کتاب پندار خدا > فصل دهم > یک خلاء چشمگیر؟ > تسلی | |
تسلی حال باید به نقش مهم خدا در تسلی بخشی بپردازیم؛ و چالشی که در نبود خدا پیش روی اومانیست هاست تا جایگزینی برای ایفای این نقش بیابند. بسیاری از کسانی که قبول دارند که احتمالاً خدایی در کار نیست، و قبول دارند که برای اخلاقی بودن لازم نیست معتقد به وجود خدا باشیم، همچنان برگ برنده ی دیگری رو می کنند و می گویند که ما از لحاظ روانی یا عاطفی به خدا نیاز داریم. این دسته می پرسند که اگر دین را کنار بگذارید، چه چیزی را جایگزین آن می کنید؟ چه تحفه ای برای عرضه به بیماران در آستانه ی مرگ، داغدیدگان گریان، و بیکسانی دارید که خدا تنها کس شان است؟
نخستین چیزی که در پاسخ به این دسته می توان گفت چنان روشن است که نیازی به گفتن ندارد. قدرت تسلی بخش دین دلیل صدق آن نمی شود. حتی اگر کاملاً قدرت تسلی بخش دین را اذعان کنیم؛ و حتی اگر بی هیچ بی شک و شبهه ای برایمان ثابت شود که باور به وجود خدا برای بهزیستی روانی و عاطفی آدمی مطلقاً ضروری است، و حتی اگر تمام بیخدایان، روان نژندان فسرده حالی باشند که بیم از پوچی کیهان آنان را ناگزیر به خودکشی می کشاند، هیچ یک از اینها کوچک ترین گواهی بر صدق باورهای دینی نیست. اینها تنها می توانند گواهی بر مطلوبیت این پیشنهاد باشند که حتی اگر خدایی در کار نباشد، بهتر است به خود بقبولانیم که خدایی هست. پیش تر ذکر کردم که دِنِت در کتاب شکستن طلسم[1] میان باور به خدا و باور به باور تمایز نهاده است. باور به باور به معنای میل به باور کردن است، حتی اگر خود باور کاذب باشد: "پروردگارا، من باور دارم، یاری ام کن تا بی باور نباشم (انجیل مارک 9:24). ادیان از مؤمنان می خواهند که باور خود را ابراز کنند، چه متقاعد شده باشند و چه نشده باشند. شاید اگر به قدر کافی مطلبی تکرار کنید، متقاعد شوید که به درستی آن باور دارید. فکر می کنم همه ی ما کسانی را بشناسیم که از ایده ی ایمان دینی لذت می برند، و از هجمه به آن متنفرند، اما در عین حال با اکراه می پذیرند که خودشان ایمان ندارند.
من پس از خواندن تمایزی که دِنِت [میان دو نوع باور] نهاده، بارها و بارها با این نکته مواجه شده ام. اگر بگویم بیشتر بیخدایانی که می شناسم بیخدایی خود را پشت حجاب معنویت پنهان کرده اند چندان اغراق نکرده ام. آنها به هیچ موجود فراطبیعی باور ندارند، اما یک گوشه ی مبهم و تاریک برای باورهای غیرعقلانی باقی می گذارند. آنان به باور باور دارند. عجیب است که چه فراوانند کسانی که ظاهراً فرق میان "X درست است" و "خوب است مردم باور داشته باشند که X درست است" را درک نمی کنند. شاید هم این عده واقعاً دچار این خطای منطقی نمی شوند، بلکه فقط حقیقت را در قیاس با احساسات بشری، کم ارزش می شمارند. من نمی خواهم احساسات بشری را خوار بشمارم. اما بیایید در گفتگوهایمان روشن کنیم که درباره ی چه حرف می زنیم: احساسات، یا حقیقت. هر دو می توانند مهم باشند، اما هر دو یک چیز نیستند.
در هر حال، اذعان فرضی من [ به تسلی بخشی منحصر به فرد دین] بسیار اغراق آمیز و خطا بود. من هیچ شاهدی نمی یابم که عموم بیخدایان متمایل به یأس و افسردگی باشند. برخی بیخدایان خوشبخت هستند؛ برخی شان هم بدبخت اند. همان طور که برخی مسیحیان، یهودیان، مسلمانان، هندوها و بودایی ها بدبخت هستند، و باقی خوشبخت. شاید رابطه ای آماری میان باور (یا بی باوری) و خوشبختی وجود داشته باشد، اما تردید دارم که این رابطه بتواند جهت گیری واضحی را، به این یا آن سو، نشان دهد. فکر می کنم شیوه ی بهتر آن است که بپرسیم آیا هیچ دلیل خوبی هست که بدون وجود خدا احساس افسردگی کنیم؟ در خاتمه ی این کتاب احتجاج خواهم کرد که، درست عکس این مطلب صادق است. و به قطع می توان گفت که فرد بدون داشتن دین فراطبیعی هم می تواند زندگی شاد و سرشاری داشته باشد. نخست اما، باید به بررسی این مدعا بپردازم که دین تسلی می بخشد.
در دیکشنری مختصر آکسفورد[2]، "تسلی" به معنای تسکین اندوه یا ناراحتی روانی آمده است. من تسلی را به دو نوع تقسیم کنم.
1. تسلی فیزیکی مستقیم. مردمی که یک شب سرد در کوهستان گرفتار شده، می تواند از یک سگ بزرگ و گرمِ سَن برنار، و البته از قمقمه ی برَندی آویخته به گردن آن سگ تسلی یابد. یک کودکان گریان می تواند از تنگ در آغوش گرفته شدن و شنیدن کلمات اطمینان بخشی که در گوشش نجوا می شود تسلی یابد.
2. تسلی با کشف حقیقتی که پیش تر نمی دانستیم، یا کشف شیوه ی تازه ای برای نگریستن به حقایق موجود. زنی که شوهرش در جنگ کشته شده شاید با کشف اینکه از آن مرد آبستن است، با اینکه مرگ شوهرش عملی قهرمانانه محسوب می شود تسلی یابد. ما می توانیم با کشف شیوه های تازه ی اندیشیدن درباره ی یک وضعیت تسلی پیدا کنیم. یک فیلسوف می تواند خاطرنشان کند که لحظه ی مرگ یک پیرمرد هیچ ویژگی رازآلودی ندارد، چرا که کودکیِ او مدت ها پیش "مرده" است، بی آنکه خود او در کودکی مرده باشد. هر یک از هفت مرحله ی عمر که شکسپیر ذکر می کند به تدریج "می میرند" و جای خود را به مرحله ی بعدی می دهند. از این دیدگاه، لحظه ی نهایی مرگ پیرمرد فرقی با "مرگ ها"ی تدریجی مراحل پیشین ندارد. [134] شاید کسی که از چشم انداز مرگ خود خشنود نیست از این تغییر چشم انداز تسلی بیابد. شاید هم این طور نشود. در هر حال، این نمونه ای بود از اینکه چگونه تأمل و بازنگری می تواند تسلی بخش باشد. مارک توآین به شیوه ی دیگری هراس از مرگ را از خود می راند: "من از مرگ نمی ترسم. چون میلیاردها میلیارد سال پیش از تولدم مرده بوده ام، و آن مرگ اصلاً برایم اسباب زحمت نبوده است." این شهود توآین هیچ تغییری در در حقیقت ناگزیر مرگ نمی دهد. اما چشم انداز جدیدی از مرگ را پیش رویمان می گشاید که با آن می توانیم تسلی یابیم. توماس جفرسون هم ترسی از مرگ نداشت و ظاهراً به هیچ نوع حیات اخروی هم معتقد نبود. به قول کریستوفر هیچنز [زندگی نامه نویس جفرسون]، "در واپسین روزها، چندبار به دوستان اش نوشت که به پایان عمر نزدیک می شود بی آنکه امید یا بیمی داشته باشد. همین نکته جای تردیدی باقی نمی گذارد که او مسیحی نبوده است."
اذهان ژرف اندیش در سخن زیر برتراند راسل حقیقتی می یابند. سال 1925 راسل در مقاله ای با عنوان "به چه باور دارم" نوشت:
من باور دارم که پس از مرگ فاسد می شوم، و هیچ چیز از جان ام باقی نمی ماند. امروزه دیگر جوان نیستم ولی هنوز به زندگی عشق می ورزم. اما وقتی در مورد وحشت از نابودی حرف می زنند می خواهم از خنده روده بر شوم. خوشبختی به این خاطر واقعی است که به پایان می رسد. اندیشه و عشق هم ابدی نیستند اما این فانی بودن شان موجب بی ارزشی آنها نمی شود. حتی اگر پنجره های باز دانش نخست ما را که به گرمای اساطیر سنتی مان خو کرده ایم بلرزاند، سرانجام هوای تازه ای که به همراه می آورد جانفزا و چشم اندازهای تازه ای که می گشاید شکوهمند هستند.
من تقریباً شانزده ساله بودم این مقاله ی راسل را در کتابخانه ی مدرسه مان خواندم و از آن بسیار الهام گرفتم، اما بعد آن را فراموش کردم. شاید احترام ناخودآگاه من به این مطلب بوده که باعث شده تا در سال 2003 در کتاب نایب شیطان[3] بنویسم:
این دیدگاه به حیات بسی شکوهمند است، هرچند اگر از زیر لحاف امن جهل به آن بنگریم سرد و غم فزا می نماید. قامت راست کردن و رویاروی شلاق باد فهم ایستادن بسی روح فزاست. بادهایی که به قول ییتز "از معبرهای ستاره آجین می وزند".
چگونه دین می تواند در ایجاد این دو نوع تسلی با علم رقابت کند؟ نخست نگاهی کنیم به تسلی نوع اول [تسلی فیزیکی مستقیم]: کاملاً محتمل است که دست قدرت الاهی ، حتی اگر سراسر خیالی باشد، بتواند تسلی بخشد؛ همان طور که دستان حقیقی یک دوست، یا سگ سَن برنار با قمقمه ی برَندی بر گردن، می توانند تسلی بخش باشند. اما البته علم پزشکی هم می تواند آرام بخش باشد – و معمولاً آرام بخشی آن کاراتر از بِرَندی است.
حال به تسلی نوع دوم [تسلی توسط نگرشی تازه به واقعیات] بپردازیم. آسان می توان باور کرد که دین از این حیث می تواند بی نهایت مؤثر باشد. مردمانی که بلای مهیبی مثل زلزله گرفتار شده اند، اغلب می گویند با اعتقاد به اینکه آن بلای طبیعی مشیت الاهی بوده و خیر و حکمتی داشته، تسلی یافته اند. اگر کسی از مرگ می هراسد، می تواند با اعتقاد صادقانه به جاودانگی روح انسان تسلی یابد – البته اگر فکر نکند که قرار است به جهنم برود. کسی که سرطان لاعلاجی دارد ممکن است از دروغ پزشکی که به او بگوید شفا خواهد یافت تسلی یابد، درست همان طور که اگر حرف پزشک درست باشد تسلی می یابد. البته باور به زندگی اخروی را دشوارتر از دروغ یک پزشک می توان وهم زدایی کرد. دروغ پزشک تا وقتی کارآیی دارد که نشانگان مرض شدت نگرفته باشند. اما باور به حیات اخروی را هرگز نمی توان به طور کامل رد کرد.
طبق نظرسنجی ها، تقریباً 95 درصد مردم آمریکا به حیات پس از مرگ باور دارند. اما برای من این پرسش مطرح است که چند درصد از مردمی که مدعی این باورهستند، حقیقتاً و از صمیم قلب به آن اعتقاد دارند. اگر این افراد واقعاً صادق باشند، آیا نباید انتظار داشته باشیم که مثل شیخ راهبان آمپلفورث رفتار کنند؟ هنگامی که کاردینال بازیل هیوم به این شیخ گفت که به زودی خواهد مرد، شیخ مشعوف شد و پاسخ داد: "مبارک باشد! چه خبر خوشی. ای کاش می توانستم در این سفر همراهی تان کنم."[155] ظاهراً شیخ صادقانه به حیات اخروی باور داشته است. اما جذابیت این روایت دقیقاً به این خاطر است که باور صادقانه به حیات اخروی چنین نادر و نامنتظر است. گیرایی این روایت چنان است که ما را به یاد کاریکاتور زنی می اندازد که لخت مادرزاد پلاکارد "جنگ نورزید، عشق بورزید" را به دست گرفته و ناظر صحنه می گوید "به این میگن صداقت!" اما چرا همه ی مسیحیان و مسلمانان وقتی یکی از دوستان شان در بستر مرگ افتاده مثل آن شیخ سخن نمی گویند؟ چرا وقتی دکتر به زن مؤمنه ای می گوید که بیش از چند ماه دیگر زنده نیست، آن مؤمنه فریاد شادی سر نمی دهد که "نمی توانم صبر کنم!"، انگار که برنده ی سفر به جزایر سیشل شده باشد؟ چرا ملاقات کنندگان این مؤمنه ی در شرف موت پیام هایشان برای درگذشتگان را به او نمی دهند، که مثلاً "وقتی آنجا رسیدی، سلام عمو روبرت را برسان..."؟
چرا مؤمنان در مواجهه با مرگ چنین ابراز وجد نمی کنند؟ آیا به این خاطر نیست که واقعاً به حیات اخروی باور ندارند و فقط تظاهر می کنند؟ یا شاید باور دارند اما از فرآیند مردن می ترسند. البته حق دارند، چون گونه ی بشر تنها گونه ایست که اجازه ندارد تا بدون رنج از زندگی نکبت بار خلاصی یابد. اما در این صورت، چرا دینداران پرسروصداترین مخالفان بهمرگی و خودکشی به کمک پزشکان هستند؟ اگر مؤمنان حقیقتاً مثل "شیخ آمپلفورث" می اندیشند که مرگ مؤمن مانند "تعطیلات در سیشل" است ، آیا نباید انتظار داشته باشیم که مؤمنان کمتر از همه به حیات حقیر دنیوی دلبستگی نشان دهند؟ اما جالب اینجاست که اگر ببینید که کسی به شدت مخالف بهمرگی یا کمک به خودکشی بی درد دیگران است، می توانید سر مبلغ هنگفتی شرط ببندید که او آدم مؤمنی است. شاید مؤمن رسماً عنوان کند که هر قتلی گناه است. اما اگر خودتان صمیمانه باور داشته باشید که به این طریق سفرتان به بهشت را تسریع می کنید، چرا این کار را گناه بدانید؟
برخلاف این گروه، دیدگاه من درباره ی بهمرگی، برگرفته از نکته ی مارک توآین است که در بالا نقل کردم. مرده بودن فرقی با زاده نشدن ندارد – من پس از مرگ همانی می شوم که در زمان ویلیام فاتح یا دوره ی دایناسورها یا تریلوبیت ها بودم. این نگرش جای هیچ هراسی باقی نمی گذارد. اما فرآیند مردن ما کاملاً بستگی به بخت و اقبال مان دارد و می تواند دردناک و نامطبوع باشد – همان شرایطی که به مدد بیهوشی عمومی می توانیم در برابر آن ایمن شویم، درست مثل وقتی که آپاندیس مان را عمل می کنند. اگر گربه تان درد بکشد تا بمیرد، شما را شماتت می کنند که چقدر سنگدل بودید و می گویند چرا از دامپزشک نخواستید او را بیهوش کند تا بدون درد و زجر بمیرد. اما اگر خودتان در آستانه ی مرگ و در حال زجر کشیدن باشید و پزشک تان دقیقاً همین خدمت مهربانانه را به شما کند، خطر این را به جان خریده که به اتهام ارتکاب قتل مورد تعقیب قضایی قرار گیرد. من دوست دارم وقتی در بستر مرگ می افتم، جانم در شرایط بیهوشی عمومی گرفته شود تا بدون زجر بمیرم. درست همان طور که ترجیح می دهم هنگام عمل آپاندیس بیهوشم کنند تا درد نکشم. اما از بخت بد، چون عضو گونه ی هوموساپیینس هستم و نه مثلاً گونه ی سگ سانان یا گربه سانان ، نمی توانم از این موهبت برخوردار شوم. اما حداقل می توانم برای راحت مردن به سرزمین روشن بین تری مثل سوئیس، هلند یا [ایالت] اُرگون بروم، نه؟ اما چرا این سرزمین های روشن بینان این قدر اندک شمار هستند؟ این عمدتاً به خاطر نفوذ دین است.
اما شاید بگویند که مگر برداشتن آپاندیس با گرفتن جان فرق نمی کند؟ واقعاً نه: اگر رو به موت باشید و دیندار مؤمن و معتقد به حیات اخروی هم نباشید، فرقی نمی کند. اگر هم به حیات اخروی معتقد باشید، مرگ در نظرتان فقط انتقال از زندگی اینجهانی به زندگی اخروی است. اگر این انتقال دردناک باشد، باید بخواهید که این انتقال بدون زجرکُش شدن و توسط بیهوشی عمومی انجام شود، درست همان طور که نمی خواهید هنگام برداشتن آپاندیس تان زجر بکشید. ظاهراً مخالفان بهمرگی یا کمک به خودکشی باید کسانی باشند که مرگ را پایان زندگی می دانند اما می دانیم که تقریباً همگی بیخدایان موافق بهمرگی هستند.§
من پرستار ارشدی را می شناسم که عمری در سراهای سالمندان از افراد مسن مراقبت کرده است. در سرای سالمندان، مرگ یک پدیده ی عادی است. به قول این پرستار، تجربه اش نشان می دهد که سالمندان مذهبی بیش از بقیه از مرگ می هراسند. تجربه ی او را باید از لحاظ آماری مورد بررسی قرار داد، اما به فرض اینکه این پدیده عمومیت داشته باشد، چگونه می توان آن را توجیه کرد؟ البته می توان نتیجه گرفت که دین نمی تواند ترس از مرگ را تخفیف دهد.ª در مورد کاتولیک ها شاید بتوان گفت که از عالم برزخ می ترسند؟ نقل است که کاردینال هیوم قدیس مآب به دوست در بستر مرگش گفت: " خدانگهدارت. حتماً در عالم برزخ می بینمت." اما چرا گفته "فکر کنم"؟ شاید هنگام گفتن این عبارت در چشمان مهربانش بارقه ای از شک درخشیده باشد.
آموزه ی وجود عالم برزخ سرنخی به دست می دهد که ذهن دینداران چگونه کار می کند. عالم برزخ مثل جزیره ی اِلیس می ماند.[4] یک اتاق انتظار الاهی. ارواح مردگانی به دوزخ می رود که گناهان خیلی بزرگ نداشته اند و جهنمی نیستند اما باید کمی تنزیه و تأدیب شوند تا اذن دخول به ناحیه ی عاری از گناه را بگیرند. در قرون وسطا رسم بر این بود که کلیسا "آمرزش" می فروخت. هر چه پول بیشتری می دادید می توانستید روزهای بیشتری از اقامت تان در برزخ را بخرید. کلیسا هم با پررویی تمام برای خریداران قباله های مهر شده ای صادر می کرد که در آنها شمار روزهای بازخرید شده ی فرد ذکر شده بود. شاید اصطلاح "ثروت بادآورده" نخست در مورد این کاسبی کلیسای کاتولیک ابداع شده باشد. و این "آمرزش"فروشی کلیسا مسلماً از موفق ترین نمونه های شیادی در طی تاریخ است؛ می توان آن را معادل قرون وسطایی کلاشی اینترنتی نیجریایی محسوب کرد، اما با موفقیت بسی بیشتر.
حتی تا سال 1903، پاپ پایوس دهم به خود حق می داد تا قباله ی آمرزشی صادر کند و به هر کدام از درجه داران سلسله مراتب خود تخفیف خاصی در روزهای اقامت در برزخ اعطا کند: کاردینال ها دویست روز؛ اسقف های اعظم صد روز؛ و اسقف ها فقط پنجاه روز تخفیف. البته در آن موقع دیگر آمرزش در قبال پول اعطا نمی شد. در قرون وسطا هم پول تنها وسیله ی خرید آمرزش نبود. مؤمن می توانست با عبادت، چه برای خودش و چه به نیابت از خویشان مرده اش، آمرزش بخرد. همچنین اگر ثروتمند بودید می توانستید کسی را اجیر کنید که پس از مرگ تان، برای آمرزش روح شما عبادت کند. نیوکالج آکسفورد که من در آن تدریس می کنم، به سال 1379 توسط اسقف ویلیام وایکهام، تأسیس شد. این شخص اسقف وینچستر و یکی از خیّرین بزرگ آن قرن بود. آن زمان یک اسقف می توانست بیل گیتز دوران خود باشد، چرا که شاهراه های اطلاعاتی (به سوی خدا) را در اختیار داشت و ثروت های کلان به جیب می زد. قلمرو اسقف وایکهام به طرز استثنایی وسیع بود، و او ثروت سرشار و نفوذ فراوان اش را صرف تأسیس دو مؤسسه ی آموزشی کرد: یکی در وینچستر و یکی در آکسفورد. وایکهام به آموزش اهمیت می داد، اما آن طور که تاریخ رسمی نیوکالج، که در سال 1979 به یادبود ششصدمین سالگرد تأسیس این کالج منتشر شد می گوید، آن چه برایش بیشتر اهمیت داشت این بود که " مؤسسه ی وقفی بزرگی باقی بگذارد تا برای آمرزش روحش نیایش کنند. او ده نفر کشیش گماشته، سه نفر کارمند و شانزده خواننده ی کُر برای خدمت در کلیسای این کالج گمارد و دستور داد اگر کالج دچار مضیقه ی مالی شد، فقط عواید این عده برقرار باشد." او اداره ی کالج را به هیئت امنایی انتخابی واگذار کرد که اکنون بیش از شش قرن است به کار خود ادامه می دهد.
امروزه این کالج فقط یک کشیش گماشته دارد§ و سیل دعا و نیایشی که قرن ها برای آمرزش روح وایکهام سرازیر بود به قطره چکانی بدل شده که فقط سالی دو بار ترشح می کند. اما گروه کُر هرچه توانمندتر شده و حقیقتاً موسیقی اش جادویی است. و من به عنوان عضو هیئت امنای نیوکالج گاهی احساس می کنم که ما با کاستن از تعداد این مراسم عبادی خیانت در امانت می کنیم. معادل امروزی عمل وایکهام، ثروتمندانی هستند که هزینه ی گزافی به شرکت های سرمازایی می پردازند تا جسدشان را منجمد کنند و آن را در محفظه ی اندودشده ی به دور از بلای زلزله، ناآرامی های اجتماعی، جنگ های هسته و دیگر بلاها محافظت کنند، تا در آینده که دانش پزشکی به قدرکافی پیشرفت کرد بتوان آن جسد را دوباره جان بخشید و هر مرضی را که منجر به فوت شده معالجه کرد. آیا ما متولیان هئیت امنای نیوکالج در ادای دین مان به بنیانگزار مؤسسه کوتاهی کرده ایم؟ شاید چنین باشد، اما فقط ما نیستیم که خیانت در امانت می کنیم. صدها نفر از کسانی که نایب عبادت مردگان قرون وسطا بودند پول متوفیانی را که میراث خود را برای عبادت و خرید دوران برزخ به آنان داده بودند بالا کشیدند. خیلی دوست دارم بدانم چه بخشی از گنجینه ی هنر و معماری اروپایی در واقع وقفیاتی برای خرید شفاعت بوده اند. امانتی که امروزه به آن خیانت شده است.
اما آنچه که در آموزه ی برزخ مایه ی شگفتی من است، شواهدی است که یزدان شناسان برای آن پیش نهاده اند: این شواهد چنان ضعیف هستند که حتی بیش از آنکه موجب اعتماد به صحت وجود برزخ شوند، مایه ی خنده اند. در مدخل برزخ از دائرة المعارف کاتولیک بخشی هست به نام "اثبات ها". شاهد اصلی آن بر وجود برزخ از این قرار است: اگر ارواح مردگان فقط بر اساس میزان گناهان شان در جهان فانی به بهشت یا دوزخ برود، دیگر دعا کردن برای آنان دلیلی ندارد. "زیرا اگر معتقد نباشیم که در دعا قدرتی نهفته است که به ارواح مردگان آرامش می بخشد، و آنان را در نظر الاهی تعالی می بخشد چرا دعا کنیم؟" و ما برای مردگان دعا می کنیم، نه؟ پس برزخ باید وجود داشته باشد، در غیر این صورت دعا بیهوده می شود! فهوالمطلوب. این نمونه ی بارز بلاهایی است که دینداری بر سر عقل و استدلال می آورد.
یک نمونه ی بارز دیگر از مغالطه ی بی ربطی[5] را در شیوه دیگری از استدلال تسلی بخشی دین می یابیم. طبق این استدلال، باید خدایی وجود داشته باشد، چون اگر خدایی نباشد، زندگی پوچ، بی هدف، و عبث می شود. زندگی برهوتی می شود از بی معنایی و سرگردانی. آیا لازم به ذکر است که چگونه منطق این استدلال پا در گل می ماند؟ شاید زندگی پوچ باشد. شاید دعاهای ما برای مردگان عبث باشد. اما فرض اینکه باید خدایی در کار باشد تا چنین و چنان نشود، مصادره به مطلوب است. منطق این استدلال آشکارا دوری است. شاید زندگی بدون همسر مرحوم تان بسیار غمبار و پوچ نماید، اما این وضعیت اسف بار دلیل نمی شود که فرض کنیم او زنده است. این خیلی کودکانه است که فرض کنیم باید کس دیگری ( مثل والدین برای کودکان و خدا برای بزرگسالان) مسئول معنا بخشیدن به زندگی باشد. این شیوه ی کودکانه ی اندیشیدن شاخصه ی کسانی است که تا مچ پایشان می پیچد دنبال کسی می گردند که او را متهم کنند. این دسته فکر می کنند که فرد دیگری باید مسئول بهروزی من باشد، و ناکامی شان را هم باید به گردن دیگران می اندازند. آیا در پس "نیاز" به خدا هم شبیه همین منش کودکانه را نمی یابیم؟
اما دیدگاه یک فرد واقعاً بالغ این است که زندگی ما همان قدر پرمعنا و شگفت انگیز است که خودمان بخواهیم. و می توانیم زندگی مان را سرشار از معنا و جذابیت سازیم. اگر علم بتواند یک جور تسلای غیرمادی ببخشد، این تسلا حاصل شهود و الهامی است، که موضوع سخن پایانی من است.
ادامه >> شهود
[3] . A Devil’s Chapelain, Richard Dawkins § نتیجه ی پژوهشی که در میان بیخدایان آمریکایی در مورد مرگ انجام گرفته چنین است: 50 درصد خواسته اند پس از مرگ برایشان مراسم یادبود برگزار شود؛ 99 درصد با کمک پزشکی به خودکشی بیماران مشرف به موت موافق بوده اند؛ و 75 درصد خواسته اند که این از این کمک برخوردار شوند؛ 100 درصد خواسته اند که در بیمارستان هیچ تماسی با متولیان مذهبی نداشته باشند. ن.ک http://nursestoner.com/myresearch.html § ª یک دوست استرالیایی ام تمایل دینداران به عمر طولانی داشتن را نتیجه ی هراس شان از مرگ می دانست و می گفت "شاید می خواهند وقت کافی برای آماده شدن برای امتحان الاهی داشته باشند؟" [4] . جزیره ای در خلیج نیویورک که تشریفات ورود مهاجران به آمریکا در آن انجام می شد.م § که یک زن است. اگر وایکهام بود چه می گفت؟ [5] . non sequitur
|
فهرست
- سکولاریسم، بنیان گذاران آمریکا و دین - مکتب تکامل گرایی نویل چمبرلین
- برهان دانشمندان برجسته ی دیندار
- انتخاب طبیعی به سان یک آگاهی-فزا - روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک
- دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر - نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی
- آیا وجدان ما منشاء داروینی دارد؟ - یک بررسی مورد ی درباره ی ریشه های اخلاقیات - اگر خدایی نیست، چرا خوب باشیم؟
- درباره ی هیتلر و استالین چه می گویید؟ آیا آنها بیخدا نبودند؟
- چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟
- آموزش دینی به عنوان میراث ادبی
فصل 10 (یک خلاء چشمگیر؟) - سرسخن - تسلی |
برگ های مربوط | |
مقالاتی از ریچارد داوکینز
|