خانه | بالا

کتاب پندار خدا > فصل هشتم > دین چه اشکالی دارد؟ > مغالطه ی بزرگ بتهوون

(دریافت فایل پی دی اف کتاب)

 

مغالطه ی بزرگ بتهوون

 

در شطرنج لفظی بحث بر سر سقط جنین، معمولاً حرکت بعدی مخالفان سقط جنین این است که می گویند مسئله این نیست که آیا جنین انسان می تواند درد بکشد یا نه. نکته ی مهم، توانایی های بالقوه ی جنین آدمی است. سقط جنین، این فرصت را از او می گیرد که در آینده به یک انسان کامل بدل شود. نمونه ی بارز این انگاره را می توان در برهانی دید که اگر نگوییم بسیار ریاکارانه است باید آن را ناشی از حماقت محض بدانیم. من این انگاره را که به انحای مختلفی مطرح می شود مغالطه ی بزرگ بتهوون می خوانم. پیتر و ژان میداور*، در کتاب علم حیات[1] روایتی از این برهان را مطرح می کنند که خود از نورمان سنت جان استواس نقل کرده اند که نماینده ی پارلمان بریتانیا و یکی از بزرگان غیرروحانی کاتولیک هاست. خود استواس این روایت را از موریس بارینگ (1874-1945) اقتباس کرده که یک گرویده به کاتولیسیسم و همکار نزدیک جی. کی. چسترتون و هیلاری بیلاک بوده است. او برهان خود را به صورت یک مکالمه ی فرضی میان دو دکتر مطرح می کند:

 

" می خواستم نظرتان را در مورد پایان دادن به بارداری یک زن بدانم. شوهر او سفلیسی است، خودش سل دارد. از چهار بچه ای که زاییده، اولی نابینا است؛ دومی مرده به دنیا آمده؛ سومی کر و لال است؛ و چهارمی هم سل دارد. با این زن چه کار کنیم؟"

"اگر من باشم به بارداری اش خاتمه می دهم."

"پس اگردست شما بود، بتهوون را می کشتید."

 

اینترنت پر از سایت های به اصطلاح مدافع حیات است که این داستان مضحک را بی شرمانه شاخ و برگ می دهند. این هم یک روایت دیگر: "اگر بدانید که زنی باردار است، هشت بچه دارد، که سه تایشان کر هستند، دو تایشان کور اند، و یکی عقب مانده ی ذهنی است (همه شان به این خاطر علیل شده اند که این زن سفلیس دارد) آیا توصیه می کنید که بچه ی نُهم را سقط کند؟ در این صورت حکم قتل بتهوون را صادر کرده اید."[130] این دستکاری در افسانه، رتبه ی زایش آهنگ ساز شهیر را از پنجم به نهم تنزل می دهد، و تعداد کرهای خانواده را به سه نفر  و کورها را به دو نفر می رساند، و سفلیس را هم از پدر بتهوون به مادر او منتقل می کند. بیشتر چهل و سه سایتی که در جستجوی روایت های مختلف این افسانه یافته ام، به موریس  بارینگ ارجاع نمی دهند، بلکه مرجع شان پرفسوری به نام ال.آر. آگنیو از دانشکده ی پزشکی دانشگاه یوسی ال ای است، که ظاهراً پس از طرح این بغرنج، به دانشجویان اش گفته "تبریک می گویم، شما همین الآن بتهوون را کشتید." اما این جناب ال.آر.آگنیو وجود خارجی ندارد – جالب است اگر می دانستیم آیا خود بارینگ این افسانه را جعل کرده، یا اینکه پیش از او اختراع شده بود.

 

در هر حال این داستان مسلماً جعلی است. کاملاً دروغ است. حقیقت این است که لودیک فون بتهوون نه بچه ی نُهم خانواده اش بود و نه بچه ی پنجم. او فرزند ارشد بود. البته اگر دقیق تر بگوییم، فرزند دوم بود، اما بچه ی پیش از او فوت شده بود. مرگ و میر خردسالان در آن زمان کاملاً معمول بود. فرزند فوت کرده هم، تا آنجا که معلوم است، کر و لال یا کور یا عقب مانده ی ذهنی نبود. هیچ شاهدی در دست نیست که پدر و مادر بتهوون سفلیسی بوده باشند، هر چند درست است که مادر او عاقبت به مرض سل مرد. این بیماری در آن زمان قربانیان بسیاری می گرفت.

 

در حقیقت، این داستان، یک افسانه ی مدرن است که برخی علاقه ی وافری به انتشار آن دارند. اما در هر حال، دروغ بودن این قضیه هم دخلی به استدلال پشت آن ندارد. حتی اگر این داستان کاذب هم نبود، استدلالی که مطرح می کند، بسیار بسیار ضعیف است. پیتر و ژان میداَور نیازی نداشته اند برای اشاره به مغالطه ی این استدلال، به صحت افسانه ی بتهوون شک کنند: "استدلال این برهان مضحک به طرز گلوگیری مغالطه آمیز است، زیرا اگر نگوییم که میان سل داشتن مادر و سفلیس داشتن پدر با تولد نابغه ی جهان موسیقی رابطه ای علّی وجود دارد، دیگر هیچ فرقی ندارد که عدم تولد بتهوون صرفاً به سبب اجتناب از همبستری بوده باشد، یا به سبب سقط جنین." [131] این ایراد موجز میداورها پاسخ ناپذیر است ( به قیاس داستان های سیاه رولد دآل می توان گفت، اگر در سال 1888 هم چنین تصمیم میمونی گرفته می شد، دیگر آدولف هیتلر به دنیا نمی آمد). فهم این نکته فقط یک ذره هوش – یا شاید رهایی از برخی تعلیمات دینی – لازم دارد. از چهل و سه وب سایت "حامی حیات"ی که جستجوی گوگلی من نشان می دهد  که روایت های مختلف این افسانه ی بتهوون را نقل کرده اند، حتی یکی شان به غیرمنطقی بودن این استدلال اشاره نکرده است. همه شان(که در ضمن، مذهبی هم هستند) در دام این مغالطه افتاده اند و دروغ را تمام و کمال باور کرده اند. حتی یکی شان میداور را به عنوان مرجع خود ذکر کرده است. وقتی مردم چنین مشتاق باشند که مغالطه ای را که حامی ایمان شان است بپذیرند، حتی توجه نمی کنند که میداَورها فقط به این خاطر آن را نقل کرده اند که زیرآبش را بزنند.

 

همان طور که میداورها به درستی خاطرنشان کرده اند، نتیجه ی منطقی برهان "انسان بالقوه" آن است که هرگاه ما یک از موقعیت همبستری صرف نظر می کنیم، انسانی را از عطیه ی حیات محروم کرده ایم. مطابق این منطق سفیهانه، هر وقت کسی پیشنهاد همبستری با شخص بارور دیگر را رد کند، در واقع یک کودک بالقوه را به قتل رسانده است! با این منطق، حتی مقاومت در برابر تجاوز جنسی را هم می توان به مثابه کشتن یک بچه ی بالقوه گرفت ( و در ضمن، بسیاری از کارزارگران "حامی حیات" حتی سقط جنین زنی را هم که وحشیانه مورد تجاوز قرار گرفته مجاز نمی دانند). به روشنی می بینیم که برهان بتهوون بدجوری معیوب است. بلاهت سورآل آن، به بهترین وجه در آواز درخشان "هر اسپرمی مقدس است" سروده ی مایکل پالین بیان شده و صدها کودک در فیلم مونتی پیتون، معنای زندگی[2]، آن را همسرایی می کنند (لطفاً اگر این فیلم را ندیده اید، حتماً ببینید). مغالطه ی بزرگ بتهوون نمونه ای از آن قسم بی منطقی هایی است که وقتی دل سپرده ی مطلق گرایی دینی باشیم به ذهن مان معقول می رسند.

 

اکنون توجه کنید که "حامی حیات" اصلاً به معنای دقیق حامی حیات نیست، بلکه معنی آن  حامی تخمه ی بشر است.  حقوق اختصاصی برای گونه ی هوموساپی ینس قائل شدن را دشوار بتوان با تکامل سازش داد. البته درست است که این نکته مایه ی دلنگرانی کسانی  نمی شود که اصلاً نمی دانند تکامل چیست! اما بگذارید استدلال  آن فعالان مخالف سقط جنین را شرح دهم  که شاید کمتر با علم بیگانه باشند به اختصار شرح دهم.

 

نکته ی تکاملی این بحث بسیار روشن است. انسانیت یک سلول جنینی نمی تواند برای آن سلول جایگاه اخلاقی قاطعی دست و پا کند، چرا که  ما خویشاوندی تکاملی نزدیکی با شامپانزه ها، و خویشی کمی دورتری با همه ی گونه های زنده ی روی این سیاره داریم. برای دریافتن این نکته، تصور کنید که یک گونه ی میانی [میان ما و میمون ها]، گیریم اوسترالوپیتکوس آفارنسیس، بخت این را داشت که باقی بماند و اکنون در دوردست های آفریقا کشف شود. آیا باید این موجود را انسان محسوب می کردیم؟  من، به عنوان یک پیامدگرا، معتقدم این پرسش، ارزش پاسخگویی ندارد، زیرا هیچ چیز به آن بستگی ندارد. کافی است که ما از مشاهده و ملاقات با یک "لوسی" دیگر ذوق زده و مفتخر می شویم. از سوی دیگر، مطلق گرا باید به این پرسش پاسخ گوید که چرا برای گونه ی انسان، به صرف انسان بودن، جایگاه اخلاقی ویژه ای قائل است. اگر موجودی بتواند به کلیسا بیاید، آنگاه مطلق گرایان باید بنشینند و مانند دوران آپارتاید در آفریقای جنوبی، تصمیم بگیرند که آیا باید آن را "انسان محسوب کرد" یا خیر.

 

حتی اگر پاسخ صریحی به پرسش از انسانیت اوسترالوپیتکوس داده شود، پیوستگی تدریجی میان گونه ها، که ویژگی ناگزیر تکامل زیستی است، نشان می دهد که باید چند گونه ی میانی باشند که آن قدر نزدیک به "خط مرزی" [میان انسان و غیرانسان] هستند که امکان ترسیم خط فاصل اخلاقی را زایل و مطلق گرایی را باطل می کنند. به بیان روشن تر، تکامل فاقد خط مرزی طبیعی است. توهم وجود خط مرزی میان بشر و غیر بشر از اینجا ناشی می شود که از بد حادثه گونه های میان بشر و اجداد میمون وارش منقرض شده اند. البته می توان احتجاج کرد که انسان ها بیش از بقیه ی گونه ها، گیریم، قابلیت رنج بردن دارند. شاید این ادعا درست باشد، و بر این پایه بتوانیم موقعیت  ممتازی برای انسان قائل شویم. اما پیوستگی تکاملی نشان می دهد که هیچ تمایز مطلقی در کار نیست. حقیقت تکامل هر  تمایز مطلق اخلاقی را کاملاً نابود می کند. در حقیقت، ممکن است یکی از دلایل اصلی مخالفت خلقت گرایان با تکامل، آگاهی ناخرسندانه شان از این نکته باشد: هراس آنان از اموری است که پیامد باور به تکامل می شمارند. خلقت گرایان در اشتباه هستند، اما در هر حال، مسلماً با دخیل کردن ملاحظه ی اینکه چه چیزی اخلاقاً مطلوب است، نمی توان واقعیت جهان را واژگونه کرد.

 

ادامه>> چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟

 


 

*  سر پیتر میداور در سال 1960برنده ی جایزه ی نوبل فیزیولوژی و پزشکی شد.

[1] . The Life Science, Peter and Jean Medawar

[2] . The Meaning of Life, Monty Python

 

فهرست

- احترام سزاوار

- احترام ناسزاوار

- چندخداباوری

- تک خداباوری

- سکولاریسم، بنیان گذاران آمریکا و دین

- فقر لاادری گری

- نوما

- آزمایش بزرگ دعا

- مکتب تکامل گرایی نویل چمبرلین

- مردان کوچک سبز رنگ

 

  • فصل 3 (برهان های وجود خدا)

- "اثبات" های توماس آکوئیناس

- برهان هستی شناختی

- برهان زیبایی شناختی

- برهان "تجارب" شخصی

- برهان کتاب مقدس

- برهان دانشمندان برجسته ی دیندار

- قمارباز پاسکال

- برهان های بایِسی

 

  • فصل 4 (چرا به احتمال قریب به یقین خدایی نیست)

- بوئینگ 747 غائی

- انتخاب طبیعی به سان یک آگاهی-فزا

- پیچیدگی فرونکاستنی

- پرستش شکاف ها

- روایت سیاره ای اصل آنتروپیک

- روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک

- میان پرده ای در کمبریج

 

  • فصل 5 (ریشه های دین)

- حُکم داروینی

- فواید مستقیم دین

- انتخاب گروهی

- دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر

- مفتون روانی دین

- نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی

- بارپَرَستی

 

  • فصل 6 (ریشه های اخلاق)

- چرا ما خوب هستیم؟

- آیا وجدان ما منشاء داروینی دارد؟

- یک بررسی مورد ی درباره ی ریشه های اخلاقیات

- اگر خدایی نیست، چرا خوب باشیم؟

  • فصل 7 (زایتگایست اخلاقی دگرشونده)

- سرسخن

- زایتگایست اخلاقی

- درباره ی هیتلر و استالین چه می گویید؟ آیا آنها بیخدا نبودند؟  

 

فصل 8 (دین چه اشکالی دارد؟)

- دین چه اشکالی دارد؟

- بنیادگرایی و انهدام علم

- نیمه ی پنهان مطلق گرایی

- دین و همجنس گرایی

- دین و قداست حیات بشر

- مغالطه ی بزرگ بتهوون

- چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟

  • فصل 9 (کودکی، سوءاستفاده و رهایی از دین)

- حکایت ربودن  ادگاردو مورتارا

- سوء استفاده ی جسمی و ذهنی

- در دفاع از کودکان

- باز هم آگاهی فزایی

- آموزش دینی به عنوان میراث ادبی

 

  • فصل 10 (یک خلاء چشمگیر؟)

- سرسخن

- بینکر، دوست خیالی

- تسلی

- شهود

- مادر همه ی برقع ها

برگ های مربوط

مقالاتی از ریچارد داوکینز

خانه | بالا

 

 

 

Free Web Hosting