردان الاهی" به نظرشان کاملاً خرسند کننده می نماید. 

 

شاید یک علت روانی این کوری غریب این باشد که، برخلاف زیست شناسان، هنوز خیلی ها به خوبی انتخاب طبیعی  را نشناخته اند و توان آن برای رام کردن استبعاد را درنیافته اند. جِی اندرسون توماس که روانشناس تکاملی است، علت دیگری را از دید تخصصی خود به من گوشزد کرد: همگی ما گرایشی روانشناختی داریم که  اشیای بیجان را اشخاصی کُنشگر[2] بینگاریم. به قول توماس، ما بیشتر تمایل داریم سایه را با دزد عوضی بگیریم تا دزد را با سایه. چرا که یک ایجاب غلط ممکن است وقت تلف کردن باشد، اما یک نفی غلط می تواند مرگبار باشد. او در نامه ای به من نوشت که در گذشته خطیرترین چالش محیطی برای  نیاکان ما از سوی همگنان شان بوده است. "میراث آن دوران، این است که پیشفرض غالب را بر ترس از نیات آدمیان بگذاریم . ما برای فهم علیت های غیر بشری دچار مشکل فراوان می شویم." ما طبیعتاً همین گرایش را به نیات الاهی نیز تسرّی می دهیم. در فصل 5 به این انگاره ی اغواگر "کُنشگران" بازخواهم گشت.

  بالای صفحه

زیست شناسان، که با درک توان انتخاب طبیعی برای تبیین امور آگاهی شان افزوده شده، بعید است که که زیر بار نظریه ای بروند که بخواهد مسئله ی نامحتملی را با یک ضربت حل کند. و پاسخ خداباوران به معمای نامحتملی، ضربتی با مدعاهای گزاف است. این پاسخ فقط بازگویی خود مسئله نیست، بلکه افزودن شاخ و برگ عجیب و غریبی به آن است.  پس بگذارید به آلترناتیو آنتروپیک بپردازیم. پاسخ آنتروپیک، در عام ترین شکل خود، این است که ما فقط در جهانی که قادر به ایجادمان باشد می توانیم پرسش از نامحتملی را مطرح کنیم. بنابراین صرف اینکه وجود داریم نشان می دهد که ثوابت بنیادی فیزیک باید در ناحیه ی طلایی شان بوده باشند. فیزیکدانان مختلف، راه حل های آنتروپیک متفاوتی برای معمای هستی پیشنهاد می کنند.

 

فیزیکدانان سرسخت می گویند که آن شش دکمه هرگز در ابتدای امر قابل تغییر نبوده اند. به نظر این دسته، هنگامی که سرانجام به نظریه ی همه چیز[3] برسیم ، نظریه ای که دیری است در سودای رسیدن به آنیم، خواهیم دید که آن شش ثابت کلیدی چنان به همدیگر، یا به چیز دیگری که هنوز ناشناخته است، وابسته اند که امروزه در تصورمان نمی گنجد. شاید معلوم مان شود که آزادی تغییر این شش ثابت بیش از آزادی نسبت محیط دایره به قطر آن نیست. و دریابیم که جهان فقط می توانسته به یک طریق موجود باشد. با این نگرش، نه تنها نیازمند خدایی برای تنظیم کننده ی دکمه ها نیستیم، بلکه اصلاً دکمه ای در کار نیست که نیاز به تنظیم داشته باشد.

 

دیگر فیزیکدانان (مانند خود مارتین رییز) این نگرش را نمی پذیرند و فکر می کنم من هم با آنان موافق باشم. البته کاملاً قابل تصور است که جهان تنها به یک طریق موجود باشد. اما چرا آن طریق یکّه باید چنان تنظیم شده باشد که به تکامل تدریجی ما بینجامد؟ چرا جهان ما باید از نوعی باشد که انگار، به قول فیزیکدان نظری، فریمن دایسون، "می دانسته که ما می آییم"؟ در این مورد جان لِزلی فیلسوف، مردی اعدامی را مثال می زند که به جوخه ی آتش سپرده شده است. ممکن است که تیر همه ی آن ده نفرسرباز جوخه خطا رود. اگر فرد اعدامی پس از این شلیک خطا فرصت یابد تا در مورد خوش شانسی خود تأمل کند می تواند با سرخوشی بگوید: "خوب، واضح است که تیر همه شان به خطا رفت، وگرنه من الآن نمی توانستم به این موضوع فکر کنم."  اما اگر او همچنان در عجب باشد که چرا همه ی جوخه خطا کردند، و با این فرضیات کلنجار برود که مثلاً آیا به آنها رشوه داده بودند یا مست بودند، کسی بر او خرده نمی گیرد.

 

این ایراد را می توان این طور پاسخ داد که مانند خود رییز بگوییم که جهان های همزیست فراوانی هستند که مانند حباب های صابون در یک "چنجهان"[4] ( یا به قول  لئونارد ساسکیند در یک "اَبَرجهان"ª) همزیستی دارند. قوانین و ثوابت هر یک از جهان ها، مانند جهان قابل مشاهده ی ما، مختص به خودش است. کلیت ابرجهان پر از این مجموعه های قوانین محلی است. اصل آنتروپیک هم تبیین می کند که چرا ما باید ساکن یکی از این جهان ها باشیم (که انگار در اقلیت اند) و قوانین محلی شان چنان از آب درآمده که مساعد تکامل تدرجی و درنتیجه امکان تأمل بر مسئله باشد.

  بالای صفحه

یک روایت گیرا از نظریه ی چنجهان ناشی از تأمل در سرنوشت نهایی جهان خود ماست. بسته به اینکه مقادیر اعدادی نظیر شش ثابت بنیادی چه باشند، سرانجام یا جهان ما یا تا ابد انبساط می یابد، یا اینکه سرانجام انبساط آن به حالتی تعادلی می رسد، یا اینکه جهت انبساط معکوس شود و جهان رو به انقباض گذارد، تا نهایتاً به حالتی برسد که اصطلاحاً "مُچالگی بزرگ"[5]  می نامند. در برخی از مدل های مچالگی بزرگ، جهان دوباره رو به انبساط می گذارد، و این چرخه، که گیریم هر بیست میلیارد سال یک بار رخ می دهد،  تا ابد ادامه می یابد. مطابق مدل استاندارد از جهان ما، زمان همراه با فضا در حدود 12 میلیارد سال پیش، هنگام انفجار بزرگ (بیگ بنگ) ایجاد شده است. اما مدل مُچالگی بزرگ متوالی این گزاره را چنین اصلاح می کند: زمان و فضا حقیقتاً با بیگ بنگ دوران ما آغاز شده اند، اما این زمان و فضا فقط آخرین فضا-زمان هایی هستند که در توالی بیگ بنگ ها ایجاد شده اند. بیگ بنگ ها هر کدام پیامد مُچالگی بزرگ  پیش از خود بوده اند. هیچ کس نمی داند در تکینگی هایی مانند بیگ بنگ چه رخ می دهد، لذا می توان پذیرفت که قوانین و ثوابت هر بار مقادیر جدیدی به خود بگیرند. اگر چرخه ی انفجار- انبساط – انقباض – مچالگی مانند یک آکاردئون کیهانی همواره در جریان باشد، ما در یک روایت سریالی از جهان هستیم نه در روایتی موازی. در حالت سریالی جهان، اصل آنتروپیک همچنان وظیفه ی تبیینی خود را ایفا می کند: تنها اقلیتی از جهان های سری هستند که "رقم" هایشان مناسب شرایط زیستی تثبیت شده است. و البته جهان ما هم جزو آن اقلیت است، چون ما در آنیم. امروزه مقبولیت روایت سریالی چنجهان به قوت سابق نیست، زیرا شواهد اخیر مدل مچالگی بزرگ  را زیر سؤال برده اند. امروزه به نظر می رسد که انگار جهان ما تا ابد انبساط می یابد.

 

یک فیزیکدان نظری دیگر به نام لی اسمولین یک روایت جذاب داروینی از نظریه ی چنجهان ارائه داده است، که هم شامل جهان های سری است  و هم موازی.  اسمولین ایده ی خود را در کتاب حیات کیهان[6] شرح داده و در آنجا می گوید که جهان های فرزند، از جهان های والد زاده می شوند، اما این زایش در پی یک مچالگی تمام عیار جهان رخ نمی دهد، بلکه به طور محلی در سیاهچاله ها حادث می شود. اسمولین صورتی از وراثت را هم به نظریه اش می افزاید: ثوابت بنیادی یک جهان فرزند، روایت کمی "جهش یافته" ی ثوابت والدش هستند. وراثت مؤلفه ی اصلی انتخاب طبیعی داروینی است، و باقی نظریه ی اسمولین به طور طبیعی پی گرفته می شود. جهان هایی که واجد ویژگی های "بقا" و "تولید مثل" هستند در چنجهان غلبه می یابند. "ویژگی های" مذکور جزئیات گوناگونی دارند. برای نمونه، پیش نیاز تشکیل سیاهچاله ها، تمایل ماده به چگالش به شکل سحابی و سپس به صورت ستارگان است. چنان که دیدیم، ستارگان نیز لازمه ی ایجاد شیمی جالب توجه و در پی آن حیات هستند. بنابراین پیشنهاده ی اسمولین این است که در چنجهان، انتخاب طبیعی جهان ها رخ داده است، که پیامد مستقیم آن تکامل  سیاهچاله پروری در جهان و پیامد غیرمستقیم آن ایجاد حیات بوده است.  همه ی فیزیکدانان نظر خوشی به ایده ی اسمولین ندارند، اما از موری گِلِ-مان برنده ی جایزه ی نوبل نقل قول کرده اند که گفته: " اسمولین؟ همان جوانی نیست که آن ایده های جنون آمیز را دارد؟ خوب شاید در اشتباه نباشد."[70] شاید یک زیست شناس شیطان بگوید که باقی فیزیکدان ها هم نیازمند آگاهی-فزایی داروینی هستند.

  بالای صفحه

 ممکن است وسوسه شویم ( یا تسلیم این اندیشه شویم) که فرض وجود انبوهی از جهان ها یک تجمل مصرفانه است؛ تجملی که نباید مجاز شمرده شود. مطابق این نگرش، اگر اصرافکاری چنجهان را بپذیریم، می توانیم وجود خدا را هم پذیرا باشیم. آیا هر دوی این ها فرضیاتی سردستی نیستند که به یک میزان گشاده دستانه و ناخرسند کننده اند؟ کسانی که چنین می اندیشند، آگاهی شان با انتخاب طبیعی افزوده نشده است. تفاوت کلیدی میان فرضیه ی حقیقتاً گزاف خدا و فرضیه ی ظاهراً گزاف چنجهان، از جهت استبعاد احتمالاتی است. چنجهان، با تمام غرابت اش، ساده است. اما خدا، یا هر آفریننده ی هوشمند تصمیم گیرنده ی محاسب، به همان قدر میزان باشنده هایی که قرار است تبیین کند بعید است. ممکن است چنجهان از لحاظ تعداد جهان ها گزاف باشد. اما هر یک از این جهان ها از حیث  قوانین بنیادی خود ساده اند. پس ما هنوز چیز بعیدی را فرض نکرده ایم . در مورد هر نوع هوش آفریننده اما، درست عکس این مطلب صادق است.

 

بعضی فیزیکدان ها به دینداری مشهورند (راسل استانارد و عالیجناب جان پولکینگ هورن دو نمونه ی بریتانیایی هستند که ذکرشان شد). چنان که می توان پیش بینی کرد، آنان بر استبعاد تنظیم ثوابت فیزیکی در ناحیه ی کم و بیش باریک طلایی انگشت می گذارند و ادعا می کنند که حتماً هوشی کیهانی بوده که عمداً این تنظیمات را انجام داده است. پیش تر همه ی این مدعا ها مردود دانستم چون همگی مسائلی برمی انگیزند که از خود مسئله ای که می خواهند حل کنند بزرگ تر است. اما خداباوران برای پاسخ گویی به این ایراد چه کرده اند؟ آنان چگونه می توانند از پس رفع این ایراد برآیند که هر خدایی که قادر به طراحی جهان، و تنظیم دقیق و پیش بینانه ی آن باشد چنان که به تکامل بیانجامد، باید موجودی بی نهایت پیچیده و مستبعد باشد که خود محتاج تبیینی عظیم تر از آن است که قرار است فراهم کند؟

 

ریچارد سوینبرن الاهیدان، چنان که آموخته ایم از او انتظار داشته باشیم، فکر می کند که پاسخی برای این مسئله یافته است، و آن را در کتاب خود به نام آیا خدایی وجود دارد؟[7] تشریح می کند. او راه حل خود را با این پرسش آغاز می کند که چرا ما همواره ساده ترین فرضیه ها را ترجیح می دهیم. علم امور پیچیده را در قالب برهمکنش های میان امور ساده تر تبیین می کند؛ اموری که در نهایت به برهمکنش های ذرات بنیادی منتهی می شوند. فکر می کنم (و امیدوارم با من هم عقیده باشید) که این ایده که همه چیز نهایتاً از ذرات بنیادی ساخته شده، ایده ی زیبایی است. گرچه تعداد هر کدام از ذرات بنیادی فراوان است، اما در نهایت همه ی ذرات عالم متعلق به گونه هایی متناهی از ذرات هستند. اگر در این مورد شک داشته باشیم، ممکن است به این خاطر باشد که فکر می کنیم این ایده زیادی ساده است اما به نظر سوینبرن این اصلاً ساده نیست، بلکه درست برعکس است.

  بالای صفحه

به نظر سوینبرن، با توجه به اینکه تعداد هر نوع ذره، گیریم الکترون ها، فراوان است، خیلی عجیب است که همه ی این ذرات (گیریم همه ی الکترون ها) خواص یکسانی داشته باشند. او ثابت بودن خواص یک الکترون را طاقت می آورد، اما میلیاردها و میلیاردها الکترون که همگی خواص یکسانی دارند مایه ی نهایت بهت و ناباوری سوینبرن می شوند. به نظر او، ساده تر و طبیعی تر آن بود که همگی الکترون ها با هم فرق داشتند. بدتر اینکه، به نظر او، هیچ الکترونی طبیعتاً نباید بیش از یک لحظه خواص خود را حفظ کند، بلکه باید بوالهوسانه، کتره ای و آنی لحظه به لحظه تغییر کند. دیدگاه سوینبرن در مورد سادگی و طبیعی بودن امور این چنین است. هر چیزی که یکنواخت تر ( به قول من و شما ساده تر) باشد مستلزم تبیین خاصی است. " سیر امور در قرن نوزدهم و بیستم به این سبب یکسان است که الکترون ها و ذرات مسی و همه ی اشیای دیگر امروزه درست همان طوراند  که قبلاً بودند."

 

در اینجا خدا وارد بازی می شود. خدا می آید تا عامدانه و پیوسته خواص میلیاردها الکترون و ذرات مسی را حفظ کند، و تمایل ذاتی شان را به سرکشی و بالهوسی مهار بزند. به مدد خواست خداست که وقتی یک الکترون را ببینید انگار که همه شان را دیده اید؛ و به خواست خداست که ذرات مسی همیشه مانند ذارت مسی رفتار می کنند؛ و به خواست خداست که الکترون ها و ذرات مس همواره، لحظه به لحظه و قرن به قرن، یکسان رفتار می کنند. چون همواره خدا دست خدا بر تک تک ذرات است، و آنها را افراط و تفریط ها و پا در کفش همگنان کردن باز می دارد.

 

اما چطور سوینبرن این فرضیه را که همزمان  تریلیون ها یدالله بر سر همه ی الکترون های سرکش قرار دارند ساده می یابد؟ این فرضیه مسلماً ساده نیست. سوینبرن با اعتماد به نفس خیره کننده ای مسئله را به طریق مطلوب خود حل می کند. او بدون هیچ توجیهی اظهار می کند که خدا تنها ذات یگانه است. فرضیه ی سوینبرن در قیاس با این فرضیه که همگی الکترون ها یکسان رفتار می کنند، در تبیین علل عجب اقتصادی عمل می کند!

 

خداباور مدعی است که هر شیئی که وجود دارد معلول است و وجودش موکول به وجود جوهری واحد است که همانا خدا باشد. و مدعای دیگر خداباور این است که تمام خصایص هر جوهر،  معلول خدایی است که آن را ایجاد کرده است. این مثل اعلای تبیین با حداقل علل است. خداباوری ساده تر از چندخداباوری است زیرا ساده ترین تبیین آن است که تنها یک علت را فرض بگیرد. و خداباوری فرض می گیرد که این علت واحد، شخصی است که قدرت اش نامحدود است (خدا می تواند هر کار منطقاً ممکنی را انجام دهد)، علم اش نامحدود است (خدا هر چیزی را که منطقاً می توان دانست می داند) و آزادی اش هم نامحدود است.

  بالای صفحه

سوینبرن سخاوتمندانه می پذیرد که خدا نمی تواند امور منطقاً ناممکن را انجام دهد. و آدم احساس می کند که باید ممنون این خویشتنداری باشد.  گفته اند که قدرت تبیینی نامحدود خدا هیچ حد و مرزی نمی شناسد. آیا علم در تبیین موضوع ایکس  قدری مشکل دارد؟ مسئله ای نیست. دیگر سراغ ایکس نروید. قدرت نامحدود خدا می تواند ایکس را (و همه چیز دیگر را) تبیین کند، و خدا همیشه تبیینی به غایت ساده ارائه می دهد، آخر خدایی جز خدای یگانه نیست. چه از این ساده تر؟

 

خوب، در حقیقت، تقریباً همه چیز. خدایی که بتواند دائم مراقب و هادی وضعیت فرد فرد ذرات عالم باشد نمی تواند ساده باشد. وجود خود خدا مستلزم تبیینی غول آساست. بدتر از این (از جهت سادگی) اینکه دیگر وجوه آگاهی معظم الاهی باید همزمان متوجه  کردار و افکار و عبادات تک تک ابنای بشر نیز باشد – و هکذا  تمام جانداران هوشمند دیگری که ممکن است در صد میلیارد کهکشان جهان موجود باشند. حتی به نظر سوینبرن، خدا همواره باید تصمیم بگیرد که برای نجات جان مبتلایان به سرطان، اقدام به شفای معجزه آسا نکند. معمولاً خدا معجزه نمی کند چرا که "اگر خدا اغلب دعاها برای شفای بیمار سرطانی را اجابت کند، آنگاه دیگر سرطان برایمان مسئله ای حل شده  خواهد بود." و آنگاه وقت مان را چطور صرف کنیم؟

 

البته همه ی متألهان به قدر سوینبرن پیش نمی روند. اما این پیش نهاده ی چشمگیر که فرضیه ی  وجود خدا ساده است  در نوشته های متألهان معاصر فراوان یافت می شود. کیث وارد، هنگامی که استاد الاهیات دانشگاه آکسفورد بود، به سال 1996 در کتابش خدا، بخت و ضرورت[8] چنین نوشت:

 

در واقع، مدعای خداباور این است که خدا تبیینی بسیار شکوهمند، اقتصادی و ثمربخش برای وجود جهان  است. [این فرضیه] به این خاطر اقتصادی است که وجود و سرشت کل عالم را به موجودی واحد منتسب می کند. خدا علتی غایی به دست می دهد که دلیل وجود همه چیز، از جمله خود ماست. [این فرضیه] به این خاطر شکوهمند است که از یک ایده ی اصلی – یعنی ایده ی وجود کامل ترین وجود ممکن – می توان به گونه ای قابل فهم، کل سرشت خدا و وجود عالم را توضیح داد.

  بالای صفحه

اشتباه وارد هم مانند سوینبرن این است که معنای تبیین را درست درنمی یابد، و ظاهراً معنای سادگی را هم درست نمی فهمد.  برای من مشخص نیست که آیا وارد واقعاً فکر می کند که خدا ساده است یا اینکه عبارت فوق را "به سان یک امکان" مطرح می کند. سِر جان پولکینگ هورن در کتاب خود علم و باور مسیحی[9] نقد پیشگفته بر اندیشه ی توماس آکوئیناس را نقل می کند: "اشکال اصلی [نگرش آکوئیناس] آن است که فرض می کند خدا منطقاً ساده است – البته سادگی به معنایی بس قوی تر از اینکه هر چه برای  هر جزء خدا صادق باشد  برای کل آن صادق است. با این حال،  این فرض کاملاً منطقی است که خدا، در عین لایتجزا بودنش، پیچیدگی درونی دارد." در این مورد حق با وارد است. در واقع، جولیان هاکسلی زیست شناس به سال 1912 پیچیدگی را در قالب "ناهمگونی اجزا" تعریف کرد. منظور او از ناهمگونی، نوعی تکثّرناپذیری  کارکردی بود. [71].

 

در جای دیگر، وارد شواهدی به دست می دهد از اینکه برای متألهان فهم تکوین پیچیدگی حیات چقدر دشوار است. او از الهیدان-دانشمند بیوشیمیدان دیگری به نام آرتور پیکاک (که سومین نفر از مثلث دانشمندان دیندار بریتانیایی است که نام می برم) نقل می کند که ماده ی جاندار "گرایش طبیعی به پیچیدگی فزاینده دارد". وارد این رویه را  "قسمی تمایل ذاتی در تغییر تکاملی متمایل به پیچیدگی" عنوان می کند. او در ادامه می گوید که این گرایش "ممکن است قسمی میل به فرآیند جهشی باشد. میلی که وقوع جهش های پیچیده ی بعدی را میسر سازد." اما وارد در این مورد مردد است ، چنان که باید باشد. سائق تکاملی به سوی پیچیدگی، نه ناشی از گرایش ذاتی به پیچیدگی فزاینده است، و نه ناشی از میل به جهش. بلکه در اثر انتخاب طبیعی است: تا آنجا که ما می دانیم، انتخاب طبیعی نهایتاً تنها فرایندی است که می تواند از سادگی، پیچیدگی بیآفریند. نظریه ی انتخاب طبیعی به نحو نبوغ آسایی ساده است. منشاء آن هم به همین سادگی است. از سوی دیگر، این نظریه اموری را تبیین می کند پیچیدگی شان به وصف در نمی آید: اموری پیچیده تر از هر آنچه که در تصورمان بگنجد، البته سوای خدایی توانا به آفرینش این پیچیدگی ها.

  بالای صفحه

ادامه >> میان پرده ای در کمبریج
 

[1] . Just Six Numbers, Martin Rees

§  گفتم "فرضاً"، بخشاً به این خاطر که ما نمی دانیم صور بیگانه ی حیات چگونه می توانند باشند، و بخشاً به این خاطر که ممکن است که اگر هر بار فقط پیامد حاصل از تغییر یک ثابت را ملاحظه کنیم، ممکن است دچار اشتباه شویم. آیا ممکن نیست که ترکیب های دیگری از مقادیر این شش ثابت، مساعد حیات از آب درآیند، چنان که اگر تغییرات آنها را یکی یکی بررسی کنیم نتوانیم آن امکان های مساعد را کشف کنیم؟ در هر حال من مجبورم در ادامه برای سهولت فرض کنم که توضیح  تنظیمات ظریف ظاهری ثوابت بنیادی برای ما مسئله ی واقعاً دشواری  است.

[2] . agent

[3] . Theory of Everything

[4] . multiverse

ª  ساسکیند (2006) دفاع درخشانی از اصل آنتروپیک در اَبَرجهان ارائه می دهد. او می گوید که بیشتر فیزیکدانان از این ایده بیزارند. من نمیفهمم چرا. فکر می کنم ایده ی زیبایی است – شاید به این خاطر که داروین آگاهی ام را افزوده است.

[5] . big crunch

[6] .  The Life of the Cosmos,  Lee Smolin

[7] . Is There a God?, Richard Swinburne

[8] . God, Chance and Necessity, Keith Ward

[9] . Science and Christian Belief, Sir John Polkinghorne

 

فهرست

- احترام سزاوار

- احترام ناسزاوار

- چندخداباوری

- تک خداباوری

- سکولاریسم، بنیان گذاران آمریکا و دین

- فقر لاادری گری

- نوما

- آزمایش بزرگ دعا

- مکتب تکامل گرایی نویل چمبرلین

- مردان کوچک سبز رنگ

 

  • فصل 3 ( برهان های وجود خدا)

- "اثبات" های توماس آکوئیناس

- برهان هستی شناختی

- برهان زیبایی شناختی

- برهان "تجارب" شخصی

- برهان کتاب مقدس

- برهان دانشمندان برجسته ی دیندار

- قمارباز پاسکال

- برهان های بایِسی

 

  • فصل 4 ( چرا به احتمال قریب به یقین خدایی نیست)

- بوئینگ 747 غائی

- انتخاب طبیعی به سان یک آگاهی-فزا

- پیچیدگی فرونکاستنی

- پرستش شکاف ها

- روایت سیاره ای اصل آنتروپیک

- روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک

- میان پرده ای در کمبریج

 

  • فصل 5 ( ریشه های دین)

- حُکم داروینی

- فواید مستقیم دین

- انتخاب گروهی

- دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر

- مفتون روانی دین

- نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی

- بارپَرَستی

 

  • فصل 6 ( ریشه های اخلاق)

- چرا ما خوب هستیم؟

- آیا وجدان ما منشاء داروینی دارد؟

- یک بررسی مورد ی درباره ی ریشه های اخلاقیات

- اگر خدایی نیست، چرا خوب باشیم؟

 

- زایتگایست اخلاقی

- درباره ی هیتلر و استالین چه می گویید؟ آیا آنها بیخدا نبودند؟  

 

  • فصل 8  (دین چه اشکالی دارد؟)

- دین چه اشکالی دارد؟

- بنیادگرایی و انهدام علم

- نیمه ی پنهان مطلق گرایی

- دین و همجنس گرایی

- دین و قداست حیات بشر

- مغالطه ی بزرگ بتهوون

- چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟

  • فصل 9 (کودکی، سوءاستفاده و رهایی از دین)

- حکایت ربودن  ادگاردو مورتارا

- سوء استفاده ی جسمی و ذهنی

- در دفاع از کودکان

- باز هم آگاهی فزایی

- آموزش دینی به عنوان میراث ادبی

 

 

  • فصل 10 (یک خلاء چشمگیر؟)

- سرسخن

- بینکر، دوست خیالی

- تسلی

- شهود

- مادر همه ی برقع ها

برگ های مربوط

 

مقالاتی از ریچارد داوکینز

 

 

 

 

 

 

 

 

خانه | بالا

 

 

 

 

 

Free Web Hosting