کتاب پندار خدا > فصل نهم > کودکی، سوء استفاده و رهایی از دین > سوءاستفاده ی جسمی و ذهنی | |
سوءاستفاده ی جسمی و ذهنی
تا به امروز سوء استفاده ی کاهنان از کودکان را معادل سوءاستفاده ی جنسی گرفته اند. و فکرمی کنم در اینجا مجبورم نخست این مسئله ی سوءاستفاده ی جنسی را متناسب با اهمیت اش مطرح کنم و به کناری بگذارم. دیگران یادآور شده اند که امروزه ما در زمانه ی هراس هیستریک از بچه بازی زندگی می کنیم. یک جنون جمعی که یادآور جنون سال 1692 شکار جادوگران در شهر سالم [ماساچوست] است. جنون جمعی در برابر بچه بازی ابعادی اپیدمیک یافته و موجب وحشت والدین شده است. هاکلبری فین های امروزی به قدر کودکان قدیم آزادی گشت و گذار ندارند (هرچند که خطر کودک آزاری احتمالاً بیش از سابق نیست).
بخش عظیمی از خفت کودک آزاری نصیب کلیسای کاتویک شده است. من به دلایل بسیاری از کلیسای کاتولیک متنفرم؛ اما حتی بیش از آن، از بی انصافی متنفرم. و نمی دانم چرا این کلیسای خاص، به ویژه در آمریکا و ایرلند، این قدر به سبب بچه بازی کشیش های کاتولیک خار و خفیف شده است. به گمانم این بیزاری از کلیسای کاتولیک تا حدی ناشی از درک ریاکاری کشیشانی است که بخش زیادی از زندگی حرفه ای شان را وقف ایجاد حس "گناهکاری" کرده اند. و البته سوء استفاده ی زعمای کلیسا از اعتماد مردم هم عامل دیگر بیزاری از کلیسا است. مردم از گهواره به کودک شان می آموزند که باید به کشیش احترام گذاشت. این بیزاری ها است که باید ما را هشیار سازند که در داوری [درباره ی رسوایی های کشیشان بچه باز] عجله به خرج ندهیم. باید از قدرت شگرف ذهن در جعل خاطرات کاذب آگاه باشیم؛ به ویژه هنگامی که درمانگران بی مرام و وکیلان مزدور هم به معاونت این حافظه ی خطاکار بشتابند. الیزابت لُفتوس روانشناس جسارت بسیاری به خرج داده و در برابر تمام کینه توزی ها، نشان داده است که مردم چه آسان دست به جعل خاطرات می زنند و خاطرات جعلی شان را عین حقیقت می پندارند. [137] جای تعجب نیست که هیئت منصفه ها هم به راحتی فریفته ی شهادت های صادقانه اما کاذب شهود می شوند.
در مورد خاص ایرلند، حتی بدون سوءاستفاده ی جنسی هم سنگدلی برادران مسیحی[1] که بخش عمده ای از آموزش پسران آن کشور را بر عهده دارند، اسطوره شده است. و همین مطلب در مورد بی رحمی سادیستی راهبه های مسیحی که بسیاری از مدارس دخترانه ی ایرلند را می گردانند نیز صادق است. پناهگاه های معروف مگدالِن، سوژه ی فیلم خواهران مگدالن[2] اثر پیتر مولن، تا اواخر سال 1996 باز بودند. کم نیستند وکلایی که به دنبال یافتن مشتری از میان "قربانیان" هوسرانی های کشیشان می گردند. قربانیانی که شاید خاطرات گذشته های دورشان را کاملاً به فراموشی سپرده باشند. البته پشت خاطرات غبارگرفته ی نمازخانه های خلوت کلیسا پول خوابیده است. در واقع، بعضی از این شکایت ها چنان به ایام قدیم برمی گردند که حتی ممکن است کشیش متهم به بچه آزاری فوت کرده باشد و نتواند برای دفاع از خود حضور یابد. کلیسای کاتولیک تاکنون بیش از یک میلیارد دلار به عنوان تاوان این قبیل شکایت ها پرداخته است. [139] و اگر ندانید که این پول ها از کجا می آیند، شاید دلتان برای کلیسا بسوزد.
یک بار پس از یک سخنرانی ام در دوبلین، از من پرسیدند که نظرم درباره ی جنجال سازی بر سر سوءاستفاده های جنسی کشیشان کاتولیک چیست. پاسخ دادم که هر چند بی شک سوءاستفاده ی جنسی شنیع است، اما چه بسا زیان آن کمتر از آسیب های روانی درازمدتی باشد که با کاتولیک بارآوردن کودک به او تحمیل می کنند. این پاسخ فی البداهه به دل حضار نشست و موجب تشویق پرشوری شد (حضاری که البته روشنفکران ایرلندی بودند و نمی توان گفت نمایانگر کلیت جمعیت کشور هستند). اما بعدها هنگامی به یاد این این ماجرا افتادم که نامه ای از یک زن آمریکایی حدوداً چهل ساله دریافت کردم. او درآن نامه نوشته بود که کاتولیک رومی بار آمده و در هفت سالگی اش دو اتفاق ناگوار برایش رخ داده است. نخست اینکه کشیش محله شان در خودرو اش از او سوءاستفاده ی جنسی کرده ، و در همان اوقات هم یک کلاسی اش هم به مرگی دلخراش فوت کرده، و به جهنم رفته ، چون پروتستان بوده است. البته چون والدین این زن کاتولیک بودند به او قبولانده بودند که هرکس که کاتولیک نباشد به جهنم می رود. نظر امروزی این زن این بود که از میان این دو سوءاستفاده ی کلیسای کاتولیک از کودکان، یکی جسمی و دیگری ذهنی، دومی به مراتب بدتر است. به نوشته او:
دست مالی شدن توسط یک کشیش (از دید یک بچه ی 7 ساله) فقط یک "اَخ" است اما خاطره ی رفیقی که به جهنم رفته ترس بی حدی ایجاد می کند. من هرگز به خاطر آن کشیش بی خواب نشدم – اما شب های زیادی را با این ترس سر کردم که مردمی که دوستاشان داشته ام به جهنم رفته اند. این ترس مثل بختک به جانم افتاده بود.
البته آزار جنسی که این زن در بچگی در ماشین کشیش تحمل کرده در مقابل، گیریم، درد پسرکان دستیار مراسم که توسط کشیشان گاییده شده اند نسبتاً ملایم بوده است. و امروزه کلیسای کاتولیک به قدر سابق از جهنم حرف نمی زند. اما این نمونه نشان می دهد که دست کم ممکن است که عواقب سوءاستفاده ی روانی از کودکان وخیم تر از سوءاستفاده ی جسمی از آنان باشد. می گویند که آلفرد هیچکاک، استاد بزرگ سینما و متخصص هنر ترساندن مردم، در حال رانندگی در جاده های سوئیس بود که ناگهان از پنجره ی ماشین به بیرون اشاره کرد و گفت "این ترسناک ترین منظره ایست که تا حالا دیده ام" و امتداد اشاره ی او، کشیشی بود که دست بر شانه ی پسرک خردسالی نهاده بود و با او صحبت می کرد. هیچکاک از پنجره ی ماشین به بیرون خم شد و فریاد زد: "فرار کن پسر جان! زندگی ات را نجات بده!"
ضرب المثلی هست که می گوید " سنگ و چماق استخوانم را می شکند، اما کلمات نه." این ضرب المثل هنگامی درست است که کلمات را واقعاً باور نکنید. اما اگر درس هایتان و سخنان والدین و آموزگاران و کاهنان، شما راحقیقتا،ً صراحتاً، و بی کم و کاست به این باور رسانده باشند که گناهکاران در جهنم کباب می شوند (یا آموزه ی شنیع دیگری مانند اینکه زن مِلک شوهر است)، کاملاً ممکن است که اثر و ضرر کلمات درازمدت تر از کنش ها باشد. به باور من، کاربرد واژه ی "کودک آزاری" در وصف بلایی که آموزه های دینی (مانند آموزه ی وجود عذاب جهنم برای گناهکاران) بر سر کودکان می آورند، به هیچ رو اغراق آمیز نیست.
در مستند تلویزیونی "ریشه ی همه شر؟"، که پیش تر ذکرش رفت، من با تعدادی از زعمای دین مصاحبه کردم. برخی به من ایراد گرفتند که چرا به سراغ افراطیون رفته ام و نه رهبران میانه روی محترم و موثقی مانند اسقف های اعظم.* این ایراد، منصفانه می نماید – اما باید شرایط آمریکای ابتدای قرن بیستم را در نظر داشت. آنچه که برای جهان خارج افراط گرایی می نماید در خود آمریکا کاملاً عادی و میانه روانه است. برای مثال، یکی از مصاحبه شوندگان من که خیلی از بینندگان تلویزیون بریتانیا را مبهوت کرد، کشیش تِد هَگِرد از کلورادو اسپرینگز بود. اما در آمریکای دوران بوش، "کشیش تِد" رئیس جماعتی است به استعداد سی میلیون نفر که سازمان ملی اوانجلیست ها را تشکیل می دهند، و همو مدعی است که هر دوشنبه با پرزیدنت بوش مشاوره ی تلفنی دارد. اگر می خواستم با استانداردهای آمریکای امروز به سراغ افراطیون واقعی بروم، باید سراغ "بازسازی گرایان[3]" می رفتم که "الاهیات فائقه[4]" شان آشکارا مدافع بنای یک دین سالاری مسیحی در آمریکاست. چنان که یک همکار مطلع آمریکایی ام برایم نوشته:
اروپاییان باید بدانند که اینجا یک نمایش سیار دینخویان برقرار است که حقیقتاً خواهان احیای قوانین عهد عتیق – مانند کشتن همجنس گرایان و غیره – و انحصار تصدی شغل های دولتی و حتی حق رأی برای مسیحیان است. طبقه ی متوسط از شنیدن این خطابه ها ذوق می کنند. اگر سکولاریست ها به هوش نباشند، تفوق گرایان و بازسازی گرایان عنقریب به جریان اصلی دین سالاری آمریکایی بدل می شوند.
یکی دیگر از مصاحبه شوندگان من کشیش کینان روبرتز بود که او هم مثل کشیش تِد در ایالت کلورادو زندگی می کند. دیوانگی خاص کشیش روبرتز، اختراع چیزی بود که خودش اسم آن را تالار جهنم گذاشته بود. تالار جهنم جایی است که والدین یا اولیای مدارس مسیحی، کودکان را به آنجا می برند تا آنان از دیدن آنچه ممکن است پس از مرگ به سرشان بیاید سخت مرعوب شوند. در این تالار، بازیگران صحنه های وحشتناکی از جزای "گناهان"ی مانند سقط جنین و همجنس گرایی را به نمایش می گذارند و شیطان سرخ جامه را می بینیم که دوزخیان را ریشخند می کند. این صحنه پیش درآمدی است بر نمایش دیگر که در آن دوزخ آکنده از بوی گوگرد گداخته می شود و ضجّه و ناله ی ملعونان ابدی به آسمان می رود.
پس از دیدن تمرین یک نمایشنامه، که در آن شیطان به سبک آدم بدهای ملودرام های دوره ی ویکتوریا با چهره ای کریه المنظر گریم شده بود، در حضور گروه نمایش با کشیش روبرتز به مصاحبه نشستم. او گفت که سن بهینه برای آوردن کودکان به تالار جهنم، دوازده سالگی است. از این حرف جا خوردم و از او پرسیدم آیا نگران نیست که بچه های دوازده ساله با دیدن این صحنه ها دچار کابوس شوند. او، به گمانم صادقانه، پاسخ داد:
من می خواهم بهشان حالی کنم که جهنم جایی است که اصلاً نمی خواهند به آنجا بروند. من در دوازده سالگی شان این پیام را به آنها می دهم که اگر در زندگی گناه کنید هرگز با پروردگار ما عیسی مسیح محشور نخواهید شد. و اگر به خاطر تجربه ی این تالار کابوس ببینند، به نظرم اشکالی ندارد چون در نهایت سبب خیر و رستگاری شان می شود.
به نظر من اگر کسی مثل کشیش روبرتز واقعاً به حرفش باور داشته باشد، دیگر برایش عذاب دادن کودکان هم کار بدی محسوب نمی شود.
نمی توانیم بگوییم که کسانی مثل کشیش رابرتز افراطیون دیوانه ای بیش نیستند. او هم مانند تِد هَگِرد یکی از زعمای دینی آمریکاست. برایم عجیب نیست اگر آنها هم مانند برخی همکیشان خود بگویند که اگر به صدای آتشفشان ها گوش کنید، شیون و فغان ساکنان جهنم را می شنوید. [140] و یا بگویند که کِرم های عظیمی که در عمق آب های گرم اقیانوس یافت شده اند، همان کرم هایی هستند که در انجیل مارک، آیه ی 9 : 43-4 به آن اشاره شده است[5]: "و اگر دستان ات به گناه جنبید، همان به که بِبُری شان؛ نیکوتر آن است که علیل زاده شوی تا اینکه دو دست داشته باشی و عاقبت به دوزخ درآیی؛ و گرفتار آتشی شوی که هرگز فرونمی میرد. جایی که کرم هایش نمی میرند." این مؤمنان هواخواه جهنم سوزان هر نظری که در مورد چگونگی جهنم داشته باشند، ظاهراً در یک مورد اشتراک دارند و آن شعف شان از عذاب گنهکاران و احساس پیروزمندی و رضایتمندی شان به سان کسانی است که از رستگاران اند. این نکته را قدیس توماس آکوئیناس بهتر از همه در سوما تئولوجیکا[6] شرح می دهد: "اینکه قدیسان می توانند بیش از همه از نیک فرجامی خود و رحمت الاهی محظوظ شوند بدان سبب است که عذاب ملعونان در جهنم را نیک می نگرند." عجب آدم نازنینی.*
حتی نزد کسانی که از سایر جهات معقول به نظر می رسند، ترس از آتش جهنم می تواند بسیار تأثیرگذار باشد. پس از پخش مستند تلویزیونی ام درباره ی دین، از نامه های بسیاری دریافت کردم، از جمله این یکی که مسلماً نوشته ی زن صادق و معقولی است:
مرا از سن پنج سالگی به مدرسه ی کاتولیک فرستادند، در آنجا تحت آموزش راهبه هایی قرار گرفتم که از کاربرد تسمه و چوب هم ابا نداشتند. در دوره ی نوجوانی داروین را خواندم، و آنچه که درباره ی تکامل گفته بود به نظرم بسیار منطقی و معقول آمد. اما در طی عمرم همواره دچار مخمصه ی ترس عمیق از آتش جهنم بوده ام. ترسی که گهگاه عود می کند. قدری روان درمانی شده ام و این درمان توانسته مرا در حل بعضی از مشکلات قدیمی ام کمک کند، اما هنوز نتوانسته ام بر این ترس عمیق غلبه کنم. پس به این خاطر برایتان نامه می نویسم که اگر ممکن است اسم و آدرس آن روان درمانگری را برایم بنویسید که این هفته در برنامه تان با او مصاحبه کردید و در این نوع ترس ها تخصص دارد.
من از این نامه جا خوردم، (و یک لحظه متأسف شدم که چرا جهنمی نیست که راهبه ها را به آنجا بفرستند) و برایش نوشتم که باید به خِرد خود به عنوان گوهری که از آن برخوردار است – و خیلی از مردم فاقد آنند – اعتماد کند. نوشتم که هرچه خوفناکی جهنم، آن طور کشیشان و راهبه ها می گویند، زیادتر باشد وجودش بعیدتر می شود. اگر جهنمی در کار بود کافی بود فقط باید اندکی نامطلوب باشد تا اثر بازدارنده بگذارد. اما چون بعید است که جهنمی در کار باشد، دین پیشگان جهد بلیغی کرده اند تا آن را خیلی خیلی مهیب تصویر کنند، تا بعید بودن وجودش را پرده پوشی کنند و قدری اثر بازدارندگی ایجاد کنند. همچنین او را به درمانگر مذکور، ژیل میتون، که زن بسیار باصفا و صادقی است معرفی کردم. خود ژیل نزد فرقه ی نفرت انگیزی به نام اخوان خاصه[7] بار آمده بود: این فرقه چنان مخوف است که حتی یک وبسایت ، www.peebs.net، اختصاصاً برای کمک به کسانی ایجاد شده که از این فرقه نجات پیدا کرده اند.
ژیل میتون با ترس از دوزخ بار آمد، در بزرگسالی از مسیحیت رها شد، و اکنون به کسانی کمک می کند که مانند خودش در کودکی دچار این عارضه شده اند: "وقتی به کودکی ام فکر می کنم، می بینم که آکنده از ترس بوده است. ترس از گناه امروزی و لعنت و عذاب ابدی. برای یک کودک، تصور آتش جهنم و دندان قرچه ی گناهکاران خیلی واقعی به نظر می رسد. این صحنه ها برای بچه اصلاً بار استعاری ندارند." بعد از او خواستم شرح دهد که در کودکی اش درباره ی جهنم به او چه گفته اند، پاسخ اش همان قدر جالب بود که تغییر چهره اش هنگام مکثی که برای پاسخ گویی داشت: "عجیب است، نه؟ بعد از این همه وقت، این قصه هنوز می تواند ... متأثرم کند. جهنم جای وحشتناکی است. غضب کامل خداست. اشد مجازات است. آتش واقعی است، شکنجه ی واقعی است، و تا ابدالدهر بدون هیچ فرجه ای ادامه می یابد.
او در ادامه برایم از یک گروه حمایتی گفت که برای کمک به رها شدگان از دین تشکیل داده است. کسانی که کودکی شان مانند خود او بوده است. او توضیح داد که رهایی از این افسون برای برخی افراد چقدر دشوار است: "فرآیند ترک دین به طرز غیرمعمولی دشوار است. اوه، شما باید یک شبکه ی اجتماعی کامل را ترک کنید. سیستم کاملی را که با آن بار آمده اید کنار بگذارید، و یک نظام عقیدتی فراگیر را که سالها داشته اید کنار بگذارید. خیلی اوقات باید خانواده و دوستان تان را هم ترک کنید… چون در حقیقت دیگر برایشان وجود ندارید." با یادآوری نامه هایی که از خوانندگان آمریکایی ام دریافت کرده بودم و نوشته بودند که در پی خواندن کتاب من دین را ترک کرده اند، می توانستم وضعیتی را که می گفت تصور کنم. بسیاری از آنان هم با پریشانی نوشته بودند که جرأت ندارند این موضوع را با خانواده هایشان در میان بگذارند، یا به خانواده هایشان گفته اند و نتایج بدی گرفته اند. به عنوان نمونه در اینجا بخشی از نامه ای را نقل می کنم که یک دانشجوی پزشکی آمریکایی برایم نوشته است:
وادار شدم براتان ایمیل بزنم چون با دیدگاه تان درباره ی دین موافق ام. همان طور که حتماً مطلع هستید، این دیدگاه در آمریکا بسیار محجور است. من در یک خانواده ی مسیحی بزرگ شده ام و گرچه دین هیچ وقت برایم کاملاً قابل قبول نبود، اما تنها همین اواخر جرأت کردم که این مطلب را به کسی بگویم. آن شخص، دوست دخترم بود که ... وحشت زده شد. می دانم که اظهار بیخدایی می تواند مردم را شوکه کند اما امروز می بینم که انگار او دیگر مرا آدم دیگری می بیند. دیگر به من اعتماد ندارد، چون معتقد است اخلاقیات من از خدا سرچشمه نمی گیرد. نمی دانم می توانم این شوک را از سر بگذارنم یا نه، و واقعاً دیگر نمی خواهم باورهایم را با نزدیکانم مطرح کنم، چون می ترسم با واکنش های مشابهی روبرو شوم... من انتظار پاسخ دهی تان را ندارم. فقط به این خاطر برایتان می نویسم که با من همدردی کنید و از ناکامی ام آگاه شوید. تصور کنید که به خاطر دین، کسی را که دوست داشته اید و دوست تان داشته از دست بدهید. گذشته از اینکه حالا به نظر او لامذهب کافری هستم، ما خیلی به هم می خوریم. این نکته مرا به یاد سخنان شما می اندازد که گفته بودید مردم به خاطر ایمان دینی دست به چه کارهای دیوانه واری می زنند. متشکرم که حرفم را شنیدید.
من در جواب این جوان بیچاره، به این نکته اشاره کردم که هرچند اکنون دوست دخترش چیزی در مورد او دانسته، اما خود او هم چیزی در مورد دوست دخترش دانسته است. آیا آن دختر واقعاً به او می خورد؟ من تردید دارم. قبلاً از جولیا سووینی نام بردم و اینکه چگونه با سرسختی و یکدندگی طنزآمیزی می کوشید تا جنبه های مطلوبی در دین بیابد و خدای دوران کودکی اش را از شکیات فزاینده برهاند. عاقبت پرسمان اش شادمانانه به پایان رسید و اکنون یک چهره ی محبوب و معروف بیخدایان جوان شده است. شاید گیراترین صحنه ی نمایش او به نام مرخص کردن خدا[8]، صحنه ی پایانی آن باشد. در آنجا که او همه ی راه ها را آزموده و عاقبت...
... همین طور که به سمت دفتر کارم در حیات پشتی می رفتم، متوجه زمزمه ی خفیفی درون سرم شدم. مطمئن نیستم که این صدا چقدر ادامه یافت، اما ناگهان یک پرده بالاتر رفت. این صدا می گفت، "خدا وجود ندارد." سعی کردم این صدا را نادیده بگیرم، اما یک کمی بلندتر شد. "خدا وجود ندارد. خدا وجود ندارد. اوه خدای من، خدا وجود ندارد... یک دفعه خشکم زد. احساس کردم که دارم از پشت بام می افتم. بعد، با خودم فکر کردم "اما نمی توانم. نمی دانم چرا نمی توانم خدا را باور کنم. من به خدا نیاز دارم. منظورم این است که من یک داستانی را باور دارم"... "اما نمی دانم چطور به خدا معتقد نباشم. نمی دانم شما چطور می توانید. شما چطور می توانید بدون خدا بیدار شوید و روزتان را شب کنید؟" احساس کردم تعادلم را از دست داده ام... فکر کردم، "خب، آرام باش. بگذار یک لحظه عینک بیخدایی را هم امتحان کنیم، فقط یک لحظه. فقط عینک بیخدایی را بزن و یک نگاهی به دور و برت بنداز و بعد فوراً درش بیاور." پس عینک را زدم و اطرافم را نگاه کردم. شرمنده ام بگویم که اولش گیج شدم. راستش با خودم گفتم "خب، چطور زمین توی آسمان ایستاده است؟ یعنی ما همین طوری توی فضا آویزان هستیم؟ این که خیلی خطرناک است!" خواستم بروم و زمین را که دارد در فضا سقوط می کند نگه دارم. بعد یادم آمد که "آها، جاذبه و ممنتوم زاویه ای باعث می شوند که ما تا خیلی خیلی وقت دیگر دور خورشید بچرخیم."
وقتی نمایش مرخص کردن خدا را در یک تئاتر لوس آنجلس دیدم، از دیدن آن عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتم، به ویژه آنجایی که جولیا تعریف می کرد که وقتی والدین اش خبر روزنامه درباره ی بیخدا شدن او را خوانده اند چه واکنشی نشان داده اند.
اولین حرف مادرم، بیش از یک جیغ بود. "بیخد؟ بیخدا؟!؟!" پدرم هم فرمود: "تو به خانواده ات خیانت کردی؛ به مدرسه ات خیانت کردی؛ به شهرت خیانت کردی." انگار که من اسرار دولتی را به روس ها فروخته باشم. هر دویشان گفتند که دیگر با من حرف نمی زنند. پدرم گفت " دیگرحتی نمی خواهم در مراسم تدفین ام شرکت کنی." بعد من رفتم خودم را دار بزنم. با خودم گفتم "فقط سعی کنید نجات ام بدهید."
بخشی از هنر جولیا سووینی این است که همزمان شما را به خنده و گریه وا می دارد:
فکر می کنم وقتی به والدین ام گفتم که دیگر به خدا اعتقاد ندارم، کمی ناامید شدند، اما بیخدا شدن اصلاً چیز دیگری بود.
کتاب دان بارکر با عنوان از بی ایمانی به ایمان: از واعظ مبرز به بیخدا[9] روایت دگردیسی تدریجی او را از یک کشیش بنیادگرا و متعصب به یک واعظ سیار و مطمئن بیخدایی بیان می کند. جالب اینجاست که بارکر تا مدتی پس از آن که بیخدا شد هم به سفرهای تبلیغی مسیحی اش ادامه می داد، زیرا این تنها حرفه ای بود که می شناخت و خود را در قید محظورات اجتماعی می دید. امروزه او می داند که بسیاری از روحانیون آمریکایی هم در همان موقعیت سابق او هستند اما تنها کاری که می کنند این است که کتاب های او را در خفا می خوانند. آنها جرئت نمی کنند بیخدایی شان را حتی نزد خانواده شان اظهار کنند، چون از واکنش دیگران هراس دارند. داستان خود بارکر پایان خوش تری دارد. البته والدین او نخست شوکه شدند. اما به استدلال هایش گوش فرا دادند، و عاقبت خودشان هم بیخدا شدند.
دو استاد از یک دانشگاه آمریکایی به طور جداگانه برای من نامه نوشتند و از والدین شان گفتند. یکی شان نوشته بود که مادرش دچار ماتم دائمی شده، چون نگران عذاب روح فرزندش است. دیگری نوشته بود که پدرش آرزو می کند که کاش این پسر هرگز زاده نشده بود، چون عقیده ی راسخ دارد که پسرش گرفتار عذاب ابدی می شود. این دو نفر استادان کاملاً عاقل و بالغ وفرهیخته ای هستند، که حتماً در تمام زمینه های عقلی، و نه فقط در مورد دین، والدین شان را پشت سر گذاشته اند. حال تصور کنید که حال و روز مردمان کمتر فرهیخته چگونه خواهد بود و این افراد کم اقبال تر چگونه خواهند توانست با خانواده ی مؤمن و متعصب خود مواجه شوند. شاید نمونه های این افراد را در میان بیماران دکتر ژیل میتون فراوان بیابیم.
پیش تر در یک گفتگوی تلویزیونی، ژیل و من این نوع دیندار بارآوردن کودکان را نوعی سوءاستفاده ی ذهنی از کودکان خواندیم. و من این نکته را چنین مطرح کردم: "شما از واژه ی سوءاستفاده ی دینی استفاده می کنید. اگر بخواهیم تربیت کودکان را به طوری که به جهنم اعتقاد داشته باشند سوءاستفاده بخوانیم... چگونه می توانیم میزان آسیب روانی این سوءاستفاده را با آسیب سوءاستفاده ی جنسی از کودکان مقایسه کنیم؟ او پاسخ داد: "این سؤال خیلی سختی است... من فکر می کنم این دو شباهت های زیادی داشته باشند، چون هر دو سوءاستفاده از اعتماد هستند؛ هر دو مستلزم نفی حق کودک برای آزادی و گشودگی فکری و ارتباط عادی برقرار کردن با جهان هستند... در هر دو مورد خویشتن حقیقی کودک منکوب می شود.
ادامه >>
در دفاع از کودکان
[1] . Christian Brothers [2] . The Magdalene Sisters * اتفاقاً من برای ساختن آن مستند از اسقف اعظم کانتربوری، کاردینال اعظم وست مینستر و خاخام اعظم بریتانیا هم دعوت به مصاحبه کرده بودم ، که همه شان پاسخ منفی دادند، و بدون شک دلایل خوبی هم برای این کار داشتند. اسقف آکسفورد با مصاحبه موافقت کرد، و مسلماً او هم به قدر آن معظم له ها از بنیادگرایی به دور بود. [3] . reconstructions [4] . Dominion Theology [5] . در آیات 43-44 از فصل 9 انحیل مارک می خوانیم: "43. و [6] . Summa Theologica, St.Thomas Aquinas * مقایسه کنید با مهرورزی مسیحی آن کولتر که گفته: "من قبول ندارم که کسی از هم کیشانم بگوید که از تصور کباب شدن داوکینز در جهنم به خنده نمی افتد" (کولتر 2006: 268) [7] . Exclusive Brethren [8] . Letting Go of God [9] . Loosing Faith in Faith : Front Preacher to Atheist
|
فهرست
- سکولاریسم، بنیان گذاران آمریکا و دین - مکتب تکامل گرایی نویل چمبرلین
- برهان دانشمندان برجسته ی دیندار
- انتخاب طبیعی به سان یک آگاهی-فزا - روایت کیهانشناختی اصل آنتروپیک
- دین به سان محصول فرعی چیزی دیگر - نرم و آهسته بیا، مبادا مِم هایم را لگد کنی
- آیا وجدان ما منشاء داروینی دارد؟ - یک بررسی مورد ی درباره ی ریشه های اخلاقیات - اگر خدایی نیست، چرا خوب باشیم؟
- درباره ی هیتلر و استالین چه می گویید؟ آیا آنها بیخدا نبودند؟
- چگونه دین "میانه رو" کوته فکری به بار می آورد؟
- سوء استفاده ی جسمی و ذهنی - آموزش دینی به عنوان میراث ادبی
- سرسخن |
برگ های مربوط | |
مقالاتی از ریچارد داوکینز
|