کتاب پندار خدا > فصل پنجم > ریشه های دین > نرم و آهسته بیا، مبادا مم هایم را لگد کنی | |
نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی
در مورد دین، حقیقت صرفاً باوری است که ماندگار شده است. اسکار وایلد
این فصل را با این مطلب شروع کردم که چون انتخاب طبیعی داروینی از اسراف بیزار است، هر ویژگی عام یک گونه ی جانوری – مثلاً دین – باید واجد نوعی مزیت بوده باشد، وگرنه ماندگار نمی شد. اما همچنین اشاره کردم که لازم نیست این مزیت حتماً در جهت موفقیت افراد در بقا یا تولیدمثل باشد. چنان که دیدیم، فایده ی شکایت مستأصلانه ی ما از سرماخوردگی به ژن هایی می رسد که ما را مستعد ویروس سرماخوردگی می کنند. و حتی لازم هم نیست که فایده فقط نصیب ژن ها شود. هر بازتولیدکننده ای می تواند فایدهبر باشد. ژن ها فقط بارزترین نمونه ی بازتولیدکننده ها هستند. دیگر نامزدهای فایدهبری، ویروس های کامپیوتری و مِم ها هستند – یعنی واحدهای وراثت فرهنگی که در این بخش به آنها می پردازیم. اگر بخواهیم از کار مِم ها سر در بیاوریم، باید نخست اندکی دقیق تر ببینیم که انتخاب طبیعی چگونه عمل می کند.
انتخاب طبیعی، در عام ترین بیان، انتخاب از میان بازتولیدکننده های رقیب است. بازتولیدکننده یک تکه اطلاعات کد شده است که نسخه ی دقیقی از خود را بازتولید می کند و گاهی هم نسخه های غیر دقیق یا "جهش یافته" تولید می کند. نکته ی داروینی قضیه این است که شمار آن نسخه های یک بازتولید کننده که اتفاقاً در تکثیر خود موفق تر باشند در برابر بازتولیدکننده های رقیب شان که موفقیت کمتری در تکثیر خود دارند فزونی می یابند. این ابتدایی ترین بیان انتخاب طبیعی است. ژن، که سنخنمای بازتولیدکننده هاست، یک رشته ی دی ان آ است که تقریباً همیشه با دقت تمام خود را تکثیر می کند، گرچه این دقت مطلق و همیشگی نیست. پرسش کانونی نظریه ی مِمتیک این است که آیا می توان گفت بازتولیدکننده های فرهنگی هم وجود دارند که درست مانند بازتولیدکننده های حقیقی، یعنی ژن ها، عمل کنند. حرف من این نیست که مِم ها ضرورتاً معادل ژن ها هستند. فقط می گویم هرچه مِم ها بیشتر شبیه ژن ها باشند، نظریه ی مِمی بهتر عمل می کند؛ و هدف این بخش، طرح این پرسش است که آیا نظریه ی مِمی می تواند در مورد خاص دین کارآ باشد. در جهان ژن ها، خطاهای گاهگاهی در بازتولید (یعنی جهش ها) سبب می شوند که انبان ژنی[1] حاوی نسخه های رقیبی از هر ژن معین باشد – که آلِل[2] خوانده می شوند. می توان آلِل ها را در رقابت با هم تصور کرد. در رقابت بر سر چه؟ برسر شکاف های خاص کروموزومی، یا "جایگاه" هایی که متعلق به آن دسته آلِل هاست. و ژن های رقیب چگونه با هم رقابت می کنند؟ این رقابت، نبرد مستقیم مولکول با مولکول نیست بلکه نبرد به نیابت است. نایب های ژن ها "ویژگی های فنوتیپیک" شان هستند – یعنی چیزهایی مثل درازای پا یا رنگ پوست – که حاصل اثر ژن ها در شکل دهی آناتومی، فیزیولوژی، بیوشیمی یا رفتار هستند. سرنوشت یک ژن معمولاً با سرنوشت بدن هایی که متوالیاً در آنها منزل می کند در هم تنیده است. بخت بقای یک ژن در انبان ژنی بستگی به میزان تأثیر آن ژن بر بدن های میزبان اش دارد. در گذر نسل ها، بسته به عملکرد نایب های فنوتیپیک یک ژن، بسامد حضور آن ژن در انبان ژنی افزوده یا کاسته می شود.
آیا ممکن است که همین مطلب در مورد مِم ها هم صادق باشد؟ یکی از وجوه افتراق مِم و ژن این است که در مورد مِم ها هیچ معادلی برای کروموزوم یا جایگاه یا آلِل یا باز-ترکیب های جنسی وجود ندارد. انبان مِمی کمتر از انبان ژنی ساختیافته و سازمانیافته است. با این حال سخن گفتن از انبان مِمی، که در آن مِم ها می توانند در اثر برهمکنش های رقابتی میان مِم های رقیب "بسامد"ی متغیر داشته باشند، آشکارا احمقانه نیست. برخی به تبیین های مِمی ایراد گرفته اند. این ایرادها گوناگون اند اما اغلب از این حقیقت ناشی می شوند که که مِم ها از جمیع جهات مانند ژن ها نیستند. امروزه ساختمان فیزیکی دقیق ژن شناخته شده است (که یک رشته ی دی ان آ است) درحالی که در مورد مِم ها چنین نیست. و مم شناسان مختلف مرتباً با پرش از یک واسط[1] فیزیکی به واسط دیگر، همدیگر را گیج می کنند. آیا مِم ها فقط در مغز وجود دارند؟ یا اینکه هر نسخه ی کاغذی یا الکترونیکی، گیریم از یک تصنیف، را نیز می توان مِم خواند؟ همچنین، می دانیم که ژن ها با دقت بالایی خود را بازتولید می کنند، اما در مورد مِم ها، اگر اصلاً بتوان از بازتولید سخن گفت، آیا دقت بازتولید پایین نیست؟
درباره ی مشکلات نظریه ی مِمی اغراق شده است. مهم ترین ایراد وارد به این نظریه این است که دقت بازتولید مِم ها کمتر از آن است که بتوانیم مم ها را بازتولیدکننده های داروینی محسوب کنیم. ظن بر این است که اگر "نرخ جهش" در هر نسل بالا باشد، پیش از آنکه انتخاب داروینی بتواند تأثیری بر بسامد حضور یک مِم در انبان مِمی داشته باشد، آن مِم خود به خود زایل می شود. اما این تصوری گمراه کننده است. یک استاد نجار یا سنگ تراش عصر حجر را تصور کنید که یک فنّ خاص را به شاگرد جوانش می آموزاند. اگر هر شاگرد تمام حرکات دست استاد را وفادارانه تقلید کند، انتظار داریم که با این شیوه ی استاد و شاگردی، مِم آن فن تا چند "نسل" بدون جهش منتقل شود. اما مسلماً شاگردان تک تک حرکات دست استاد را دقیقاً تقلید نمی کنند. چنین کاری مضحک است. در عوض شاگرد هدف استاد را از اجرای آن فنّ درمی یابد، و آن را تقلید می کند: میخ را آن قدر بکوب که تا ته فرو رود؛ هر چند ضربه ی چکش لازم باشد بزن. شاید تعداد ضربات چکش شاگرد با ضرباتی که استاد می زد یکی نباشد اما چنین قاعده ای می تواند تا چند "نسل" بدون جهش منتقل شود؛ فارغ از اینکه جزئیات انجام آن از فردی به فرد دیگر و از موقعیتی به موقعیت دیگر فرق کند. رج زدن های بافندگی، گره زدن های طناب یا تور ماهیگیری، الگوهای تا زدن در اوریگامی [هنر مجسمه سازی با کاغذ]، فنون مفید نجاری یا سفالگری، همگی را می توان به مؤلفه های مجزایی فروکاست که حقیقتاً مجال می یابند تا طی چند نسل بدون تغییر منتقل شوند. ممکن است جزئیات کار در اوضاع و احوال مختلف فرق کند، اما اساس قاعده دست نخورده باقی می ماند، و برای تشبیه عمل مِم ها به ژن ها به بیش از این نیاز نداریم. من در پیشگفتاری که بر کتاب سوزان بلکمور به نام ماشین مِمی نوشتم، آن مهارت اوریگامی را مثال زدم که برای ساختن یک مدل جانک چینی [کشتی بادبانی کلاسیک چینی] لازم است. دستور ساختن این مدل کاملاً پیچیده است و شامل سی و دو بار تا زدن می شود. محصول نهایی کار (خود جانک چینی) شیء زیبایی است، همین طور مراحل میانی شکل گیری آن که در "دوره ی جنینی" به شکل "کاتاماران"، "جعبه ای با دو دستگیره" و "قاب عکس" در می آید. در واقع، کل این فرآیند مرا به یاد چین و شکن های شکل گیری غشای جنین در طی مراحل شکل گیری از بلاستوا تا گاسترولا تا نیوترولا می اندازد. من در زمان کودکی ساختن جانک چینی را از پدرم یاد گرفتم. خود او هم زمانی که تقریباً همسن و سال من بود آن را در مدرسه ی شبانه روزی یاد گرفته بود. شور و شوق جانک چینی سازی را مدیره ی مدرسه ی پدرم راه انداخت، و این شوق مثل اپیدمی سرخک در مدرسه شیوع یافت، بعد ، باز هم مثل اپیدمی سرخک، شوق از میان رفت. بیست و شش سال بعد، سالها پس از رفتن آن مدیره، مرا به همان مدرسه فرستادند. من دوباره آن شوق را در افکندم و دوباره، مثل یک اپیدمی سرخک دیگر، همه گیر شد، و باز فرو نشست. اینکه چنین مهارت قابل آموختنی می توانند مانند یک اپیدمی گسترش یابند گویای نکته ی مهمی درباره ی دقت بالای انتقال ممتیک است. به قطع و یقین می توان گفت که جانک هایی که نسل پدر من در دهه ی 1920 می ساختند تفاوت چندانی با جانک هایی که نسل من در دهه ی 1950 می ساختیم نداشت. با آزمون زیر می توانیم این پدیده را نظاممند تر بررسی کنیم: روایتی دیگر از یک بازی کودکانه که زمزمه ی چینی نامیده می شود (بچه های آمریکایی این بازی را تلفن می نامند). دویست نفر را که قبلاً هرگز جانک چینی نساخته اند گرد آوریم و آنها را به بیست گروه ده نفره تقسیم کنیم. بعد سردسته های این گروه ها را دور یک میز جمع کنیم و روش ساختن جانک چینی را به آنها یاد دهیم. حال این بیست سردسته را به گروه هایشان بازگردانیم تا روش ساختن جانک چینی را فقط و فقط به نفر "نسل" دوم گروه شان یاد دهند، و آن نفر دوم هم به نفر سوم و همین طور تا آنکه نفر دهم هر گروه این روش را از نفر نهم بیاموزد و خودش یک جانک چینی بسازد. حال همه ی جانک های ساخته شده را به صف کنیم و روی هر کدام شماره ی گروه و "نسل" سازنده را بنویسیم تا بتوانیم نتیجه را بررسی کنیم. من این آزمون را انجام نداده ام (و دوست دارم انجام دهم)، ولی به قوت می توانم پیشبینی کنم که حاصل چه خواهد شد. مطابق پیشبینی من، در همه ی این بیست گروه مهارت جانک سازی بی عیب و نقص به نفر دهم منتقل نمی شود، اما در خیلی از گروه ها چنین می شود. برخی گروه ها هم اشتباه می کنند: چه بسا حلقه ی ضعیفی در برخی گروه ها باشد که یکی از مراحل اصلی روند ساختن جانک را فراموش کند، و همه ی افراد پس از او هم مرتکب همان اشتباه شوند. شاید گروه 4 تا مرحله ی "کاتاماران" برسد اما پس از آن اشتباه کند. شاید نفر هشتم گروه 13 یک نمونه ی "جهش یافته" بسازد که چیزی میان "جعبه ای با دو دسته" و "قاب عکس" از آب در آید و نفر نهم و دهم گروه اش هم آن نسخه ی جهش یافته را تقلید کنند.
حال، پیشبینی دیگر من این است که در میان آن گروه هایی که موفق شوند تا نسل دهم شان جانک را درست بسازند، کیفیت جانک های ساخته شده در طی "نسل"ها، به طور منظمی کاهش می یابد. از سوی دیگر، اگر آزمون مشابهی انجام دهید که در آن به جای ساختن جانک، از شرکت کنندگان خواسته شود که به جای ساختن کاردستی جانک، طرح آن را نقاشی کنند، مسلماً باز شاهد نزول تدریجی دقت طراحی در طی نسل ها خواهیم بود، به طوری که الگوی نسل 1 به صورت "بقایافته" به نسل 10 منتقل می شود.
در نسخه ی نقاشی از این آزمون، تمام طراحی های نسل 10 ام شباهت اندکی با طراحی نسل اول خواهند داشت. و در هر تیم، هر چه به سمت نسل های پایین تر حرکت کنید، این شباهت کمتر می شود. برعکس، در نسخه ی کاردستی سازی از این آزمون، خطاها از نوع همه-یا-هیچ هستند: جهش هایشان "دیجیتال" است. یا گروه هیچ اشتباهی نمی کند و جانک نسل 10 بی کم و کاست همانند جانک نسل 5 یا نسل 1 خواهد بود؛ یا اینکه در جایی از نسل ها "جهش" رخ می دهد. جهشی که به خطای کامل در ساخت کاردستی می انجامد و محتملاً بقیه تا پایین دست آن جهش را وفادارانه تکرار خواهند کرد. تفاوت اساسی میان این دو مهارت در چیست؟ تفاوت در این است که مهارت اوریگامی سازی شامل یک رشته کنش های مجزا است، که انجام دادن جداگانه ی هر کدام شان دشوار نیست. اغلب این عملیات شامل دستورالعمل هایی است مثل اینکه "هر دو لبه را به وسط تا کن". ممکن است یک فرد این گام را بد انجام دهد، اما برای نفر بعدی همگروه اش معلوم است که بالادستی اش می کوشد چه کار کند. گامهای اوریگامی "خود-نرمال کننده" اند. به همین سبب آنها را "دیجیتال" محسوب می کنیم. این وضع به مثال استاد نجار می ماند که فارغ از اینکه چگونه چکش بزند، شاگردش قصد او را از کوبیدن میخ بر تخته درمی یابد. در مورد اوریگامی هم، شما هر دستورالعمل را درست درمی یابید، فارغ از اینکه درست انجام شود یا نه. برخلاف اوریگامی، طراحی یک مهارت آنالوگ است. همه از پس نقاشی بر می آیند، اما برخی دقیق تر از بقیه طراحی می کنند، و دقت هیچ کس هم مطلق نیست. همچنین دقت نسخه برداری بستگی به میزان زمان و حوصله ای دارد که صرف طراحی می شود، و این کمیت ها هم مرتب تغییر می کنند. به علاوه، برخی اعضای گروه ها، به جای کپی کردن صرف، طرح شان را تزئیین می کنند و نسبت به طراحی نفر قبلی "بهبود می بخشند". واژها هم – دست کم زمانی که فهمیده شوند – مانند عملیات اوریگامی خود-نرمال کننده اند. در روایت اصلی بازی زمزمه ی چینی (یا تلفن) به اولین کودک داستان یا جمله ای می گویند، و از او می خواهند که آن را برای نفر بعدی بازگو کند، و همین طور الی آخر. اگر جمله کمتر از حدود هفت واژه باشد، و به زبان مادری کودکان هم باشد، بخت اینکه آن جمله تا نسل دهم ثابت و جهش نیافته بماند بسیار است. اگر جمله به زبانی بیگانه باشد، که کودکان آن را ندانند و مجبورباشند آن را به صورت آوایی تقلید کنند، نه واژه به واژه، پیام به دقت منتقل نمی شود. الگوی زوال تقلید اصوات مانند همان الگوی زوال نقاشی در طی نسل ها است. هنگامی که پیام به زبان خود کودک باشد، و حاوی هیچ واژه ی ناآشنایی مانند "فنوتیپ" یا "آلِل" هم نباشد، باقی می ماند. در این حالت، کودکان به جای تقلید آواهایی که می شوند، هر واژه را در فرهنگ لغات محدود خود تشخیص می دهند و همان را برای بازگویی به نفر بعدی شان انتخاب می کنند، هرچند که محتملاً نحوه ی بیان هر کدام شان با دیگری فرق می کند. زبان نوشتاری هم خود-نرمال کننده است، چرا که جزئیات خط های دست نویس روی کاغذ، هر قدر هم که متفاوت باشد، از الفبای محدودی تشکیل شده اند که، گیریم، بیست و شش حرف دارد. همین واقعیت که گاهی مم ها به مدد فرآیندهای خود-نرمال کننده ثبات بسیاری نشان می دهند، برای پاسخگویی به برخی از رایج ترین ایرادهای وارد بر تمثیل مِم/ژن، کافی است. در هر حال، هدف اصلی نظریه ی مِمی در این مرحله ی ابتدایی بالندگی اش ارائه ی یک نظریه ی جامع درباب فرهنگ نیست که قابل قیاس با نظریه ی ژنتیک واتسون-کریک باشد. در حقیقت، هدف اصلی من در دفاع از مِم ها این بود که با این تصور که ژن ها تنها بازیگران میدان تکامل داروینی هستند مخالفت کنم –بدون طرح مفهوم مِم، ممکن بود که این مطلب از کتاب ژن خودخواه استنباط شود. پیتر ریچردسون و رابرت بوید در عنوان کتاب ارزشمند و اندیشه برانگیزشان به نام نه تنها با ژن ها[1] به این نکته اشاره کرده اند، گرچه دلایلی آورده اند که چرا ترجیح می دهند از خود واژه ی "مِم" استفاده نکنند و به جای آن "نسخه های فرهنگی" را ترجیح داده اند. کتاب استفن شِنان به نام ژن ها، مِم ها و تاریخ بشر[2] تا حدی متأثر از کتاب عالی قبلی ریچرسون به نام فرهنگ و فرآیند تکاملی[3] است. از دیگر کتاب هایی که به بحث مِم ها می پردازند، می توان به ژن الکتریکی[4] اثر پیتر آونگر، مِم خودخواه[5] اثر کیت دیستین، و ویروس ذهن: علم جدید مِم شناسی[6] نوشته ی ریچارد برودی اشاره کرد. اما اثری که بیش از همه نظریه ی ممتیک را به پیش راند، کتاب ماشین مِمی[1] نوشته ی سوزان بلکمور بود. در این کتاب او مکرراً جهانی را به تصویر می کشد که انباشته از مغزها ( یا جعبه ها یا مجراهای دیگر، مانند مغزها یا باندهای فرکانس رادیویی) و مم هایی است که برای لانه گزیدن در آن جعبه ها جست و خیز می کنند. مانند ژن های درون انبان ژنی، در میان مم ها نیز آنهایی برتری می یابند که برای تکثیر خود بهتر عمل کنند. این برتری در تکثیر می تواند ناشی از جذابیت مستقیم مم باشد، مثلاً، جذابیتی که مِم نامیرایی برای برخی دارد. یا اینکه برتری یک مِم در تکثیر می تواند غیرمستقیم باشد. یعنی یک مِم به شرط حضور پرشمار برخی مِم های دیگری در انبان مِمی شکوفا شود. این ویژگی به ظهور مجموعه های مِمی یا "مِمتافت ها"[2] می انجامد. طبق رویه ی معمول مان در مورد مِم ها، این نکته نیز با رجوع به منشاء ژنتیکی این تمثیل روشن می شود. برای سهولت مطلب، من فرض گرفتم که ژن ها واحدهای منفردی هستند، که مستقل از هم عمل می کنند. اما مسلماً ژن ها مستقل از هم نیستند، و این نکته به دو طریق بروز می یابد می شود. نخست، ژن ها به صورت خطی در امتداد کرومزوم ها رشته شده اند، و به همین سبب تمایل دارند که در گذر نسل ها به اتفاق ژن های همسایه ی خود سفر کنند. ما پزشکان این نوع هموندی را هموندی می نامیم، و من چیز بیشتری در این باره نمی گویم، چون مِم ها کروموزوم، آلِل یا بازآمیزی های جنسی ندارند. جنبه ی دوم عدم استقلال ژن ها بسیار با هموندی ژنتیک متفاوت است، و در این مورد تمثیل ممتیک خوبی وجود دارد. این جنبه به رویان شناسی مربوط می شود که کاملاً جدای از ژنتیک است – اما اغلب به خطا این دو رشته را مرتبط می پندارند. رابطه ی بدن با ژن ها برخلاف رابطه ی قطعه های فنوتیکی با ژن هاست که هر کدام از ژن خاصی ناشی می شوند. میان ژن ها و اجزای آناتومی یا رفتار هیچ تناظر یک به یکی وجود ندارد. صدها ژن با همدیگر "همکاری" می کنند تا رشد فرآیندهایی را که به شکل گیری بدن می انجامد برنامه ریزی کنند، همان طور که واژه های یک دستور آشپزی با هم همکاری می کنند تا پس از طی فرآیند پخت سرانجام بشقاب غذا را ایجاد کنند. این طور نیست که واژگان مختلف متناظر با اجزای مختلف درون بشقاب غذا باشند. پس ژن ها در کارتل هایی مشارکت می کنند که به ساخت بدن می انجامد، و این یکی از اصول مهم رویان شناسی است. آدم وسوسه می شود بگوید که انتخاب طبیعی از طریق نوعی انتخاب گروهی ، برخی کارتل های ژنی را بر رقبایش ترجیح می دهد. و همین جا اشتباه پیش می آید. آنچه در واقع رخ می دهد این است که دیگر ژن های انبان ژنی بخش عمده ی محیطی را تشکیل می دهند که در آن ژن در رقابت با آلِل هایش انتخاب می شود. از آنجا که هر ژنی در حضور ژن های دیگر انتخاب می شود – که آنها هم به همین شیوه انتخاب می شوند – کارتل های ژن های همکار با هم ادغام می شوند. در اینجا با پدیده ای مواجه ایم که بیشتر به اقتصاد بازار شباهت دارد تا اقتصاد برنامه ریزی شده. فرض کنید که در یک بازار، فقط یک قصاب داریم و یک نانوا، اما ای بسا که در این بازار جای یک شمعدان ساز خالی باشد. دست نامرئی انتخاب طبیعی این خلاء را پر می کند. این فرق دارد با حالتی که یک برنامه ریز مرکزی باشد که سه گانه ی قصاب + نانوا + شمعدان ساز را ترجیح دهد. برای فهم چگونگی عملکرد مِم های دین، فهم ایده ی کارتل های همکار که توسط دست نامرئی تجمیع می شوند اهمیت اساسی دارد.
اقسام مختلف کارتل های ژنی در انبان های ژنی متفاوتی ادغام می شوند. انبان های ژنی گوشتخوارانه حاوی ژن هایی هستند که اندام های حسی شکاریاب، آرواره های شکارگیر، دندان های نیش، آنزیم های هضم گوشت و بسیاری ژن های دیگر را در بر می گیرند و همگی این ژن ها به ظرافت برای همکاری با هم تنظیم شده اند. به همین ترتیب، انبان های ژنی گیاهخوارانه حاوی مجموعه های متفاوتی از ژنهای همساز با هم هستند که برای همکاری در جهت اهداف دیگری انتخاب شده اند. این ایده برای ما آشناست که یک ژن به سبب همسازی فنوتیپ اش با محیط خارجی آن گونه ی جانوری، گیریم، صحرا یا جنگل یا هرچه، انتخاب شده است. نکته ای که اکنون می خواهم بگویم این است که یک ژن همچنین به سبب همسازی اش با دیگر ژن های خاص انبان ژنی انتخاب می شود. ژن یک گوشتخوار در انبان ژنی گیاهخوارن دوام نمی آورد، و برعکس. از چشم انداز درازمدت یک ژن، انبان ژنیِ گونه – یعنی مجموعه ی ژن هایی که کراراً توسط تولیدمثل جنسی در آن گونه بُر می خورند و جابجا می شوند – یک محیط ژنی را تشکیل می دهند که در آن هر ژن به سبب توانایی اش برای همکاری با باقی ژن ها انتخاب شده است. اگرچه انبان های مِمی به صلابت و ساخت یافتگی انبان های ژنی نیستند، اما هنوز می توانیم انبان مِمی را بخش مهمی از یک "محیط"ی بدانیم که هر مِم در مِمتافت دارد.
مِمتافت شامل یک دسته مم هاست که گرچه ممکن است فی نفسه ماندگار نباشند، اما در حضور دیگر اعضای مِمتافت به خوبی ماندگار می شوند. در بخش قبل گفتم که شک دارم جزئیات تکامل زبان ناشی از هر گونه انتخاب طبیعی بوده باشد. در آنجا گفتم که شاید تکامل زبان ناشی از پیشامدهای کتره ای بوده باشد. البته به خوبی می توان تصور کرد که برخی از حروف مصوّت و صامت، در محیط های کوهستانی کارآمدتر بوده اند و گیریم، جزء مشخصه ی لهجه های سوئیسی، تبتی و آندی شده اند، در حالی که اصوات دیگر برای نجوا در میان جنگل های انبوه مناسب تر بوده اند و لذا مشخصه ی زبان های پیگمی و آمازونی شده اند. اما مثالی که در مورد انتخاب طبیعی زبان ذکر کردم – یعنی این نظریه که می توان تبیینی کارکردی برای پدیده ی چرخش بزرگ واکه ها [در زبان انگلیسی] یافت – از این نوع نیست. بلکه باید مربوط به تناسب مم ها در مِمتافت های دوبدو همساز باشد. نخست یک واکه، به عللی نامعلوم، تغییر کرده است – شاید به سبب تقلید مُد روز از نحوه ی بیان یک فرد مشهور یا قدرتمند بوده باشد، همان طور که در مورد منشاء تُک زبانی حرف زدن اسپانیایی ها می گویند. نگران نباشید که چرخش بزرگ واکه ها چگونه آغاز شده است: مطابق این نظریه، همین که نخستین واکه تغییر کرد، دیگر واکه ها مجبور شدند به نوبه ی خود تغییر کنند، تا ابهام کاسته شود، و به این ترتیب این فرآیند به صورت آبشاری رخ داد. در مرحله ی دوم فرآیند، انتخاب مم ها در تقابل با پسزمینه ی پییشتر موجود انبان مِمی صورت گرفت، و مِمتافت جدیدی از مم های دوبدو همساز برساخته شد. سرانجام به مبنای مناسبی برای پرداختن به نظریه ی ممتیک دین رسیدیم. برخی از ایده های دینی، مانند برخی ژن ها، می توانند به خاطر شایستگی ذاتی خود باقی بمانند. این مم ها ، فارغ از اینکه در مجاورت چه مم هایی چه باشند، در هر انبان ممی دوام می آورند (در اینجا باید این نکته ی به غایت مهم را تکرار کنم که در اینجا "شایستگی" تنها به معنای "توانایی بقا در انبان" است. و فراسوی این معنا، حاوی هیچ ارزشداوری نیست.) برخی ایده های دینی به این خاطر ماندگار می شوند که با دیگر مِم های پرشمار قبلی موجود در انبان مِمی –بخشی از مِمتافت – سازگارند. در پایین فهرست مختصری از برخی مِم های دینی را می آورم که محتملاً می توانند ارزش بقایی در انبان مِمی داشته باشند، یا به سبب "شایستگی" ذاتی و یا به سبب همسازی شان با یک مِمتافت موجود:
چه بسا برخی از مم های فهرست بالا داری ارزش بقای مطلق باشند و در هر ممتافتی شکوفا شوند. اما برخی مم ها، مانند ژن ها، فقط در زمینه ی مِمی مساعد می توانند باقی بمانند، که این منجر به برساختن ممتافت های رقیب می شود. دو دین متفاوت را می توان دو مِمتافت رقیب تلقی کرد. شاید بتوان اسلام را به انبانی از ژن های گوشتخوارانه، و بودیسم را به انبانی از ژن های گیاهخوارانه تشبیه کرد. ایده های هیچ دینی اصلاً "بهتر" از ایده های باقی دین ها نیست، درست همان طور که ژن های گوشتخوارانه "بهتر" از ژن های گیاهخوارانه نیستند. این قبیل مِم های دینی لزوماً هیچ استعداد مطلقی برای بقا ندارند؛ با این حال، به این معنا خوب هستند که در حضور مِم های دیگر دوام می آورند. در این مدل، گیریم، دین مسیحیت کاتولیک رومی و اسلام لزوماً برساخته ی فرد خاصی نیستند، بلکه جداگانه از مجموعه های رقیبی از مِم ها تکامل یافته اند که در حضور دیگر اعضای همان مِمتافت شکوفا می شوند. ادیان سازمان یافته را انسان ها سازمان داده اند: انسان هایی مثل اسقف ها، خاخام ها، امام ها و آیت الله ها. اما همان طور که در مورد مارتین لوتر گفتم، این بدان معنا نیست که این ادیان ساخته و پرداخته ی افراد خاصی باشند. حتی موقعی هم که دین ها به خدمت استثمارگری و حاکمیت قدرتمندان در آمده اند، این احتمال قوی همچنان باقی است که جزئیات هر دین عمدتاً به طور ناخودآگاه تکامل یابند نه توسط انتخاب طبیعی ژنتیکی. انتخاب ژنتیکی کندتر از آن است که بتواند تکامل سریع و واگرایی ادیان را ایجاد کند. نقش انتخاب طبیعی ژنتیکی در این داستان، فراهم کردن مغز، و استعدادها و تمایلات مغزی است – یعنی همان پلتفرم سخت افزارری و نرم افزار سطح پایین که پسزمینه ی انتخاب ممتیک را تشکیل می دهند. با توجه به این پسزمینه، به نظر من نوعی رویکرد انتخاب طبیعی ممتیک می تواند رویکرد مناسبی به جزئیات تکامل هر دین خاص باشد. در مراحل اولیه ی تکامل دین، پیش از آن که دین سازمان یابد، مِم های ساده به مدد جذابیت جهانشمول شان نزد روان بشر ماندگار شده اند. در اینجاست که نظریه ی مِمی دین و نظریه ی محصول فرعی بودن دین همپوشانی دارند. مراحل بعدی را که در آنها دین سازمان و تفصیل می یابد و از دیگر ادیان متمایز می شود، به خوبی می توان توسط نظریه ی مِمتافت ها – یعنی با بررسی کارتل های دوبدو همساز مم ها – تبیین کرد. این رویکرد نافی نقش متأخرتر و عمدی کشیشان و دیگران در شکل دهی دین نیست. محتملاً ادیان هم مانند مُدها و هنرها، دست کم تا حدودی، هشیارانه طراحی شده اند. یکی از ادیانی که تقریباً به طور کامل آگاهانه طراحی شده، عِلمشناسی [ساینتولوژی] است، اما من شک دارم که این فرقه هم استثنایی باشد. یک نامزد دیگر از دین های کاملاً طراحی شده مورمونیسم است. ژوزف اسمیت، بنیانگزار کذّاب و متهور این فرقه، کمر به نگاشتن یک کتاب مقدس کاملاً جدید کمر بست. کتاب مورمون که از صفر شروع به شرح یک تاریخ قلابی آمریکا می کند، به زبان انگلیسی قلابی قرن هفدهم نوشته شده است. اما مورمونیسم از زمان اختراعش در قرن نوزدهم تکامل بسیار یافته است و امروزه یکی از محترم ترین ادیان باب روز در آمریکاست – در حقیقت، مورمونیست ها مدعی اند که سریع تر از همه ی ادیان رشد داشته است ، و اکنون صحبت از پیشنهاد یک نامزد ریاست جمهوری مورمون است. اغلب دین ها تکامل یافته اند. هر نظریه ای که درباره ی تکامل ادیان اختیار کنیم، باید بتواند با ملاحظه ی شرایط معین آن دین، سرعت حیرت آور فرآیند تکامل دین را توضیح دهد. در ادامه یک مطالعه ی موردی مطرح می شود. ادامه>> بارپَرَستی ¨ مکاتب و ژانرهای هنری مختلف را می توان به عنوان مِمتافت های مختلف تحلیل کرد، که در آنها هنرمندان ایده ها و موتیف های هنرمندان پیشین را تقلید می کنند، و موتیف های جدید فقط هنگامی باقی می مانند که با موتیف های سابق ترکیب شوند. در واقع، کل نظام آکادمیک تاریخ هنر، با همه ی ردگیری های پیشرفته اش در مورد پیکرنگاری و نمادگرایی، را می توان پژوهش تفصیلی در یک دسته ممتافتگی ها تلقی کرد. جزئیات هر ممتافت هنری ناشی از حضور اعضای موجود در انبان مِمی است، و این انبان اغلب شامل مم های دینی نیز هست. [1] . Not by Genes Alone, Peter Richerson and Robert Boyd [2] . Genes, Memes and Human History, Stephen Shenan [3] . Culture and Evolutionary Process, Peter Richerson [4] . Electric Meme, Robert Aunger [5] . The Selfish Meme, Kate Distin [6] . Virus of the Mind : The New Science of the Meme, Richard Brodie
|
فهرست
- سکولاریسم، بنیان گذاران آمریکا و دین - مکتب تکامل گرایی نویل چمبرلین
- برهان دانشمندان برجسته ی دیندار
- انتخاب طبیعی به سان یک آگاهی-فزا - روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک
- دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر - نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی
- آیا وجدان ما منشاء داروینی دارد؟ - یک بررسی مورد ی درباره ی ریشه های اخلاقیات - اگر خدایی نیست، چرا خوب باشیم؟
- درباره ی هیتلر و استالین چه می گویید؟ آیا آنها بیخدا نبودند؟
- چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟
- آموزش دینی به عنوان میراث ادبی
- سرسخن |
برگ های مربوط | |
مقالاتی از ریچارد داوکینز
|