خانه | بالا

کتاب پندار خدا > فصل چهارم > چرا به احتمال قریب به یقین خدایی نیست> میان پرده ای در کمبریج

(دریافت فایل پی دی اف کتاب)

میان پرده ای در کمبریج

در یک همایش اخیر کمبریج با موضوع علم و دین، من برهان 747 غائی را مطرح کردم. درباره ی موضوع بسیط بودن خدا با واکنشی مواجه شدم که، دست کمِ کم، می توان گفت عدم توافق مؤدبانه بود. این تجربه ای روشنگر بود که مایل ام آن را به اشتراک بگذارم.

 

نخست باید اعتراف کنم (فکر می کنم در این مورد "اعتراف" واژه ی مناسبی باشد) که کنفرانس با حمایت بنیاد تمپلتون برگزار شده بود. حاضران درهمایش، جمع قلیلی از روزنامه نگاران علمی دست چین شده از بریتانیا و آمریکا بودند. من در آن جمع هجده نفره ی سخنرانان به عنوان مصداق بیخدایی دعوت شده بودم. جان هورگان، یکی از روزنامه نگاران، گزارش داد که به هر کدام از حاضران، علاوه بر هزینه های حضور، مبلغ دلپذیر 15000 دلار تمام داده بودند تا در همایش شرکت کنند. این نکته باعث شگفتی من شد. من به رغم تجربه ی طولانی حضورم در همایش های دانشگاهی هیچ موردی را به خاطر نداشتم که به حضّار ( و نه به سخنرانان) پولی برای حضور پرداخت شود. با شنیدن این مطلب شک من فوراً برانگیخته شد. آیا بنیاد تمپلتون این پول را به جهت تطمیع روزنامه نگاران علمی نپرداخته تا سخنان مطلوب اش را بنویسند؟ جان هورگان هم بعداً همین نکته را در مقاله ای که درباره ی آن همایش نوشت بیان کرد. [72]. در آن مقاله هورگان، به رغم  آزردگی من، اعلام کرد که مشارکت تبلیغ شده ی من به عنوان سخنران همایش به او و دیگرن کمک کرده بوده که بر این شک فائق آیند:

 

حضور ریچارد داوکینز، زیست شناس بریتانیایی، مرا از اعتبار همایش مطمئن کرد. او تنها سخنرانی بود که باورهای دینی را در تضاد با علم، نابخردانه و مضر دانست. دیگر سخنرانان – سه لاادری، یک یهودی، یک دئیست و 12 مسیحی ( یک فیلسوف مسلمان در آخرین لحظه حضورش را لغو کرد) – چشم اندازی ارائه می دادند که آشکارا متمایل به دین و مسیحیت بود.

 

مقاله ی خود هورگان به نحو فریبنده ای  دوپهلو است. به رغم بدگمانی او به مقاصد برگزارکنندگان، جنبه هایی از آن تجربه برایش آشکارا ارزنده بوده اند ( و چنان که در ادامه معلوم می شود، برای من هم همین طور بود). هورگان می نویسد:

 

 

گقتگوهایم با مؤمنان فهم مرا از این که چرا برخی مردمان هوشمند و تحصیل کرده دیندار می شوند تعمیق بخشید. یکی از سخنرانان تجربه اش از وردخوانی را بیان کرد، و دیگری شرح داد که چگونه روابط صمیمانه ای با مسیح دارد. معتقدات من تغییری نکرد اما مال دیگران چرا. دست کم یکی از حضار گفت که به سبب تشریحی که داوکینز از دین ارائه می دهد ایمان اش تضعیف شده است. و چه اشکالی دارد اگر بنیاد تمپلتون بتواند به بهبود نگرش من از جهان حتی چنین یاری اندکی داشته باشد؟

 

  بالای صفحه

سپس مقاله ی هورگان توسط جان بروکمن که نویسنده ای ادیب است در وب سایت Edge ( که اغلب یک سالن علمی محسوب می شود) بازتاب یافت. بروکمن واکنش های مختلف را تشریح کرد و از جمله به واکنش فریمن دایسون فیزیکدان پرداخت. من در پاسخ به دایسون، نطق او را در هنگام پذیرش جایزه ی تمپلتون نقل کردم. چه دایسون خوش داشت و چه نه، او با قبول جایزه ی تمپلتون سیگنالی قوی به جهان فرستاد: این پیام را گروش یکی از برجسته ترین فیزیکدانان جهان به دین تعبیر کردند.

 

"من خرسندم از اینکه از خیل مسیحیانی هستم که چندان به صحت آموزه ی تثلیث یا دقت تاریخی اناجیل وقعی نمی دهند."

 

اما آیا هر دانشمند بیخدایی هم که بخواهد مسیحی بنماید، همین حرف را نخواهد زد؟ من نقل قول های دیگری از آن نطق دایسون آوردم و پرسش های خیالی او از یک مسئول بنیاد تمپلتون را هم به طنز در میان آنها (با حروف ریز) آوردم: 

اوه، می خواهید حرف هایمپ کمی عمیق تر باشند؟ خوب این چطور است... 

"من هیچ تمایز آشکاری میان ذهن و خدا نمی یابم.  ذهن پس از گذر به فراسوی فهم، خدا می شود." 

به قدر کافی حرف زدم. حالا می توانم به سراغ فیزیک بروم؟ اوه، هنوز کافی نیست؟ خوب پس این یکی چطور است؟  

"حتی در تاریخ خونبار قرن بیستم، من نشانه هایی از پیشرفت دین می یابم.  دو مثل اعلای  شر در قرن ما، یعنی هیتلر و استالین، هر دو بیخدایان دوآتشه ای بودند." * 

حالا می توانم بروم؟  

  بالای صفحه

 

اگر دایسون به روشنی گفته بود که چه شواهدی برای باور به خدا می یابد، به سادگی می توانست تلمیحات این نقل قول ها را از نطق خود بزداید. البته خدایی ورای خدای انشتینی که در فصل 1 شرح دادم ، و همگی مان می توانیم بی درنگ پذیرای آن باشیم. اگر نکته ی مورد نظر هورگان را درست فهمیده باشم، او می گوید که پول بنیاد تمپلتون علم را فاسد می کند. مطمئن ام که فریمن دایسون منیع تر از آن است که فاسد شود. اما اگر این نطق او الگویی برای دیگران باشد جای تأسف است. مرتبه ی بزرگی مبلغ

جایزه ی تمپلتون دو صفر بیش از مبلغی است که در آن همایش کمبریج به روزنامه نگاران اهدا شد، و مخصوصاً بیش از مبلغ جایزه ی نوبل تعیین شده است. یک بار دوست فیلسوف ام دانیل دِنِت با لحنی فاوستی به شوخی می گفت "ریچارد، اگر روزی دست و بال ات تنگ شود..."

 

من خواهی نخواهی در آن همایش دو روزه ی کمبریج شرکت کردم، و علاوه بر ارائه ی سخنرانی خود در چندین بحث دیگر هم شرکت کردم. در این بحث ها من متألهان را با این ایراد به چالش گرفتم که خدایی که قادر به آفرینش جهان، یا هرچیز دیگر است باید پیچیده و به لحاظ  احتمالاتی محال باشد. قوی ترین پاسخی که شنیدم این بود که من بیرحمانه معرفت شناسی علمی را به یک الاهیات بی میل قالب می کنم.¨ متألهان همیشه خدا را بسیط تعریف کرده اند. حالا منِ دانشمند، کی هستم که به متألهان تحکّم کنم که خدا باید پیچیده باشد؟ استدلال های علمی، مانند آنهایی که من در حیطه ی مطالعاتی خودم بدان ها خو کرده ام مناسب مقام الاهیات نیستند، چرا که متألهان همواره بر آن بوده اند که خدا فراسوی علم قرار می گیرد.

 

  بالای صفحه

برداشت من این نبود که متألهانی که این دفاع گریزپایانه را در پیش گرفته بوند دغلکار اند. فکر می کنم آدم های صادقی باشند. با این حال، موضع شان ناگزیر مرا به یاد نقد  پیتر مداوار درباره ی پدیده ی بشر[1]، اثر  پدر تیلارد دو شاردَن می انداخت، که چه بسا منفی ترین نقدی باشد که تاکنون بر کتابی نوشته اند: "تنها به این جهت می توان مؤلف را متهم به عدم صداقت کرد که پیش از فریفتن دیگران، متقبل رنج عظیمی برای فریفتن خود شده است." [73] متألهانی که در آن همایش کمبریج با آنان گفتگو داشتم خود را در یک ناحیه ی امن معرفت شناختی تعریف کرده بودند که  استدلال عقلانی به آن راه نمی برد زیرا به امتناع عقل در این ناحیه فتوا داده بودند. مرا چه رسد به اینکه بگویم استدلال عقلانی تنها طریق پذیرفتن یک استدلال است؟ برای کسب معرفت راه های دیگری جز علم هم هست، و شناخت خدا هم باید توسط یکی از این راه های دیگر انجام گیرد.

 

از مهم ترین این راه های دیگر شناخت خدا، طریق شخصی از آب در می آید که همان شناخت خدا از طریق تجربه ی سوبژکتیو خدا می باشد. در آن همایش چندین نفر از آن همسخنان من مدعی شدند که خدا با آنان سخن گفته است، و آنان به همان روشنی که سخن انسانی دیگر را می شنوند، کلام خدا را هم شنیده اند.  من در فصل 3 (در بخش "برهان تجربه ی شخصی") به توهم و خیال پرداخته ام، اما در همایش کمبریج دو نکته ی دیگر را هم به این موضوع افزودم. نخست اینکه اگر خدا حقیقتاً با انسان ها سخن بگوید،  این سخن نباید خارج از حیطه ی علم باشد. قلمرو متعالی خدا هر طور که باشد، او باید برای سخن گفتن با بشر از آن مأوای فراطبیعی خود به جهان طبیعی بجهد تا بتواند پیام اش را به مغز بشر منتقل کند – پس چطور این پدیده  به علم مربوط نیست؟ دوم اینکه، خدایی که بتواند همزمان برای میلیون ها نفر سیگنال های هوشمندانه بفرستد، و همزمان از آنها سیگنال دریافت کند، هر طور که باشد بسیط نیست. عجب پهنای باندی دارد این خدا! ممکن است خدا مغزی  نورونی، یا پردازنده ی مرکزی سیلیکونی نداشته باشد، اما اگر واجد همان قدرتی باشد که به او نسبت می دهند باید واجد چیزی باشد که از بزرگ ترین مغزها یا کامپیوترهایی  که ما می شناسیم بسیار پیچیده تر و طرحمند تر است.

 

  بالای صفحه

دوستان الاهیدانم کراراً و مراراً بر این نکته اصرار می کردند که بودن باشنده ها، در حالی که می توانستند نباشند، باید علتی داشته باشد. باید علت اولایی برای همه چیز باشد، که می توانیم نام آن را خدا بگذاریم. من پاسخ می دادم، بله، اما آن علت اولی باید چیز بسیطی بوده باشد و لذا، هر نامی که بخواهیم بر آن بگذاریم، "خدا" نام مناسبی نیست (مگر اینکه صراحتاً تمام تلمیحات واژه ی "خدا"  در ذهن اغلب مؤمنان را به دور بریزیم.) علت اولایی که ما می جوییم باید پایه ی بسیطی برای یک جراثقال خود-راه اندار بوده باشد که تدریجاً جهانی  را که می شناسیم برکشیده و به پیچیدگی کنونی اش رسانده است.  این مدعا که محرّک اولی چنان پیچیده است که توانسته دست به خلقت هوشمندانه بزند، و همزمان می تواند محتوای ذهن میلیون ها نفر را بداند، قمار جانانه ای است. به جهان زنده ی اطراف خود بنگرید: جنگل های گرمسیری آمازون با پیچک های درهم تنیده ، با بروملیادها، ریشه های معلق، لشکر مورچگان، جاگوارها، خوکچه ها و گرازها، قورباغه های درختی و طوطی ها.   آنچه بدان می نگرید از لحاظ احتمالاتی معادل این است که یک دسته ورق را بر بزنید و از میان شان یک دست ایده آل بیرون بکشید ( فکر کنید چه می شد اگر همه ی اعضای بدن های جانداران را به طور کتره ای با هم مخلوط شوند؟ هیچ کدام شان کار نمی کنند). فرق این ماجرا با آرایش ایده آل و تصادفی یک دسته ورق برخورده این است که ما می دانیم ترکیب های  نظام مند طبیعی چگونه ایجاد شده اند: اینها حاصل تدریجی عمل جراثقال انتخاب طبیعی هستند.  ادعای پذیرش ایجاد خلق الساعه ی این نظام های طبیعی فقط دانشمندان را برآشفته نمی کند؛ فهم متعارفی ما هم پذیرای  این مطلب نیست. این مدعا که یک علت اولای ناشناخته بوده که بودن باشندگان مدیون اوست و قادر به خلق جهان و مراوده ی همزمان با میلیون ها انسان است؛ سلب مسئولیت کلی از یافتن تبیین است؛ از خود راضی بودن و ترهات بافیِ مانع تفکر است.

 

من مدافع نوعی تنگ نظری  علمی نیستم . اما دست کم معتقدم که در حقیقت جویی صادقانه، برای اینکه بتوانیم از پس برکشیدن بار تبیین پدیده هایی که نامحتملی تکوین شان دیوآساست برآییم – پدیده هایی مانند جنگل های گرمسیری، یا صخره های مرجانی، یا خود جهان – باید به یک جرثقال متوسل شویم نه به یک قلاب سماوی. لازم نیست جراثقال مان حتماً انتخاب طبیعی باشد. درست است که تاکنون هیچ کس راه حل بهتری ارائه نداده ، اما شاید راه حل های بهتری هم در راه باشند. شاید "تورم"ی که فیزیکدانان حدس می زنند که در کسری از نخستین یوکتوثانیه ی جهان رخ داده، اگر بهتر شناخته شود، بتواند همان جراثقال کیهانشناختی باشد که همراه با جراثقال زیست شناختی داروین بتواند از پس کشیدن بار تبیین هستی برآید. شاید آن جراثقال گریزپایی که کیهان شناسان می جویند روایتی از ایده ی خود داروین از آب درآید، یعنی ایجاد کیهان بر پایه ی مدل اسمولین یا مدلی شبیه آن باشد. شاید هم مدل درست، همان چنجهان به علاوه ی اصل آنتروپیک باشد که مارتین رییز و دیگران مطرح کرده اند. حتی ممکن است تکوین جهان کار یک آفریننده ی فراانسانی باشد، اما در این  صورت، آن آفریننده مسلماً آفریننده ای نیست که یک باره در عالم ظاهر شده باشد، یا همواره موجود بوده باشد. اگر جهان ما آفریده ی خالقی باشد، و مؤکداً بتوان گفت که آن خالق بر مافی ضمیر ما علم کامل دارد، می بخشد و جزا می دهد ( که من یک لحظه هم باور نمی کنم) خود او باید محصول نهایی قسمی جراثقال یا فرآیند انباشتی باشد. شاید محصول روایت دیگری از داروینیسم در عالمی دیگر باشد.

 

  بالای صفحه

آخرین تیر ترکش ناقدان من در همایش کمبریج  این بود که برای دفاع از خود حمله را پیش گرفتند. کل جهانبینی مرا محکوم به  "قرن نوزدهمی" بودن کردند. این دفاع چنان بد است که من تقریباً از ذکر آن صرف نظر کردم. اما شوربختانه مکرراً با آن مواجه شده ام. لازم نیست ذکر کنم که قرن نوزدهمی خواندن یک استدلال به معنای نشان دادن اشکال آن نیست.  برخی از ایده های قرن نوزدهمی ، از جمله ایده ی خطرناک خود داروین، خیلی هم ایده های درخشانی بوده اند. در هر حال این شیوه ی تسمیه، سکه ی رایج است و یکی از استعمال کنندگان اش (که زمین شناس برجسته ای در کمبریج است، و در طریق فاوستی کسب جایزه ی بنیاد تمپلتون پیشرفت شایانی داشته) اعتقاد مسیحی خود را بر پایه ی به اصطلاح تاریخیت عهدجدید می خواند. جالب اینجاست که دقیقاً در قرن نوزدهم بود که متألهان، به ویژه در آلمان، با اتکا به شیوه های متکی بر تجارب تاریخ، سایه ی عمیقی از شک بر این به اصطلاح تاریخیت انجیل افکندند. در واقع متألهان شرکت کننده در آن همایش کمبریج نیز این نکته را به چابکی خاطرنشان کردند.

 

در هر صورت، "قرن نوزدهمی"، کنایه از قدیمی بودن است؛ و غالباً همراه با تمسخر "بیخدای روستا" می آید. و همراه با این متلک که: "برخلاف آنچه شما فکر می کنید، ها ها ها، ما دیگر به آن پیرمردی که ریش سفید بلندی دارد اعتقاد نداریم. ها ها ها." هر سه ی این جوک ها نشانه ی چیز دیگری هستند. همان طور در اواخر دهه ی 1960 ، وقتی در آمریکا بودم، "نظم و قانون" پلیس نشانه ی تبعیض های پلیس علیه سیاه پوستان بود. اما اینکه در میانه ی یک بحث بر سر دین بگویند "شما خیلی قرن نوزدهمی فکر می کنید" نشانه ی چیست؟ این سخن نشانه ی این است که: " شما خیلی خام و نامتعادل هستید. چگونه می توانید این قدر بی عاطفه و ناشی باشید که رو کنید به من و رک و سرراست بپرسید 'آیا شما به معجزه اعتقاد دارید؟' یا 'آیا معتقدید که عیسی از یک باکره زاده شد؟' آیا نمی دانید که ما در یک جامعه ی مؤدب،  چنین سؤال هایی نمی کنیم؟ این قبیل پرسش ها متعلق به روستاهای قرن نوزدهم است." اما فکر کنید که چرا پرسیدن این سؤال های سرراست درباره ی امور واقع خلاف ادب محسوب می شوند؟ زیرا خجالت آور اند!  پاسخگویی به این سؤالات خجالت آوراست، اگر بخواهید جواب مثبت بدهید.

 

  بالای صفحه

حالا معلوم شد که این لقب قرن نوزدهمی از کجا آب می خورد. قرن نوزدهم آخرین دورانی بود که یک آدم تحصیل کرده هنوز می توانست بدون خجالت تأیید کند که به معجزاتی مانند زاده شدن مسیح از باکره معتقد است. اگر از مسیحیان امروزی هم بپرسیم، اغلب شان وفادارانه اموری مانند زاده شدن مسیح از باکره یا رستاخیز او را تأیید می کنند.  اما این تأیید مایه ی خجالت شان می شود چرا که ذهن عقلانی شان می داند که این امور یاوه اند، پس ترجیح می دهند که این سؤالات از آنها پرسیده نشود. پس اگر کسی مثل من با اصرار این سئوالات را بپرسد،  متهم به "قرن نوزدهمی" بودن می شد. وقتی فکر کنید می بینید که خیلی مضحک است.

 

من با برانگیختگی و قوت قلب بیشتر آن همایش را ترک کردم، و این اعتقاد در من قوت گرفت که برهان نامحتملی – یا "گشایش بوئینگ 747" – برهانی بسیار جدی علیه وجود خداست.  من هنوز منتظرم که الاهیدانی سر برسد و پاسخ قانع کننده ای  به این برهان بدهد. به رغم فرصت های فراوان و دعوت های عدیده، تاکنون کسی پا پیش نگذاشته است. دَن دِنِت به درستی گفته  این برهان " تکذیبی است تکذیب ناپذیر، و امروزه همان قدر نابودگر است که دو قرن پیش بود، یعنی زمانی که در دیالوگ های هیوم، فیلو با طرح آن کلینتِس را منکوب کرد. یک قلاب سماوی در بهترین حالت تنها راه حل مسئله را معلق می گذارد، اما هیچ جراثقالی به خاطر هیوم نمی رسید و به همین سبب مسئله بر سرش آوار شد." [74] البته داروین جراثقال حیاتی را یافت. هیوم چقدر شیفته ی این جراثقال می شد.

 

این فصل حاوی برهان اصلی من در این کتاب است، و لذا، با پذیرش ریسک مکررگویی، باید این برهان را در شش نکته ی پیاپی خلاصه کنم.

 

  1. یکی از بزرگ ترین چالش های عقل بشر در طی تاریخ، توضیح این بوده که طرحوارگی های پیچیده و نامحتمل موجودات چگونه در عالم ایجاد شده اند.
  2. این وسوسه که ظهور طرحوارگی را ناشی از وجود طراح بدانیم، وسوسه ای طبیعی  است. چون طرحوارگی دست ساخته های بشری، مانند ساعت، واقعاً محصول طراحی یک مهندس هوشمند هستند، وسوسه می شویم که همین منطق را در مورد چشم ، بال، پروانه و انسان نیز اعمال کنیم. 
  3. این وسوسه ای کاذب است، چرا که خود فرضیه ی آفرینش هم فوراً به این مسئله ی بزرگتر منجر می شود که خود آفریننده چگونه آفریده شده است. کل این مسئله از بحث تبیین استبعاد احتمالاتی شروع شد. مسلماً اگر راه حلی برای یک مسئله پیشنهاد شود که استبعاد آن بیشتر از خود صورت مسئله باشد، ره به جایی نمی برد. ما برای پاسخ گویی مسئله ی استبعاد به یک "جراثقال" نیاز داریم نه یک "قلاب سماوی"، چرا که تنها یک جراثقال تبیینی می تواند تدریجاً جهان را از حالت های ساده تر به چنان پیچیدگی ای برساند که ایجادش یکباره اش محال است.
  4. مبتکرانه ترین و توانمندترین جراثقالی که تاکنون کشف شده تکامل داروینی توسط انتخاب طبیعی است. داروین و دنباله روان او نشان داده اند که چگونه موجودات زنده، با تمام استبعاد احتمالاتی شگفت انگیز و طرحوارگی شان، طی مراتب آهسته و تدریجی از صور آغازین حیات تکامل یافته اند. امروزه ما با اطمینان می توانیم بگوییم که خیال آفرینش موجودات زنده، صرفاً یک خیال باطل است.
  5. ما هنوز در فیزیک جراثقال معادلی نداریم. برخی از نظریه های چنجهانی می توانند به لحاظ نظری همان نقش تبیینی را برای فیزیک داشته باشند که داروینیسم برای زیست شناسی دارد. با نظر سطحی چنین می نماید که این قسم تبیین ها کمتر از روایت زیست شناختی داروینسیم مجاب کننده باشند، چرا که نقش بزرگ تری برای شانس قائل می شوند. اما اصل آنتروپیک ما را ملزم می دارد تا بیش از آنچه که در قالب محدود و معتاد انسانی مان می گنجد برای بخت و اقبال جا باز کنیم.
  6. نباید از یافتن جراثقال بهتری برای فیزیک ناامید شویم. جراثقالی که به همان توانمندی داروینیسم برای زیست شناسی باشد برای فیزیک نیز قابل حصول است. اما حتی در غیاب جراثقال فیزیکی مجاب کننده ای قابل قیاس با جراثقال زیست شناسی، جراثقال های نسبتاً ضعیفی که اکنون داریم، با معاونت اصل آنتروپیک، مسلماً بهتر از فرضیه ی متزلزل آفریدگار هوشمند هستند.

 

اگر برهان این فصل را بپذیریم، دیگر مدعای راجع به امر واقع دین، یعنی فرضیه ی وجود خدا، غیرقابل دفاع می شود. به اغلب احتمال خدایی وجود ندارد. تا اینجا این نتیجه ی اصلی این کتاب است. اکنون پرسش های گوناگونی مطرح می شوند. حتی اگر بپذیریم که خدایی وجود ندارد، آیا باز نمی توانیم بگوییم که دین چیزی برای عرضه دارد؟ آیا دین تسلی بخش نیست؟ آیا دین مردم را به نیکی فرا نمی خواند؟ اگر دین نباشد، چگونه بدانیم که چه کاری خوب است؟ در هر صورت، چرا این قدر نسبت به دین دشمن خو باشیم؟ اگر دین کاذب است، پس چرا در همه ی فرهنگ ها هست؟ دین، چه صادق باشد و چه کاذب، همه جا حاضر است، اما دین از کجا آمده است؟ در فصل آتی به این پرسش اخیر خواهیم پرداخت.

 

  بالای صفحه

ادامه >>ریشه های دین

 

*   در فصل 7 به این بهتان خواهیم پرداخت.

¨  این اتهام یادآور "نوما" است، که در فصل 2 به گزافه گویی های آن پرداختم

[1] . The Phenomenon of Man, Teilhard de Chardin

 

فهرست

- احترام سزاوار

- احترام ناسزاوار

- چندخداباوری

- تک خداباوری

- سکولاریسم، بنیان گذاران آمریکا و دین

- فقر لاادری گری

- نوما

- آزمایش بزرگ دعا

- مکتب تکامل گرایی نویل چمبرلین

- مردان کوچک سبز رنگ

 

  • فصل 3 ( برهان های وجود خدا)

- "اثبات" های توماس آکوئیناس

- برهان هستی شناختی

- برهان زیبایی شناختی

- برهان "تجارب" شخصی

- برهان کتاب مقدس

- برهان دانشمندان برجسته ی دیندار

- قمارباز پاسکال

- برهان های بایِسی

 

  • فصل 4 ( چرا به احتمال قریب به یقین خدایی نیست)

- بوئینگ 747 غائی

- انتخاب طبیعی به سان یک آگاهی-فزا

- پیچیدگی فرونکاستنی

- پرستش شکاف ها

- روایت سیاره ای اصل آنتروپیک

- روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک

- میان پرده ای در کمبریج

 

  • فصل 5 ( ریشه های دین)

- حُکم داروینی

- فواید مستقیم دین

- انتخاب گروهی

- دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر

- مفتون روانی دین

- نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی

- بارپَرَستی

 

  • فصل 6 ( ریشه های اخلاق)

- چرا ما خوب هستیم؟

- آیا وجدان ما منشاء داروینی دارد؟

- یک بررسی مورد ی درباره ی ریشه های اخلاقیات

- اگر خدایی نیست، چرا خوب باشیم؟

 

- زایتگایست اخلاقی

- درباره ی هیتلر و استالین چه می گویید؟ آیا آنها بیخدا نبودند؟  

 

  • فصل 8  (دین چه اشکالی دارد؟)

- دین چه اشکالی دارد؟

- بنیادگرایی و انهدام علم

- نیمه ی پنهان مطلق گرایی

- دین و همجنس گرایی

- دین و قداست حیات بشر

- مغالطه ی بزرگ بتهوون

- چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟

 

  • فصل 9 (کودکی، سوءاستفاده و رهایی از دین)

- حکایت ربودن  ادگاردو مورتارا

- سوء استفاده ی جسمی و ذهنی

- در دفاع از کودکان

- باز هم آگاهی فزایی

- آموزش دینی به عنوان میراث ادبی

 

  • فصل 10 (یک خلاء چشمگیر؟)

- سرسخن

- بینکر، دوست خیالی

- تسلی

- شهود

- مادر همه ی برقع ها

برگ های مربوط

 

مقالاتی از ریچارد داوکینز

 

 

 

 

 

 

 

 

خانه | بالا

 

 

 

 

 

Free Web Hosting